اندر ستایش سلطان محمود : بخش ششم
بدیشان رسیدیم هنگام روز چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز
تهمتن کمان را بزه برنهاد چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
نخستین که از کلک بگشاد شست قراخان ز پیکان رستم بخست
بتوران زمین شد کنون کنیه‌خواه همانا که آگاهی آمد بشاه
بشادی به لشکر بر آمد خروش سپهدار ترکان همی داشت گوش
هر آنکس که بودند خسروپرست بشادی و رامش گشادند دست
سواری بیامد هم اندر شتاب خروشان به نزدیک افراسیاب
که از لشکر ما قراخان برست رسیدست نزدیک ما مردشست
سپاهی بتوران نهادند روی کزیشان شود ناپدید آب جوی
چنین گفت با رای زن شهریار که پیکار سخت اندر آمد بکار
چو رستم بگیرد سر گاه ما بیکبارگی گم شود راه ما
کنونش گمان آنک ما نشنویم چنین کار در جنگ کیخسرویم
چو آتش بریشان شبیخون کنیم زخون روی کشور چو جیحون کنیم
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر نبیند مگر بام و دیوار و شهر
سراسر همه لشکر این دید رای همان مرد فرزانه و رهنمای
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند چو آتش ازان دشت لشکر براند
همانگه طلایه بیامد ز دشت که گرد سپاه از هوا برگذشت
همه دشت خرگاه و خیمست و بس ازیشان بخیمه درون نیست کس
بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه زان دشت کین
ز گستهم و رستم خبر یافتست بدان آگهی نیز بشتافتست
نوندی برافگند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان
که برگشت زین کینه افراسیاب همانا بجنگ تو دارد شتاب
سپه را بیارای و بیدار باش برو خویشتن زو نگهدار باش
نوند جهاندیده شایسته بود بدان راه بی‌راه بایسته بود
همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید
سپه گرزها بر نهاده بدوش یکایک نهاده بواز گوش
برستم بگفت آنچ پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود
وزین روی کیخسرو کینه‌جوی نشسته برام بی‌گفت و گوی
همی کرد بخشش همه بر سپاه سراپرده و خیمه و تاج و گاه
از ایرانیان کشتگان را بجست کفن کرد وز خون و گلشان بنشست
برسم مهان کشته را دخمه کرد چو برداشت زان خاک و خون نبرد
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند دمان از پس شاه ترکان براند
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب بران بد که رستم شود سیرخواب
کنون من شبیخون کنم برسرش برآیم گرد از سر لشکرش
بتاریکی اندر طلایه بدید بشهر اندر آواز ایشان شنید
فروماند زان کار رستم شگفت همی راند و اندیشه اندر گرفت
همه کوفته لشکر و ریخته بشیرین روان اندر آویخته
بپیش اندرون رستم تیزچنگ پس پشت شاه و سواران جنگ
کسی را که نزدیک بد پیش خواند وزیشان فراوان سخنها براند
بپرسید کین را چه بینید روی چنین گفت با نامور چاره‌جوی
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه چه بایست اکنون همه رنج راه
زمین هشت فرسنگ بالای اوی همانا که چارست پهنای اوی
زن و کودک و گنج و چندان سپاه بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
بران باره‌ی دژ نپرد عقاب نبیند کسی آن بلندی بخواب
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
همان بوم کو را بهشتست نام همه جای شادی و آرام و کام
بهر گوشه‌ای چشمه‌ی آبگیر ببالا و پهنای پرتاب تیر
همی موبد آورد از هند و روم بهشتی بر آورده آباد بوم
همانا کزان باره فرسنگ بیست ببینند آسان که بر دشت کیست
ترازین جهان بهره جنگست و بس بفرجام گیتی نماند بکس
چو بشنید گفتارها شهریار خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ ابا آلت لشکر و ساز جنگ
همی گشت بر گرد آن شارستان بدستی ندید اندرو خارستان
یکی کاخ بودش سر اندر هوا برآورده‌ی شاه فرمان روا
بایوان فرود آمد و بار داد سپه را درم داد و دینار داد
فرستاد بر هر سوی لشکری نگهبان هر لشکری مهتری
پیاده بران باره بر دیده‌بان نگهبان بروز و بشب پاسبان
رد و موبدش بود بر دست راست نویسنده‌ی نامه را پیش خواست
یکی نامه نزدیک فغفور چین نبشتند با صد هزار آفرین
چنین گفت کز گردش روزگار نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست که بر مهر او بر روانم گواست
وگر خود نیاید فرستد سپاه کزین سو خرامد همی کینه خواه
فرستاده از نزد افراسیاب بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش یکی خرم ایوان بپرداختش
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بدیوار عراده بر پای کرد ببرج اندرون رزم را جای کرد
بفرمود تا سنگهای گران کشیدند بر باره افسونگران
بس کاردانان رومی بخواند سپاهی بدیوار دژ برنشاند
برآورد بیدار دل جاثلیق بران باره عراده و منجنیق
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گروهی ز آهنگران رنجه کرد ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد
ببستند بر نیزه‌های دراز که هر کس که رفتی بر دژ فراز
بدان چنگ تیز اندر آویختی و گرنه ز دژ زود بگریختی
سپه را درم داد و آباد کرد بهر کار با هر کسی داد کرد
همان خود و شمشیر و بر گستوان سپرهای چینی و تیر و کمان
ببخشید بر لشکرش بی‌شمار بویژه کسی کو کند کارزار
چو آسوده شد زین بشادی نشست خود و جنگسازان خسرو پرست
پری چهره هر روز صد چنگ‌زن شدندی بدرگاه شاه انجمن
شب و روز چون مجلس آراستی سرود از لب ترک و می خواستی
همی داد هر روز گنجی بباد بر امروز و فردا نیامدش یاد
دو هفته برین گونه شادان بزیست که داند که فردا دل‌افروز کیست
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ شنید آن غونای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار بماند اندر آن گردش روزگار
چنین گفت کان کو چنین باره کرد نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خون سر شاه ایران بریخت بما بر چنین آتش کین ببیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید سپهری دلارام بر پای دید
برستم چنین گفت کای پهلوان سزد گر ببینی بروشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد ز خوب و پیروزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی بتندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار برین سان برآسود از روزگار
بدی کو بد آن جهان را سرست بپیری رسیده کنون بترست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزویست پیروزی و دستگاه هم او آفریننده‌ی هور و ماه
ز یک سوی آن شارستان کوه بود ز پیکار لشکر بی اندوه بود
