اندر ستایش سلطان محمود : بخش هشتم
چه نیکو بدی گر ز توران زمین نبودی بدلت اندرون ایچ کین
تو ایدر بجشن و خرام آمدی ز شاهان درود و پیام آمدی
برین بوم بر نیست خود کدخدای بتخت نیا بر نهادی تو پای
سیاوش نگشتی بخیره تباه ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسیاب که پیش تو پوزش نبیند بخواب
بسی دادمش پند و سودی نداشت بخیره همی سر ز پندم بگاشت
گوای منست آفریننده‌ام که بارید خون از دو بیننده‌ام
چو گرسیوز و جهن پیوند تو که ساید بزاری کنون بند تو
ز بهر سیاوش که در خان من چه تیمار بد بر دل و جان من
که افراسیاب آن بداندیش مرد بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید بسر شود پادشاهیش زیر و زبر
بتاراج داده کلاه و کمر شده روز او تار و برگشته سر
چنین زندگانی همی مرگ اوست شگفت آنک بر تن ندردش پوست
کنون از پی بیگناهان بما نگه کن بر آیین شاهان بما
همه پاک پیوسته‌ی خسرویم جز از نام او در جهان نشنویم
ببد کردن جادو افراسیاب نگیرد برین بیگناهان شتاب
بخواری و زخم و بخون ریختن چه بر بی‌گنه خیره آویختن
که از شهریاران سزاوار نیست بریدن سری کان گنهکار نیست
ترا شهریارا جز اینست جای نماند کسی در سپنجی سرای
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی ازان شرم روز شمار
چو بشنید خسرو ببخشود سخت بران خوبرویان برگشت بخت
که پوشیده‌رویان از آن درد و داغ شده لعل رخسارشان چون چراغ
بپیچید دل بخردان را ز درد ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
همی خواندند آفرینی بزرگ سران سپه مهتران سترگ
کز ایشان شه نامبردار کین نخواهد ز بهر جهان آفرین
چنین گفت کیخسرو هوشمند که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد بروی وگر چند باشد جگر کینه‌جوی
چو از کار آن نامدار بلند براندیشم اینم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم کسی را همان بد بسر ناورم
بفرمودشان بازگشتن بجای چنان پاک‌زاده جهان کدخدای
بدیشان چنین گفت کایمن شوید ز گوینده گفتار بد مشنوید
کزین پس شما را ز من بیم نیست مرا بی‌وفایی و دژخیم نیست
تن خویش را بد نخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی
بباشید ایمن بایوان خویش بیزدان سپرده تن و جان خویش
بایرانیان گفت پیروزبخت بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست بایران شما را سرای و نشست
ز دلها همه کینه بیرون کنید بمهر اندرین کشور افسون کنید
که از ما چنین دردشان دردلست ز خون ریختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم بران گنج دادن سپاهی نهم
بکوشید و خوبی بکار آورید چو دیدند سرما بهار آورید
من ایرانیانرا یکایک نه دیر کنم یکسر از گنج دینار سیر
ز خون ریختن دل بباید کشید سر بیگناهان نباید برید
نه مردی بود خیره آشوفتن بزیر اندر آورده را کوفتن
ز پوشیده‌رویان بپیچید روی هرآن کس که پوشیده دارد بکوی
ز چیز کسان سر بتابید نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز
نیاید جهان‌آفرین را پسند که جوینده بر بیگناهان گزند
هرآنکس که جوید همی رای من نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم که ویران کند مهتر آباد بوم
ازان پس بلشکر بفرمود شاه گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ویژه رد افراسیاب که کس را نبود اندران دست یاب
ببخشید دیگر همه بر سپاه چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه زترکان بیامد بنزدیک شاه
همی داد زنهار و بنواختشان بزودی همی کار بر ساختشان
سران را ز توران زمین بهر داد بهر نامداری یکی شهر داد
بهر کشوری هر که فرمان نبرد ز دست دلیران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران چو پیوسته شد نامه‌ی مهتران
ز هر سو فرستادگان نزد شاه یکایک سر اندر نهاده براه
ابا هدیه و نامه‌ی مهتران شده یک بیک شاه را چاکران
دبیر نویسنده را پیش خواند سخن هرچ بایست با او براند
سرنامه کرد آفرین از نخست بدان کو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد سر جاودان را نگونسار کرد
توانایی و دانش و داد ازوست بگیتی ستم یافته شاد ازوست
دگر گفت کز بخت کاموس کی بزرگ و جهاندیده و نیک‌پی
گشاده شد آن گنگ افراسیاب سر بخت او اندر آمد بخواب
بیک رزمگاه از نبرده سران سرافراز با گرزهای گران
همانا که افگنده شد صد هزار بگلزریون در یکی کارزار
وز آن پس برآمد یکی باد سخت که برکند شاداب بیخ درخت
بب اندر افتاد چندی سپاه که جستند بر ما یکی دستگاه
بوردگه در چنان شد سوار که از ما یکی را دو صد شد شکار
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ حصاری پر از مردم و جای تنگ
بجنگ حصار اندرون سی‌هزار همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بیدادگر بود مرد ورا دانش و بخت یاری نکرد
همه روی کشور سپه گسترید شدست او کنون از جهان ناپدید
ازین پس فرستم بشاه آگهی ز روزی که باشد مرا فرهی
ازان پس بیامد به شادی نشست پری روی پیش اندرون می بدست
ببد تا بهار اندرآورد روی جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی
همه دشت چون پرنیان شد برنگ هوا گشت برسان پشت پلنگ
گرازیدن گور و آهو بدشت بدین گونه بر چند خوشی گذشت
به نخچیر یوزان و پرنده باز همه مشک بویان بتان طراز
همه چارپایان بکردار گور پراگنده و آگنده کردن بزور
بگردن بکردار شیران نر بسان گوزنان بگوش و بسر
ز هر سو فرستاد کارآگهان همی چست پیدا ز کار جهان
پس آگاهی آمد ز چین و ختن از افراسیاب و ازان انجمن
که فغفور چین باوی انباز گشت همه روی کشور پرآواز گشت
ز چین تا بگلزریون لشکرست بریشان چو خاقان چین سرورست
نداند کسی راز آن خواسته پرستنده و اسب آراسته
که او را فرستاد خاقان چین بشاهی برو خواندند آفرین
همان گنج پیرانش آمد بدست شتروار دینار صدبار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن سپاهی بیاورد لشکر شکن
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه بنزدیک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ایرانیان ببستند خون ریختن را میان
چو برداشت افراسیاب از ختن یکی لشکری شد برو انجمن
که گفتی زمین برنتابد همی ستاره شمارش نیابد همی
ز چین سوی کیخسرو آورد روی پر از درد با لشکری کینه‌جوی
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه طلایه فرستاد چندی براه
بفرمود گودرز کشواد را سپهدار گرگین و فرهاد را
که ایدر بباشید با داد و رای طلایه شب و روز کرده بپای
بگودرز گفت این سپاه تواند چو کار آید اندر پناه تواند
ز ترکان هرآنگه که بینی یکی که یاد آرد از دشمنان اندکی
هم اندر زمان زنده بر دارکن دو پایش ز بر سر نگونسار کن
چو بی‌رنج باشد تو بی‌رنج باش نگهبان این لشکر و گنج باش
تبیره برآمد ز پرده سرای خروشیدن زنگ و هندی داری
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ که خورشید را آرزو کرد جنگ
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید سوی کوکها لشکر اندر کشید
میان دو لشکر دو منزل بماند جهانداران گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ نه خوب آید آرامش اندر بسیچ
طلایه برافگند بر گرد دشت همه شب همی گرد لشکر بگشت
بیک هفته بودش هم آنجا درنگ همی ساخت آرایش و ساز جنگ
بهشتم بیامد طلایه ز راه بخسرو خبر داد کمد سپاه
سپه را بدان سان بیاراست شاه که نظاره گشتند خورشید و ماه
چو افراسیاب آن سپه را بدید بیامد برابر صفی برکشید
بفرزانگان گفت کین دشت رزم بدل مر مرا چون خرامست و بزم
مرا شاد بر گاه خواب آمدی چو رزمم نبودی شتاب آمدی
کنون مانده گشتم چنین در گریز سری پر ز کینه دلی پرستیز
بر آنم که از بخت کیخسروست و گر بر سرم روزگاری نوست
بر آنم که با او شوم همنبرد اگر کام یابم اگر مرگ و درد
بدو گفت هر کس فرزانه بود گر از خویش بود ار ز بیگانه بود
که گر شاه را جست باید نبرد چرا باید این لشکر و دار و برد
همه چین و توران بپیش تواند ز بیگانگان ار ز خویش تواند
فدای تو بادا همه جان ما چنین بود تا بود پیمان ما
اگر صد شود کشته گر صد هزار تن خویش را خوار مایه مدار
همه سربسر نیکخواه توایم که زنده بفر کلاه توایم
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش
ستاره پدید آمد از تیره گرد رخ زرد خورشید شد لاژورد
سپهدار ترکان ازان انجمن گزین کرد کار آزموده دو تن
پیامی فرستاد نزدیک شاه که کردی فراوان پس پشت راه
همانا که فرسنگ ز ایران هزار بود تا بگنگ اندر ای شهریار
ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ دو لشکر برین سان چو مور و ملخ
زمین همچو دریا شد از خون کین ز گنگ و ز چین تا بایران زمین
اگر خون آن کشتگان را ز خاک بژرفی برد رای یزدان پاک
همانا چو دریای قلزم شود دولشکر بخون اندرون گم شود
اگر گنج خواهی ز من گر سپاه وگر بوم ترکان و تخت و کلاه
سپارم ترا من شوم ناپدید جز از تیغ جان را ندارم کلید
مکن گر ترا من پدر مادرم ز تخم فریدون افسونگرم
ز کین پدر گر دلت خیره شد چنین آب من پیش تو تیره شد
