بدیشان رسیدیم هنگام روز
|
|
چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز
|
تهمتن کمان را بزه برنهاد
|
|
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
|
نخستین که از کلک بگشاد شست
|
|
قراخان ز پیکان رستم بخست
|
بتوران زمین شد کنون کنیهخواه
|
|
همانا که آگاهی آمد بشاه
|
بشادی به لشکر بر آمد خروش
|
|
سپهدار ترکان همی داشت گوش
|
هر آنکس که بودند خسروپرست
|
|
بشادی و رامش گشادند دست
|
سواری بیامد هم اندر شتاب
|
|
خروشان به نزدیک افراسیاب
|
که از لشکر ما قراخان برست
|
|
رسیدست نزدیک ما مردشست
|
سپاهی بتوران نهادند روی
|
|
کزیشان شود ناپدید آب جوی
|
چنین گفت با رای زن شهریار
|
|
که پیکار سخت اندر آمد بکار
|
چو رستم بگیرد سر گاه ما
|
|
بیکبارگی گم شود راه ما
|
کنونش گمان آنک ما نشنویم
|
|
چنین کار در جنگ کیخسرویم
|
چو آتش بریشان شبیخون کنیم
|
|
زخون روی کشور چو جیحون کنیم
|
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
|
|
نبیند مگر بام و دیوار و شهر
|
سراسر همه لشکر این دید رای
|
|
همان مرد فرزانه و رهنمای
|
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند
|
|
چو آتش ازان دشت لشکر براند
|
همانگه طلایه بیامد ز دشت
|
|
که گرد سپاه از هوا برگذشت
|
همه دشت خرگاه و خیمست و بس
|
|
ازیشان بخیمه درون نیست کس
|
بدانست خسرو که سالار چین
|
|
چرا رفت بیگاه زان دشت کین
|
ز گستهم و رستم خبر یافتست
|
|
بدان آگهی نیز بشتافتست
|
نوندی برافگند هم در زمان
|
|
فرستاد نزدیک رستم دمان
|
که برگشت زین کینه افراسیاب
|
|
همانا بجنگ تو دارد شتاب
|
سپه را بیارای و بیدار باش
|
|
برو خویشتن زو نگهدار باش
|
نوند جهاندیده شایسته بود
|
|
بدان راه بیراه بایسته بود
|
همی رفت چون پیش رستم رسید
|
|
گو شیردل را میان بسته دید
|
سپه گرزها بر نهاده بدوش
|
|
یکایک نهاده بواز گوش
|
برستم بگفت آنچ پیغام بود
|
|
که فرجام پیغامش آرام بود
|
وزین روی کیخسرو کینهجوی
|
|
نشسته برام بیگفت و گوی
|
همی کرد بخشش همه بر سپاه
|
|
سراپرده و خیمه و تاج و گاه
|
از ایرانیان کشتگان را بجست
|
|
کفن کرد وز خون و گلشان بنشست
|
برسم مهان کشته را دخمه کرد
|
|
چو برداشت زان خاک و خون نبرد
|
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
|
|
دمان از پس شاه ترکان براند
|
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
|
|
بران بد که رستم شود سیرخواب
|
کنون من شبیخون کنم برسرش
|
|
برآیم گرد از سر لشکرش
|
بتاریکی اندر طلایه بدید
|
|
بشهر اندر آواز ایشان شنید
|
فروماند زان کار رستم شگفت
|
|
همی راند و اندیشه اندر گرفت
|
همه کوفته لشکر و ریخته
|
|
بشیرین روان اندر آویخته
|
بپیش اندرون رستم تیزچنگ
|
|
پس پشت شاه و سواران جنگ
|
کسی را که نزدیک بد پیش خواند
|
|
وزیشان فراوان سخنها براند
|
بپرسید کین را چه بینید روی
|
|
چنین گفت با نامور چارهجوی
|
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
|
|
چه بایست اکنون همه رنج راه
|
زمین هشت فرسنگ بالای اوی
|
|
همانا که چارست پهنای اوی
|
زن و کودک و گنج و چندان سپاه
|
|
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
|
بران بارهی دژ نپرد عقاب
|
|
نبیند کسی آن بلندی بخواب
|
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
|
|
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
|
همان بوم کو را بهشتست نام
|
|
همه جای شادی و آرام و کام
|
بهر گوشهای چشمهی آبگیر
|
|
ببالا و پهنای پرتاب تیر
|
همی موبد آورد از هند و روم
|
|
بهشتی بر آورده آباد بوم
|
همانا کزان باره فرسنگ بیست
|
|
ببینند آسان که بر دشت کیست
|
ترازین جهان بهره جنگست و بس
|
|
بفرجام گیتی نماند بکس
|
چو بشنید گفتارها شهریار
|
|
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
|
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ
|
|
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
|
همی گشت بر گرد آن شارستان
|
|
بدستی ندید اندرو خارستان
|
یکی کاخ بودش سر اندر هوا
|
|
برآوردهی شاه فرمان روا
|
بایوان فرود آمد و بار داد
|
|
سپه را درم داد و دینار داد
|
فرستاد بر هر سوی لشکری
|
|
نگهبان هر لشکری مهتری
|
پیاده بران باره بر دیدهبان
|
|
نگهبان بروز و بشب پاسبان
|
رد و موبدش بود بر دست راست
|
|
نویسندهی نامه را پیش خواست
|
یکی نامه نزدیک فغفور چین
|
|
نبشتند با صد هزار آفرین
|
چنین گفت کز گردش روزگار
|
|
نیامد مرا بهره جز کارزار
|
بپروردم آن را که بایست کشت
|
|
کنون شد ازو روزگارم درشت
|
چو فغفور چین گر بیاید رواست
|
|
که بر مهر او بر روانم گواست
|
وگر خود نیاید فرستد سپاه
|
|
کزین سو خرامد همی کینه خواه
|
فرستاده از نزد افراسیاب
|
|
بچین اندر آمد بهنگام خواب
|
سرافراز فغفور بنواختش
|
|
یکی خرم ایوان بپرداختش
|
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب
|
|
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
|
بدیوار عراده بر پای کرد
|
|
ببرج اندرون رزم را جای کرد
|
بفرمود تا سنگهای گران
|
|
کشیدند بر باره افسونگران
|
بس کاردانان رومی بخواند
|
|
سپاهی بدیوار دژ برنشاند
|
برآورد بیدار دل جاثلیق
|
|
بران باره عراده و منجنیق
|
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
|
|
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
|
گروهی ز آهنگران رنجه کرد
|
|
ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد
|
ببستند بر نیزههای دراز
|
|
که هر کس که رفتی بر دژ فراز
|
بدان چنگ تیز اندر آویختی
|
|
و گرنه ز دژ زود بگریختی
|
سپه را درم داد و آباد کرد
|
|
بهر کار با هر کسی داد کرد
|
همان خود و شمشیر و بر گستوان
|
|
سپرهای چینی و تیر و کمان
|
ببخشید بر لشکرش بیشمار
|
|
بویژه کسی کو کند کارزار
|
چو آسوده شد زین بشادی نشست
|
|
خود و جنگسازان خسرو پرست
|
پری چهره هر روز صد چنگزن
|
|
شدندی بدرگاه شاه انجمن
|
شب و روز چون مجلس آراستی
|
|
سرود از لب ترک و می خواستی
|
همی داد هر روز گنجی بباد
|
|
بر امروز و فردا نیامدش یاد
|
دو هفته برین گونه شادان بزیست
|
|
که داند که فردا دلافروز کیست
|
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
|
|
شنید آن غونای و آوای چنگ
|
بخندید و برگشت گرد حصار
|
|
بماند اندر آن گردش روزگار
|
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
|
|
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
|
چو خون سر شاه ایران بریخت
|
|
بما بر چنین آتش کین ببیخت
|
شگفت آمدش کانچنان جای دید
|
|
سپهری دلارام بر پای دید
|
برستم چنین گفت کای پهلوان
|
|
سزد گر ببینی بروشن روان
|
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
|
|
ز خوب و پیروزی اندر نبرد
|
بدی را کجا نام بد بر بدی
|
|
بتندی و کژی و نابخردی
|
گریزان شد از دست ما بر حصار
|
|
برین سان برآسود از روزگار
|
بدی کو بد آن جهان را سرست
|
|
بپیری رسیده کنون بترست
|
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
|
|
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
|
کزویست پیروزی و دستگاه
|
|
هم او آفرینندهی هور و ماه
|
ز یک سوی آن شارستان کوه بود
|
|
ز پیکار لشکر بی اندوه بود
|
بروی دگر بودش آب روان
|
|
که روشن شدی مرد را زو روان
|
کشیدند بر دشت پرده سرای
|
|
ز هر سوی دژ پهلوانی بپای
|
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
|
|
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
|
سراپرده زد رستم از دست راست
|
|
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
|
بچپ بر فریبرز کاوس بود
|
|
دلافروز با بوق و با کوس بود
|
برفتند و بردند پردهسرای
|
|
سیم روی گودرز بگزید جای
|
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
|
|
تو گفتی جهان را بدرید گوش
|
زمین را همی دل برآمد ز جای
|
|
ز بس نالهی بوق و شیپور و نای
|
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
|
|
بدرید پیراهن مشک رنگ
|
نشست از بر اسب شبرنگ شاه
|
|
بیامد بگردید گرد سپاه
|
چنین گفت با رستم پیلتن
|
|
که این نامور مهتر انجمن
|
چنین دارم امید کافراسیاب
|
|
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
|
اگر کشته گر زنده آید بدست
|
|
ببیند سر تیغ یزدان پرست
|
برآنم که او را ز هر سو سپاه
|
|
بیاری بیاید بدین رزمگاه
|
بترسند وز ترس یاری کنند
|
|
نه از کین و از کامکاری کنند
|
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه
|
|
بخواند برو بر بگیریم راه
|
همه بارهی دژ فرود آوریم
|
|
همه سنگ و خاکش برود آوریم
|
سپه را کنون روز سختی گذشت
|
|
همان روز رزم اندر آرام گشت
|
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
|
|
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
|
شکسته دلست او بدین شارستان
|
|
کزین پس شود بی گمان خارستان
|
چو گفتار کاوس یاد آوریم
|
|
روان را همه سوی داد آوریم
|
کجا گفت کاین کین با دار و برد
|
|
بپوشد زمانه بزنگار و گرد
|
پسر بر پسر بگذرانم بدست
|
|
چنین تا شود سال بر پنج شست
|
بسان درختی بود تازه برگ
|
|
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
|
پذر بگذرد کین بماند بجای
|
|
پسر باشد این درد را رهنمای
|
بزرگان برو آفرین خواندند
|
|
ورا خسرو پاکدین خواندند
|
که کین پدر بر تو آید بسر
|
|
مبادی بجز شاه و پیروزگر
|
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
|
|
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
|
خروشی برآمد بلند از حصار
|
|
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
|
همانگه در دژ گشادند باز
|
|
برهنه شد از روی پوشیده راز
|
بیامد ز دژ جهن باده سوار
|
|
خردمند و بادانش و مایه دار
|
بشد پیش دهلیز پرده سرای
|
|
همی بود با نامداران بپای
|
ازان پس بیامد منوشان گرد
|
|
خرد یافته جهن را پیش برد
|
خردمند چو پیش خسرو رسید
|
|
شد از آب دیده رخش ناپدید
|
بماند اندرو جهن جنگی شگفت
|
|
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
|
چو آمد بنزدیک تختش فراز
|
|
برو آفرین کرد و بردش نماز
|
چنین گفت کای نامور شهریار
|
|
همیشه جهان را بشادی گذار
|
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
|
|
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
|
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
|
|
بر و بوم ما پیش گسترده دست
|
خجسته شدن باد و باز آمدن
|
|
به نیکی همی داستانها زدن
|
پیامی گزارم ز افراسیاب
|
|
اگر شاه را زان نگیرد شتاب
|
چو از جهن گفتار بشنید شاه
|
|
بفرمود زرین یکی پیشگاه
|
نهادند زیر خردمند مرد
|
|
نشست و پیام پدر یاد کرد
|
چنین گفت با شاه کافراسیاب
|
|
نشستست پر درد و مژگان پر آب
|
نخستین درودی رسانم بشاه
|
|
ازان داغ دل شاه توران سپاه
|
که یزدان سپاس و بدویم پناه
|
|
که فرزند دیدم بدین پایگاه
|
که لشکر کشد شهریاری کند
|
|
بپیش سواران سواری کند
|
ز راه پدر شاه تا کیقباد
|
|
ز مادر سوی تور دارد نژاد
|
ز شاهان گیتی سرش برترست
|
|
بچین نام او تخت را افسرست
|
بابر اندرون تیز پران عقاب
|
|
نهنگ دلاور بدریای آب
|
همه پاسبانان تخت ویند
|
|
دد و دام شادان ببخت ویند
|
بزرگان که با تاج و با زیورند
|
|
بروی زمین مر ترا کهترند
|
شگفتی تر از کار دیو نژند
|
|
که هرگز نخواهد بما جز گزند
|
بدان مهربانی و آن راستی
|
|
چرا شد دل من سوی کاستی
|
که بردست من پور کاوس شاه
|
|
سیاوش رد کشته شد بی گناه
|
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
|
|
نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد
|
نه من کشتم او را که ناپاک دیو
|
|
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
|
زمانه ورا بد بهانه مرا
|
|
بچنگ اندرون بد فسانه مرا
|
تو اکنون خردمندی و پادشا
|
|
پذیرندهی مردم پارسا
|
نگه کن تا چند شهر فراخ
|
|
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
|
شدست اندرین کینه جستن خراب
|
|
بهانه سیاوش و افراسیاب
|
همان کارزاری سواران جنگ
|
|
بتن همچو پیل و بزور نهنگ
|
که جز کام شیران کفنشان نبود
|
|
سری تیز نزدیک تنشان نبود
|
یکی منزل اندر بیابان نماند
|
|
بکشور جز از دشت ویران نماند
|
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
|
|
نماند ز ما نام تا رستخیز
|
نیاید جهان آفرین را پسند
|
|
بفرجام پیچان شویم از گزند
|
وگر جنگ جویی همی بیگمان
|
|
نیاساید از کین دلت یک زمان
|
نگه کن بدین گردش روزگار
|
|
جز او را مکن بر دل آموزگار
|
که ما در حصاریم و هامون تراست
|
|
سری پر ز کین دل پر از خون تر است
|
همی گنگ خوانم بهشت منست
|
|
برآوردهی بوم و کشت منست
|
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
|
|
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
|
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
|
|
هم اینجام مردان روز نبرد
|
تراگاه گرمی و خوشی گذشت
|
|
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
|
زمستان و سرما بپیش اندرست
|
|
که بر نیزهها گردد افسرده دست
|
بدامن چو ابر اندرافگند چین
|
|
بر و بوم ما سنگ گردد زمین
|
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
|
|
نتابی تو با گردش هور و ماه
|
ور ایدون گمانی که هر کارزار
|
|
ترا بردهد اختر روزگار
|
از اندیشه گردون مگر بگذرد
|
|
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
|
گر ایدونک گویی که ترکان چین
|
|
بگیرم زنم آسمان بر زمین
|
بشمشیر بگذارم این انجمن
|
|
بدست تو آیم گرفتار من
|
مپندار کاین نیز نابود نیست
|
|
نساید کسی کو نفرسود نیست
|
نبیرهی سر خسروان زادشم
|
|
ز پشت فریدون وز تخم جم
|
مرا دانش ایزدی هست و فر
|
|
همان یاورم ایزد دادگر
|
چو تنگ اندر آید بد روزگار
|
|
نخواهد دلم پند آموزگار
|
بفرمان یزدان بهنگام خواب
|
|
شوم چون ستاره برآفتاب
|
بدریای کیماک بر بگذرم
|
|
سپارم ترا لشکر و کشورم
|
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
|
|
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
|
چو آید مرا روز کین خواستن
|
|
ببین آنزمان لشکر آراستن
|
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
|
|
بهرجای پیدا کنم دین خویش
|
و گر کینه از مغز بیرون کنی
|
|
بمهر اندرین کشور افسون کنی
|
گشایم در گنج تاج و کمر
|
|
همان تخت و دینار و جام گهر
|
که تور فریدون به ایرج نداد
|
|
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
|
و گر چین و ماچین بگیری رواست
|
|
بدان رای ران دل همی کت هواست
|
خراسان و مکران زمین پیش تست
|
|
مرا شادکامی کم وبیش تست
|
براهی که بگذشت کاوس شاه
|
|
فرستم چندانک باید سپاه
|
همه لشکرت را توانگر کنم
|
|
ترا تخت زرین و افسر کنم
|
همت یار باشم بهر کارزار
|
|
بهر انجمن خوانمت شهریار
|
گر از پند من سر بپیچی همی
|
|
و گر با نیاکین بسیچی همی
|
چو زین باز گردی بیارای جنگ
|
|
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
|
چو از جهن پیغام بشنید شاه
|
|
همی کرد خندان بدوبر نگاه
|
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی
|
|
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی
|
نخست آنک کردی مرا آفرین
|
|
همان باد بر تخت و تاج و نگین
|
درودی که دادی ز افراسیاب
|
|
بگفتی که او کرد مژگان پر آب
|
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
|
|
مبادم مگر شاد و پیروزبخت
|
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
|
|
که بینم همی پور یزدان شناس
|
| | |
|