بروی دگر بودش آب روان که روشن شدی مرد را زو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای ز هر سوی دژ پهلوانی بپای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست ز شاه جهاندار لشکر بخواست
بچپ بر فریبرز کاوس بود دل‌افروز با بوق و با کوس بود
برفتند و بردند پرده‌سرای سیم روی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش تو گفتی جهان را بدرید گوش
زمین را همی دل برآمد ز جای ز بس ناله‌ی بوق و شیپور و نای
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسب شبرنگ شاه بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که او را ز هر سو سپاه بیاری بیاید بدین رزمگاه
بترسند وز ترس یاری کنند نه از کین و از کامکاری کنند
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه بخواند برو بر بگیریم راه
همه باره‌ی دژ فرود آوریم همه سنگ و خاکش برود آوریم
سپه را کنون روز سختی گذشت همان روز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بدیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست او بدین شارستان کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاوس یاد آوریم روان را همه سوی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد بپوشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست چنین تا شود سال بر پنج شست
بسان درختی بود تازه برگ دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کین بماند بجای پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان برو آفرین خواندند ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید بسر مبادی بجز شاه و پیروزگر
دگر روز چون خور برآمد ز راغ نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خروشی برآمد بلند از حصار پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز برهنه شد از روی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن باده سوار خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای همی بود با نامداران بپای
ازان پس بیامد منوشان گرد خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چو پیش خسرو رسید شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندرو جهن جنگی شگفت کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز برو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار همیشه جهان را بشادی گذار
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب اگر شاه را زان نگیرد شتاب
چو از جهن گفتار بشنید شاه بفرمود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه کافراسیاب نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین درودی رسانم بشاه ازان داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند بپیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست بچین نام او تخت را افسرست
بابر اندرون تیز پران عقاب نهنگ دلاور بدریای آب
همه پاسبانان تخت ویند دد و دام شادان ببخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند بروی زمین مر ترا کهترند
شگفتی تر از کار دیو نژند که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی چرا شد دل من سوی کاستی
که بردست من پور کاوس شاه سیاوش رد کشته شد بی گناه
جگر خسته‌ام زین سخن پر ز درد نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم او را که ناپاک دیو ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا بچنگ اندرون بد فسانه مرا
تو اکنون خردمندی و پادشا پذیرنده‌ی مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب بهانه سیاوش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبود سری تیز نزدیک تنشان نبود
یکی منزل اندر بیابان نماند بکشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند بفرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش روزگار جز او را مکن بر دل آموزگار
که ما در حصاریم و هامون تراست سری پر ز کین دل پر از خون تر است
همی گنگ خوانم بهشت منست برآورده‌ی بوم و کشت منست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد هم اینجام مردان روز نبرد
تراگاه گرمی و خوشی گذشت گل و لاله و رنگ و شی گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست که بر نیزه‌ها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چین بر و بوم ما سنگ گردد زمین
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه نتابی تو با گردش هور و ماه
ور ایدون گمانی که هر کارزار ترا بردهد اختر روزگار
از اندیشه گردون مگر بگذرد ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدونک گویی که ترکان چین بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابود نیست نساید کسی کو نفرسود نیست
نبیره‌ی سر خسروان زادشم ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد روزگار نخواهد دلم پند آموزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب شوم چون ستاره برآفتاب
بدریای کیماک بر بگذرم سپارم ترا لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا روز کین خواستن ببین آنزمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش بهرجای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیرون کنی بمهر اندرین کشور افسون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
و گر چین و ماچین بگیری رواست بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تست مرا شادکامی کم وبیش تست
براهی که بگذشت کاوس شاه فرستم چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم ترا تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی و گر با نیاکین بسیچی همی
چو زین باز گردی بیارای جنگ منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پیغام بشنید شاه همی کرد خندان بدوبر نگاه
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی
نخست آنک کردی مرا آفرین همان باد بر تخت و تاج و نگین
درودی که دادی ز افراسیاب بگفتی که او کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت مبادم مگر شاد و پیروزبخت
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس که بینم همی پور یزدان شناس

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo