زشاهان گیتی دل افروزتر
|
|
پسندیدهتر شاه و پیروزتر
|
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
|
|
که با این هنرها خرد باد جفت
|
ترا چند خواهی سخن چرب هست
|
|
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
|
کسی کو بدانش توانگر بود
|
|
زگفتار کردار بهتر بود
|
فریدون فرخ ستاره نگشت
|
|
نه از خاک تیره همی برگذشت
|
تو گویی که من بر شوم بر سپهر
|
|
بشستی برین گونه از شرم چهر
|
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
|
|
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
|
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ
|
|
بر مرد دانا نگیرد فروغ
|
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
|
|
کنون کز سیاوش نماند استخوان
|
همان مادرم را ز پرده براه
|
|
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
|
مرا نوز نازاده از مادرم
|
|
همی آتش افروختی برسرم
|
هر آنکس که او بد بدرگاه تو
|
|
بنفرید بر جان بی راه تو
|
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
|
|
ز شاهان و گردان و مردان مرد
|
که بر انجمن مر زنی را کشان
|
|
سپارد بزرگی بمردم کشان
|
زننده همی تازیانه زند
|
|
که تا دخترش بچه را بفگند
|
خردمند پیران بدانجا رسید
|
|
بدید آنک هرگز ندید و شنید
|
چنین بود فرمان یزدان که من
|
|
سرافراز گردم بهر انجمن
|
گزند و بلای تو از من بگاشت
|
|
که با من زمانه یکی راز داشت
|
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
|
|
چنانچون بود بچهی بینوا
|
بپیش شبانان فرستادیم
|
|
بپرواز شیران نر دادیم
|
مرا دایه و پیشکاره شبان
|
|
نه آرام روز و نه خواب شبان
|
چنین بود تا روز من برگذشت
|
|
مرا اندر آورد پیران ز دشت
|
بپیش تو آورد و کردی نگاه
|
|
که هستم سزاوار تخت و کلاه
|
بسان سیاوش سرم را ز تن
|
|
ببری و تن هم نیابد کفن
|
زبان مرا پاک یزدان ببست
|
|
همان خیره ماندم بجای نشست
|
مرا بی دل و بی خرد یافتی
|
|
بکردار بد تیز نشتافتی
|
سیاوش نگه کن که از راستی
|
|
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
|
ز گیتی بیامد ترا برگزید
|
|
چنان کز ره نامداران سزید
|
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
|
|
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
|
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
|
|
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
|
چو دیدی بر و گردگاه ورا
|
|
بزرگی و گردی و راه ورا
|
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
|
|
بیفگندی آن پاک دلرا ز پای
|
سر تاجداری چنان ارجمند
|
|
بریدی بسان سر گوسفند
|
ز گاه منوچهر تا این زمان
|
|
نبودی مگر بدتن و بدگمان
|
ز تور اندر آمد زیان از نخست
|
|
کجا با پدر دست بد را بشست
|
پسر بر پسر بگذرد همچنین
|
|
نه راه بزرگی نه آیین دین
|
زدی گردن نوذر نامدار
|
|
پدر شاه وز تخمهی شهریار
|
برادرت اغریرث نیکخوی
|
|
کجا نیکنامی بدش آرزوی
|
بکشتی و تا بودهای بدتنی
|
|
نه از آدم از تخم آهرمنی
|
کسی گر بدیهات گیرد شمار
|
|
فزون آید از گردش روزگار
|
نهالی بدوزخ فرستادهای
|
|
نگویی که از مردمان زادهای
|
دگر آنک گفتی که دیو پلید
|
|
دل و رای من سوی زشتی کشید
|
همین گفت ضحاک و هم جمشید
|
|
چو شدشان دل از نیکویی ناامید
|
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
|
|
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد
|
نه برگشت ازیشان بد روزگار
|
|
ز بد گوهر و گفت آموزگار
|
کسی کو بتابد سر از راستی
|
|
گزیند همی کژی و کاستی
|
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
|
|
که پیران بکشت اندر آوردگاه
|
زمین گل شد از خون گودرزیان
|
|
نجویی جز از رنج و راه زیان
|
کنون آمدی با هزاران هزار
|
|
ز ترکان سوار از در کارزار
|
بموی لشکر کشیدی بجنگ
|
|
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