ازان بد سیاوش گنهکار بود مرا دل پر از درد و تیمار بود
دگر گردش اختران بلند که هم باپناهند و هم باگزند
مرا سالیان شست بر سر گذشت که با نامداری نرفتم بدشت
تو فرزندی و شاه ایران توی برزم اندرون چنگ شیران توی
یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست
بگردیم هر دو بوردگاه بجایی کزو دور ماند سپاه
اگر من شوم کشته بر دست تو ز دریا نهنگ آورد شست تو
تو با خویش و پیوند مادر مکوش بپرهیز وز کینه چندین مجوش
وگر تو شوی کشته بر دست من بزنهار یزدان کزان انجمن
نمانم که یک تن بپیچد ز درد دگر بیند از باد خاک نبرد
ز گوینده بشنید خسرو پیام چنین گفت با پور دستان سام
که این ترک بدساز مردم فریب نبیند همی از بلندی نشیب
بچاره چنین از کف ما بجست نماید که بر تخت ایران نشست
ز آورد چندین بگوید همی مگر دخمه‌ی شیده جوید همی
نبیره فریدن و پور پشنگ بورد با او مرا نیست ننگ
بدو گفت رستم که ای شهریار بدین در مدار آتش اندر کنار
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ وگر همنبرد تو باشد پشنگ
دگر آنک گوید که با لشکرم مکن چنگ با دوده و کشورم
ز دریا بدریا ترا لشکرست کجا رایشان زین سخن دیگرست
چو پیمان یزدان کنی با نیا نشاید که در دل بود کیمیا
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر سخن چند آلوده‌ی نابکار
ز رستم چو بشنید خسرو سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن
بگوینده گفت این بداندیش مرد چنین با من آویخت اندر نبرد
فزون کرد ازین با سیاوش وفا زبان پر فسون بود دل پرجفا
سپهبد بکژی نگیرد فروغ زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ
گر ایدونک رایش نبردست و بس جز از من نبرد ورا هست کس
تهمتن بجایست و گیو دلیر که پیکار جویند با پیل و شیر
اگر شاه با شاه جوید نبرد چرا باید این دشت پرمرد کرد
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ ببینی کنون روز تاریک و تنگ
فرستاد برگشت و آمد چو باد شنیده سراسر برو کرد یاد
پر از درد شد جان افراسیاب نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
سپه را بجنگ اندر آورد شاه بجنبید ناچار دیگر سپاه
یکی با درنگ و یکی با شتاب زمین شد بکردار دریای آب
ز باریدن تیر گفتی ز ابر همی ژاله بارید بر خود و ببر
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل زمین پر ز خون بود در زیر نعل
سپه بازگشتند چون تیره گشت که چشم سواران همی خیره گشت
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز چو آمد به لشکرگه خویش باز
چنین گفت با طوس کامروز جنگ نه بر آرزو کرد پور پشنگ
گمانم که امشب شبیخون کند ز دل درد دیرینه بیرون کند
یکی کنده فرمود کردن براه برآن سو که بد شاه توران سپاه
چنین گفت کتش نسوزید کس نباید که آید خروش جرس
ز لشکر سواران که بودند گرد گزین کرد شاه و برستم سپرد
دگر بهره بگزید ز ایرانیان که بندند بر تاختن بر میان
بطوس سپهدار داد آن گروه بفرمود تا رفت بر سوی کوه
تهمتن سپه را بهامون کشید سپهبد سوی کوه بیرون کشید
بفرمود تا دور بیرون شوند چپ و راست هر دو بهامون شوند
طلایه مدارند و شمع و چراغ یکی سوی دشت و یکی سوی راغ
بدان تا اگر سازد افرسیاب برو بر شبیخون بهنگام خواب
گر آید سپاه اندر آید ز پس بماند نباشدش فریادرس
بره کنده پیش و پس اندر سپاه پس کنده با لشکر و پیل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند ز کار گذشته فراوان براند
چنین گفت کین شوم پر کیمیا چنین خیره شد بر سپاه نیا
کنون جمله ایرانیان خفته‌اند همه لشکر ما برآشفته‌اند
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم سحرگه بریشان شبیخون کینم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست ببیشی ابر تخت باید نشست
وگر بختمان بر نگیرد فروغ همه چاره بادست و مردی دروغ
برین برنهادند و برخاستند ز بهر شبیخون بیاراستند
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار جهاندیده مردان خنجرگزار
برفتند کارآگهان پیش شاه جهاندیده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آنک بد رهنمای بیامد بنزدیک پرده سرای
بجایی غو پاسبانان ندید تو گفتی جهان سربسر آرمید
طلایه نه و آتش و باد نه ز توران کسی را بدل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان کزیشان کسی نیست روشن‌روان
همه خفتگان سربسرمرده‌اند وگر نه همه روز می خورده‌اند

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo