برانگیخت اسب از میان سپاه
|
|
بیامد دمان با درفش سیاه
|
از ایرانیان چند نامی بکشت
|
|
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت
|
دو شاه دو کشور چنین کینه دار
|
|
برفتند با خوار مایه سوار
|
ندیدند گرسیوز و جهن روی
|
|
که او پیش خسرو شود رزمجوی
|
عنانش گرفتند و بر تافتند
|
|
سوی ریگ آموی بشتافتند
|
چنو بازگشت استقیلا چو گرد
|
|
بیامد که با شاه جوید نبرد
|
دمان شاه ایلا بپیش سپاه
|
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه
|
نبد کارگر نیزه بر جوشنش
|
|
نه ترس آمد اندر دل روشنش
|
چو خسرو دل و زور او را بدید
|
|
سبک تیغ تیز از میان برکشید
|
بزد بر میانش بدو نیم کرد
|
|
دل برز ایلا پر از بیم کرد
|
سبک برز ایلا چو آن زخم شاه
|
|
بدید آن دل و زور و آن دستگاه
|
بتاریکی اندر گریزان برفت
|
|
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
|
سپه چون بدیدند زو دستبرد
|
|
بورد گه بر نماند ایچ گرد
|
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود
|
|
کجا پشت خود را بدیشان نمود
|
ز تورانیان او چو آگاه شد
|
|
تو گفتی برو روز کوتاه شد
|
چو آوردگه خوار بگذاشتند
|
|
بفرمود تا بانگ برداشتند
|
که این شیر مردی ز زنگ شبست
|
|
مرا باز گشتن ز تنگ شبست
|
گر ایدونک امروز یکبار باد
|
|
ترا جست و شادی ترا در گشاد
|
چو روشن کند روز روی زمین
|
|
درفش دلفروز ما را ببین
|
همه روی ایران چو دریا کنیم
|
|
ز خورشید تابان ثریا کنیم
|
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز
|
|
بلکشر گه خویش رفتند باز
|
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
|
|
سپهر از بر کوه ساکن بگشت
|
سپهدار ترکان بنه بر نهاد
|
|
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
|
طلایه بفرمود تا ده هزار
|
|
بود ترک بر گستوان ور سوار
|
چنین گفت با لشکر افراسیاب
|
|
که من چون گذر یابم از رود آب
|
دمادم شما از پسم بگذرید
|
|
بجیحون و زورق زمان مشمرید
|
شب تیره با لشکر افراسیاب
|
|
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب
|
همه روی کشور به بی راه و راه
|
|
سراپرده و خیمه بد بی سپاه
|
سپیده چو از باختر بردمید
|
|
طلایه سپه را بهامون ندید
|
بیامد بمژده بر شهریار
|
|
که پردخته شد شاه زین کارزار
|
همه دشت خیمهست و پردهسرای
|
|
ز دشمن سواری نبینم بجای
|
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک
|
|
نیایش کنان پیش یزدان پاک
|
همی گفت کای روشن کردگار
|
|
جهاندار و بیدار و پروردگار
|
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور
|
|
تو کردی دل و چشم بدخواه کور
|
ز گیتی ستمکاره را دور کن
|
|
ز بیمش همه ساله رنجور کن
|
چو خورشید زرین سپر برگرفت
|
|
شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت
|
جهاندار بنشست بر تخت عاج
|
|
بسر برنهاد آن دلفروز تاج
|
نیایش کنان پیش او شد سپاه
|
|
که جاوید باد این سزاوار گاه
|
شد این لشکر از خواسته بینیاز
|
|
که از لشکر شاه چین ماند باز
|
همی گفت هر کس که اینت فسوس
|
|
که او رفت با لشکر و بوق وکوس
|
شب تیره از دست پرمایگان
|
|
بشد نامداران چنین رایگان
|
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
|
|
که ای نامداران ایران سپاه
|
چو دشمن بود شاه را کشته به
|
|
گر آواره از جنگ برگشته به
|
چو پیروزگر دادمان فرهی
|
|
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
|
ز گیتی ستایش مر او را کنید
|
|
شب آید نیایش مر او را کنید
|
که آنرا که خواهد کند شوربخت
|
|
یکی بی هنر برنشاند بتخت
|
ازین کوشش و پرسشت رای نیست
|
|
که با داد او بنده را پای نیست
|
بباشم بدین رزمگه پنج روز
|
|
ششم روز هرمزد گیتی فروز
|
براید برانیم ز ایدر سپاه
|
|
که او کین فزایست و ما کینه خواه
|
بدین پنج روز اندرین رزمگاه
|
|
همی کشته جستند ز ایران سپاه
|
بشستند ایرانیان را ز گرد
|
|
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
|
نبشتند نامه بکاوس شاه
|
|
چنانچون سزا بود زان رزمگاه
|
سرنامه کرد از نخست آفرین
|
|
ستایش سزای جهان آفرین
|
دگر گفت شاه جهانبان من
|
|
پدروار لرزیده بر جان من
|
بزرگیش با کوه پیوسته باد
|
|
دل بدسگالان او خسته باد
|
رسیدم ز ایران بریگ فرب
|
|
سه جنگ گران کرده شد در سه شب
|
شمار سواران افراسیاب
|
|
بیند خردمند هرگز بخواب
|
بریده چو سیصد سرنامدار
|
|
فرستادم اینک بر شهریار
|
برادر بد و خویش و پیوند اوی
|
|
گرامی بزرگان و فرزند اوی
|
وزان نامداران بسته دویست
|
|
که صد شیر با جنگ هر یک یکیست
|
همه رزم بر دشت خوارزم بود
|
|
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود
|
برفت او و ما از پس اندر دمان
|
|
کشیدیم تا بر چه گرد زمان
|
برین رزمگاه آفرین باد گفت
|
|
همه ساله با اختر نیک جفت
|
نهادند بر نامه مهری ز مشک
|
|
ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک
|
چو زان رود جیحون شد افراسیاب
|
|
چو باد دمان تیز بگذشت آب
|
بپیش سپاه قراخان رسید
|
|
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
|
سپهدار ترکان چه مایه گریست
|
|
بران کس که از تخمهی او بزیست
|
ز بهر گرانمایه فرزند خویش
|
|
بزرگان و خویشان و پیوند خویش
|
خروشی یر آمد تو گفتی که ابر
|
|
همی خون چکاند ز چشم هژبر
|
همی بودش اندر بخارا درنگ
|
|
همی خواست کایند شیران به جنگ
|
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
|
|
بزرگان برتر منش را بخواند
|
چو گشتند پر مایگان انجمن
|
|
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن
|
زبان بر گشادند بر شهریار
|
|
چو بیچاره شدشان دل از کار زار
|
که از لشکر ما بزرگان که بود
|
|
گذشتند و زیشان دل ما شخود
|
همانا که از صد نماندست بیست
|
|
بران رفتگان بر بباید گریست
|
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش
|
|
گسستیم چندی ز پیوند خویش
|
بدان روی جیحون یکی رزمگاه
|
|
بکردیم زان پس که فرمود شاه
|
ز بی دانشی آنچ آمد بروی
|
|
تو دانی که شاهی و ما چارهجوی
|
گر ایدونک روشن بود رای شاه
|
|
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه
|
چو کیخسرو آید بکین خواستن
|
|
بباید تو را لشکر آراستن
|
چو شانه اندرین کار فرمان برد
|
|
ز گلزریون نیز هم بگذرد
|
بباشد برام ببهشت گنگ
|
|
که هم جای جنگست و جای درنگ
|
برین بر نهادند یکسر سخن
|
|
کسی رای دیگر نیفگند بن
|
برفتند یکسر بگلزریون
|
|
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
|
بگلزریون شاه توران سه روز
|
|
ببود و براسود با باز و یوز
|
برفتند زان جایگه سوی گنگ
|
|
بجایی نبودش فراوان درنگ
|
یکی جای بود آن بسان بهشت
|
|
گلش مشک سارا بد و زر خشت
|
بدان جایگه شاد و خندان بخفت
|
|
تو گفتی که با ایمنی گشت جفت
|
سپه خواند از هر سوی بیکران
|
|
برگان گردنکش و مهتران
|
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
|
|
گل و سنبل و رطل و افراسیاب
|
همی بود تا بر چه گردد جهان
|
|
بدین آشکارا چه دارد نهان
|
چو کیخسرو آمد برین روی آب
|
|
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
|
سپه چون گذر کرد زان سوی رود
|
|
فرستاد زان پس به هر کس درود
|
کزین آمدن کس مدارید باک
|
|
بخواهید ما را ز یزدان
|
گرانمایه گنجی بدرویش داد
|
|
کسی را کزو شاد بد بیش داد
|
وزآنجا بیامد سوی شهر سغد
|
|
یکی نو جهان دید رسته ز چغد
|
ببخشید گنجی بران شهر نیز
|
|
همی خواست کباد گردد بچیز
|
بر منزلی زینهاری سوار
|
|
همی آمدندی بر شهریار
|
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
|
|
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه
|
که آمد بنزدیک او گلگله
|
|
ابا لشکری چون هژبر یله
|
که از تخم تورست پرکین و درد
|
|
بجوید همی روزگار نبرد
|
فرستاد بهری ز گردان بچاج
|
|
که جوید همی تخت ترکان و تاج
|
سپاهی بسوی بیابان سترگ
|
|
فرستاد سالار ایشان طورگ
|
پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه
|
|
که بر نامداران ببندند راه
|
جهاندار کیخسرو آن خوار داشت
|
|
خرد را باندیشه سالار داشت
|
سپاهی که از بردع و اردبیل
|
|
بیامد بفرمود تا خیل خیل
|
بیایند و بر پیش او بگذرند
|
|
رد و موبد و مرزبان بشمرند
|
برفتند و سالارشان گستهم
|
|
که در جنگ شیران نبودی دژم
|
همان گفت تا لشکر نیمروز
|
|
برفتند با رستم نیوسوز
|
بفرمود تا بر هیونان مست
|
|
نشینند و گیرند اسبان بدست
|
بسغد اندرون بود یک ماه شاه
|
|
همه سغد شد شاه را نیکخواه
|
سپه را درم داد و آسوده کرد
|
|
همی جست هنگام روز نبرد
|
هر آن کس که بود از در کارزار
|
|
بدانست نیرنگ و بند حصار
|
بیاورد و با خویشتن یار کرد
|
|
سر بدکنش پر ز تیمار کرد
|
وزان جایگه گردن افراخته
|
|
کمر بسته و جنگ را ساخته
|
ز سغد کشانی سپه بر گرفت
|
|
جهانی درو مانده اندر شگفت
|
خبر شد به ترکان که آمد سپاه
|
|
جهانجوی کیخسرو کینهخواه
|
همه سوی دژها نهادند روی
|
|
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی
|
بلشکر چنین گفت پس شهریار
|
|
که امروز به گونه شد کارزار
|
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند
|
|
دل از جنگ جستن پشیمان کند
|
مسازید جنگ و مریزید خون
|
|
مباشید کس را ببد رهنمون
|
وگر جنگ جوید کسی با سپاه
|
|
دل کینه دارش نیاید براه
|
شما را حلال است خون ریختن
|
|
بهر جای تاراج و آویختن
|
بره بر خورشها مدارید تنگ
|
|
مدارید کین و مسازید جنگ
|
خروشی بر آمد ز پیش سپاه
|
|
که گفتی بدرد همی چرخ و ماه
|
سواران بدژها نهادند روی
|
|
جهان شد پر از غلغل و گفتگوی
|
هر آنکس که فرمان بجا آورید
|
|
سپاه شهنشه بدو ننگرید
|
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه
|
|
سرانشان بریدند یکسر سپاه
|
ز ترکان کس از بیم افراسیاب
|
|
لب تشنه نگذاشتندی بر آب
|
وگر باز ماندی کسی زین سپاه
|
|
تن بی سرش یافتندی براه
|
دلیران بدژها نهادند روی
|
|
بهر دژ که بودی یکی جنگجوی
|
شدی بارهی دژ هم آنگاه پست
|
|
نماندی در و بام وجای نشست
|
غلام و پرستنده و چارپای
|
|
نماندی بد و نیک چیزی به جای
|
برین گونه فرسنگ بر صد گذشت
|
|
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت
|
چو آورد لشکر بگلزریون
|
|
بهر سو بگردید با رهنمون
|
جهان دید بر سان باغ بهار
|
|
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
|
همه کوه نخچیر و هامون درخت
|
|
جهان از در مردم نیک بخت
|
طلایه فرستاد و کارآگهان
|
|
بدان تا نماند بدی در نهان
|
سراپردهی شهریار جهان
|
|
کشیدند بر پیش آب روان
|
جهاندار بر تخت زرین نشست
|
|
خود و نامداران خسروپرست
|
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
|
|
همی مرده برخاست از تیره خاک
|
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب
|
|
برخشنده روز و بهنگام خواب
|
همی گفت با هرک بد کاردان
|
|
بزرگان بیدار و بسیاردان
|
که اکنون که دشمن ببالین رسید
|
|
بگنگ اندرون چون توان آرمید
|
همه بر گشادند گویا زبان
|
|
که اکنون که نزدیک شد بد گمان
|
جز از جنگ چیزی نبینیم راه
|
|
زبونی نه خوبست چندین سپاه
|
بگفتند وز پیش برخاستند
|
|
همه شب همی لشکر آراستند
|
سپیده دمان گاه بانگ خروس
|
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
سپاهی بهامون بیامد ز گنگ
|
|
که بر مور و بر پشه شد راه تنگ
|
چو آمد بنزدیک گلزریون
|
|
زمین شد بسان که بیستون
|
همی لشکر آمد سه روز و سه شب
|
|
جهان شد پرآشوب جنگ و جلب
|
کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
|
|
فزون گشت مردم ز مور و ملخ
|
چهارم سپه برکشیدند صف
|
|
ز دریا برآمد بخورشید تف
|
بقلب اندر افراسیاب و ردان
|
|
سواران گردنکش و بخردان
|
سوی میمنه جهن افراسیاب
|
|
همی نیزه بگذاشت از آفتاب
|
وزین روی کیخسرو از قلبگاه
|
|
همی داشت چون کوه پشت سپاه
|
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد
|
|
منوشان خوزان و پیروز و داد
|
چو گرگین میلاد و رهام شیر
|
|
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر
|
فریبرز کاوس بر میمنه
|
|
سپاهی هه یکدل و یک تنه
|
منوچهر بر میسره جای داشت
|
|
که با جنگ هر جنگیی پای داشت
|
بپشت سپه گیو گودرز بود
|
|
که پشت و نگهبان هر مرز بود
|
زمین کان آهن شد از میخ نعل
|
|
همه آب دریا شد از خون لعل
|
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
|
|
تبیره دل سنگ خارا بخست
|
زمین گشت چون چادر آبنوس
|
|
ستاره غمی شد ز آوای کوس
|
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
|
|
تو گفتی همی بر نتابد سپاه
|
همه دشت مغز و سر و پای بود
|
|
همانا مگر بر زمین جای بود
|
همی نعل اسبان سرکشته خست
|
|
همه دشت بیتن سر و پای و دست
|
خردمند مردم بیکسو شدند
|
|
دو لشکر برین کار خستو شدند
|
که گر یک زمان نیز لشکر چنین
|
|
بماند برین دشت با درد و کین
|
نماند یکی زین سواران بجای
|
|
همانا سپهر اندر آید ز پای
|
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
|
|
روانها همی داد تن رادرود
|
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
|
|
جهان بر دل خویشتن تنگ دید
|
بیامد بیکسو ز پشت سپاه
|
|
بپیش خداوند شد دادخواه
|
که ای برتر از دانش پارسا
|
|
جهاندار و بر هر کسی پادشا
|
ار نیستم من ستم یافته
|
|
چو آهن بکوره درون تافته
|
نخواهم که پیروز باشم بجنگ
|
|
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
|
بگفت این و بر خاک مالید روی
|
|
جهان پر شد ازنالهی زار اوی
|
همانگه برآمد یکی باد سخت
|
|
که بشکست شاداب شاخ درخت
|
همی خاک بر داشت از رزمگاه
|
|
بزد بر رخ شاه توران سپاه
|
کسی کو سر از جنگ برتافتی
|
|
چو افراسیاب آگهی یافتی
|
بریدی بجنجر سرش را ز تن
|
|
جز از خاک و ریگش نبودی کفن
|
چنین تا سپهر و زمین تار شد
|
|
فراوان ز ترکان گرفتار شد
|
بر آمد شب و چادر مشک رنگ
|
|
بپوشید تا کس نیاید بجنگ
|
سپه باز چیدند شاهان ز دشت
|
|
چو روی زمین ز آسمان تیره گشت
|
همه دامن کوه تا پیش رود
|
|
سپه بود با جوشن و درع و خود
|
برافروختند آتش از هر سوی
|
|
طلایه بیامد ز هر پهلوی
|
همی جنگ را ساخت افراسیاب
|
|
همی بود تا چشمهی آفتاب
|
بر آید رخ کوه رخشان کند
|
|
زمین چون نگین بدخشان کند
|
جهان آفرین را دگر بود رای
|
|
بهر کار با رای او نیست پای
|
شب تیره چون روی زنگی سیاه
|
|
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
|
که شاه جهان جاودان زنده باد
|
|
مه ما بازگشتیم پیروز و شاد
|
بدان نامداران افراسیاب
|
|
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
|
ازیشان سواری طلایه نبود
|
|
کی را ز اندیشه مایه نبود
|
چو بیدار گشتند زیشان سران
|
|
کشیدیم شمشیر و گرز گران
|
چو شب روز شد جز قراخان نماند
|
|
ز مردان ایشان فراوان نماند
|
همه دشت زیشان سرون و سرست
|
|
زمین بستر و خاکشان چادر است
|
بمژده ز رستم هم اندر زمان
|
|
هیونی بیامد سپیدهدمان
|
که ما در بیابان خبر یافتیم
|
|
بدان آگهی تیز بشتافتیم
|
شب و روز رستم یکی داشتی
|
|
چو تنها شدی راه بگذاشتی
|
| | |
|