|
فرستادیش تا ببرد سرم
|
|
ازان پس تو ویران کنی کشورم
|
جهاندار یزدان مرا یار گشت
|
|
سر بخت دشمن نگونسار گشت
|
مرا گویی اکنون که از تخت تو
|
|
دلافروز و شادانم از بخت تو
|
نگه کن که تا چون بود باورم
|
|
چو کردارهای تو یاد آورم
|
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
|
|
نباشد سخن با تو تا رستخیز
|
بکوشم بنیروی گنج و سپاه
|
|
بنیک اختر و گردش هور و ماه
|
همان پیش یزدان بباشم بپای
|
|
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
|
مگر گز بدان پاک گردد جهان
|
|
بداد و دهش من ببندم میان
|
بداندیش را از میان بر کنم
|
|
سر بدنشان را بیافسر کنم
|
سخن هرچ گفتم نیا را بگوی
|
|
که درجنگ چندین بهانه مجوی
|
یکی تاج دادش زبر جد نگار
|
|
یکی طوق زرین و دو گوشوار
|
همانگه بشد جهن پیش پدر
|
|
بگفت آن سخنها همه دربدر
|
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
|
|
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
|
ببخشید گنج درم بر سپاه
|
|
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
|
شب تیره تا برزد از چرخ شید
|
|
بشد کوه چون پشت پیل سپید
|
همی لشکر آراست افراسیاب
|
|
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
|
چو از گنگ برخاست آوای کوس
|
|
زمین آهنین شد هوا آبنوس
|
سر موبدان شاه نیکی گمان
|
|
نشست از بر زین سپیدهدمان
|
بیامد بگردید گرد حصار
|
|
نگه کرد تا چون کند کارزار
|
برستم بفرمود تا همچو کوه
|
|
بیارد بیک سود دریا گروه
|
دگر سوش گستهم نوذر بپای
|
|
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
|
بسوی چهارم شه نامدار
|
|
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
|
سپه را همه هرچ بایست ساز
|
|
بکرد و بیامد بر دژ فراز
|
بلشکر بفرمود پس شهریار
|
|
یکی کنده کردن بگرد حصار
|
بدان کار هر کس که دانا بدند
|
|
بجنگ دژ اندر توانا بدند
|
چه از چین وز روم وز هندوان
|
|
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
|
همه گرد آن شارستان چون نوند
|
|
بگشتند و جستند هر گونه بند
|
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
|
|
سپه را بگردش پراگنده کرد
|
بدان تا شب تیره بی ساختن
|
|
نیارد ترکان یکی تاختن
|
دو صد ساخت عراده بر هر دری
|
|
دو صد منجنیق از پس لشکری
|
دو صد چرخ بر هر دری با کمان
|
|
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
|
پدید آمدی منجینق از برش
|
|
چو ژاله همی کوفتی بر سرش
|
پس منجنیق اندرون رومیان
|
|
ابا چرخها تنگ بسته میان
|
دو صد پیل فرمود پس شهریار
|
|
کشیدن ز هر سو بگرد حصار
|
یکی کندهای زیر باره درون
|
|
بکند و نهادند زیرش ستون
|
بد آن منکری باره مانده بپای
|
|
بدان نیزهها برگرفته ز جای
|
پس آلود بر چوب نفط سیاه
|
|
بدین گونه فرمود بیدار شاه
|
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
|
|
رخ سرکشان گشته همچون زریر
|
بهزیر اندرون آتش و نفط و چوب
|
|
ز بر گرزهای گران کوب کوب
|
بهر چارسو ساخت آن کارزار
|
|
چنانچون بود ساز جنگ حصار
|
وزآن جایگه شهریار زمین
|
|
بیامد بپیش جهانآفرین
|
ز لشکر بشد تا بجای نماز
|
|
ابا کردگار جهان گفت زار
|
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
|
|
همی خواند بر کردگار آفرین
|
همی گفت کام و بلندی ز تست
|
|
بهر سختیی یارمندی ز تست
|
اگر داد بینی همی رای من
|
|
مرگدان ازین جایگه پای من
|
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
|
|
مرادار شاداندل و نیکبخت
|
چو برداشت از پیش یزدان سرش
|
|
بجوشن بپوشید روشن برش
|
کمر بر میان بست و برجست زود
|
|
بجنگ اندر آمد بکردار دود
|
بفرمود تا سخت بر هر دری
|
|
بجنگ اندر آید یکی لشکری
|
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
|
|
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
|
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود
|
|
شده روی خورشید تابان کبود
|
ز عراده و منجنیق و ز گرد
|
|
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
|
خروشیدن پیل و بانگ سران
|
|
درخشیدن تیغ و گرز گران
|
تو گفتی برآویخت با شید ماه
|
|
ز باریدن تیر و گرد سیاه
|
ز نفط سیه چوبها برفروخت
|
|
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
|
نگون باره گفتی که برداشت پای
|
|
بکردار کوه اندر آمد ز جای
|
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
|
|
نگون اندر آمد چو باران بزیر
|
که آید بدام اندرون ناگهان
|
|
سر آرد بران شوربختی جهان
|
بپیروزی از لشکر شهریار
|
|
برآمد خروشیدن کارزار
|
سوی رخنهی دژ نهادند روی
|
|
بیامد دمان رستم کینهجوی
|
خبر شد بنزدیک افراسیاب
|
|
کجا بارهی شارستان شد خراب
|
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
|
|
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
|
که با بارهی دژ شما را چه کار
|
|
سپه را ز شمشیر باید حصار
|
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
|
|
همان از پی گنج و فرزند خویش
|
ببندیم دامن یک اندر دگر
|
|
نمانیم بر دشمنان بوم و بر
|
سپاهی ز ترکان گروها گروه
|
|
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
|
بکردار شیران برآویختند
|
|
خروش از دو رویه برانگیختند
|
سواران ترکان بکردار بید
|
|
شده لرزلرزان و دل نااامید
|
برستم بفرمود پس شهریار
|
|
پیاده هرآنکس که بد نامدار
|
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
|
|
همیدون بی نیزهور کینهخواه
|
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
|
|
سوار ایستاده پس نیزهور
|
سواران جنگی نگهدارشان
|
|
بدانگه که شد سخت پیکارشان
|
سوار و پیاده بهر سو گروه
|
|
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
|
برخنه در آورد یکسر سپاه
|
|
چو شیر ژیان رستم کینهخواه
|
پیاده بیامد بکردار گرد
|
|
درفش سیه را نگونسار کرد
|
نشان سپهدار ایران بنفش
|
|
بران باره زد شیر پیکر درفش
|
بپیروزی شاه ایران سپاه
|
|
برآمد خروشیدن از رزمگاه
|
فراوان ز توران سپه کشته شد
|
|
سر بخت تورانیان گشته شد
|
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
|
|
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
|
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
|
|
که بد تخت توران بدیشان بپای
|
برادر یکی بود و فرخ پسر
|
|
چنین آمد از شوربختی بسر
|
بدان شارستان اندر آمد سپاه
|
|
چنان داغدل لشکری کینهخواه
|
بتاراج و کشتن نهادند روی
|
|
برآمد خروشیدن های هوی
|
زن و کودکان بانگ برداشتند
|
|
بایرانیان جای بگذاشتند
|
چه مایه زن و کودک نارسید
|
|
که زیر پی پیل شد ناپدید
|
همه شهر توران گریزان چو باد
|
|
نیامد کسی را بر و بوم یاد
|
بشد بخت گردان ترکان نگون
|
|
بزاری همه دیدگان پر ز خون
|
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
|
|
ز گردون روان خسته و تن بتیر
|
بایوان برآمد پس افراسیاب
|
|
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
|
بران باره بر شد که بد کاخ اوی
|
|
بیامد سوی شارستان کرد روی
|
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
|
|
دگر یکسر از جنگ برگشته دید
|
خروش سواران و بانگ زنان
|
|
هم از پشت پیلان تبیره زنان
|
همی پیل بر زندگان راندند
|
|
همی پشتشان بر زمین ماندند
|
همه شارستان دود و فریاد دید
|
|
همان کشتن و غارت و باد دید
|
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
|
|
چنانچون بود رسم و رای سپنج
|
چو افراسیاب آنچنان دید کار
|
|
چنان هول و برگشتن کارزار
|
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
|
|
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
|
همی گفت با دل پر از داغ و درد
|
|
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
|
بدیده بدیدم همان روزگار
|
|
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
|
پر از درد ازان باره آمد فرود
|
|
همی داد تخت مهی را درود
|
همی گفت کی بینمت نیز باز
|
|
ایاروز شادی و آرام و ناز
|
وزان جایگه خیره شد ناپدید
|
|
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
|
در ایوان که در دژ برآورده بود
|
|
یکی راه زیر زمین کرده بود
|
ازان نامداران دو صد برگزید
|
|
بران راه بیراه شد ناپدید
|
وزآنجای راه بیابان گرفت
|
|
همه کشورش ماند اندر شگفت
|
نشانی ندادش کس اندر جهان
|
|
بدان گونه آواره شد در نهان
|
چو کیخسرو آمد درایوان اوی
|
|
بپای اندر آورد کیوان اوی
|
ابر تخت زرینش بنشست شاه
|
|
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
|
فراوان بجستند جایی نشان
|
|
نیامد ز سالار گردنکشان
|
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
|
|
ز کار سپهدار توران سپاه
|
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
|
|
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
|
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
|
|
نیامد همی روشنایی پدید
|
بایرانیان گفت پیروز شاه
|
|
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
|
ز گیتی برو نام و کام اندکیست
|
|
ورا مرگ با زندگانی یکیست
|
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
|
|
جهاندیده و کار بین موبدان
|
بدیشان چنین گفت کباد بید
|
|
همیشه بهر کار با داد بید
|
در گنج این ترک شوریده بخت
|
|
شما را سپردم بکوشید سخت
|
نباید که بر کاخ افراسیاب
|
|
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
|
هم آواز پوشیدهرویان اوی
|
|
نخواهم که آید ز ایوان بکوی
|
نگهبان فرستاد سوی گله
|
|
که بودند گلد دژ اندر یله
|
ز خویشان او کس نیازرد شاه
|
|
چنانچون بود در خور پیشگاه
|
چو زان گونه دیدند کردار اوی
|
|
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
|
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
|
|
که گویی سوی باب مهمان شدست
|
همی یاد نایدش خون پدر
|
|
بخیره بریده ببیداد سر
|
همان مادرش را که از تخت و گاه
|
|
ز پرده کشیدند یکسو براه
|
شبان پروریدست وز گوسفند
|
|
مزیدست شیر این شه هوشمند
|
چرا چون پلنگان بچنگال تیز
|
|
نه انگیزد از خان او رستخیز
|
فرود آورد کاخ و ایوان اوی
|
|
برانگیزد آتش ز کیوان اوی
|
ز گفتار ایرانیان پس خبر
|
|
بکیخسرو آمد همه در بدر
|
فرستاد کس بخردان را بخواند
|
|
بسی داستان پیش ایشان براند
|
که هر جای تندی نباید نمود
|
|
سر بیخرد را نشاید ستود
|
همان به که با کینه داد آوریم
|
|
بکام اندرون نام یاد آوریم
|
که نیکیست اندر جهان یادگار
|
|
نماند بکس جاودان روزگار
|
همین چرخ گردنده با هر کسی
|
|
تواند جفا گستریدن بسی
|
ازان پس بفرمود شاه جهان
|
|
که آرند پوشیدگان را نهان
|
چو ایرانیان آگهی یافتند
|
|
پر از کین سوی کاخ بشتافتند
|
بران گونه بردند گردان گمان
|
|
که خسرو سرآرد بریشان زمان
|
بخوری همی نزدشان خواستند
|
|
بتاراج و کشتن بیاراستند
|
ز ایوان بزاری برآمد خروش
|
|
که ای دادگر شاه بسیار هوش
|
تو دانی که ما سخت بیچارهایم
|
|
نه بر جای خواری و پیغارهایم
|
بر شاه شد مهتر بانوان
|
|
ابا دختران اندر آمد نوان
|
پرستنده صد پیش هر دختری
|
|
ز یاقوت بر هر سری افسری
|
چو خورشید تابان ازیشان گهر
|
|
بپیش اندر افگنده از شرم سر
|
بیک دست مجمر بیک دست جام
|
|
برافروخته عنبر و عود خام
|
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
|
|
ستاره فشاند همی بر زمین
|
مه بانوان شد بنزدیک تخت
|
|
ابر شهریار آفرین کرد سخت
|
همان پروریده بتان طراز
|
|
برین گونه بردند پیشش نماز
|
همه یکسره زار بگریستند
|
|
بدان شوربختی همی زیستند
|
کسی کو ندیدست جز کام و ناز
|
|
برو بر ببخشای روز نیاز
|
همی خواندند آفرینی بدرد
|
|
که ای نیکدل خسرو رادمرد
|
| | |
|