چه نیکو بدی گر ز توران زمین
|
|
نبودی بدلت اندرون ایچ کین
|
تو ایدر بجشن و خرام آمدی
|
|
ز شاهان درود و پیام آمدی
|
برین بوم بر نیست خود کدخدای
|
|
بتخت نیا بر نهادی تو پای
|
سیاوش نگشتی بخیره تباه
|
|
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
|
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
|
|
که پیش تو پوزش نبیند بخواب
|
بسی دادمش پند و سودی نداشت
|
|
بخیره همی سر ز پندم بگاشت
|
گوای منست آفرینندهام
|
|
که بارید خون از دو بینندهام
|
چو گرسیوز و جهن پیوند تو
|
|
که ساید بزاری کنون بند تو
|
ز بهر سیاوش که در خان من
|
|
چه تیمار بد بر دل و جان من
|
که افراسیاب آن بداندیش مرد
|
|
بسی پند بشنید و سودش نکرد
|
بدان تا چنین روزش آید بسر
|
|
شود پادشاهیش زیر و زبر
|
بتاراج داده کلاه و کمر
|
|
شده روز او تار و برگشته سر
|
چنین زندگانی همی مرگ اوست
|
|
شگفت آنک بر تن ندردش پوست
|
کنون از پی بیگناهان بما
|
|
نگه کن بر آیین شاهان بما
|
همه پاک پیوستهی خسرویم
|
|
جز از نام او در جهان نشنویم
|
ببد کردن جادو افراسیاب
|
|
نگیرد برین بیگناهان شتاب
|
بخواری و زخم و بخون ریختن
|
|
چه بر بیگنه خیره آویختن
|
که از شهریاران سزاوار نیست
|
|
بریدن سری کان گنهکار نیست
|
ترا شهریارا جز اینست جای
|
|
نماند کسی در سپنجی سرای
|
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
|
|
نپیچی ازان شرم روز شمار
|
چو بشنید خسرو ببخشود سخت
|
|
بران خوبرویان برگشت بخت
|
که پوشیدهرویان از آن درد و داغ
|
|
شده لعل رخسارشان چون چراغ
|
بپیچید دل بخردان را ز درد
|
|
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
|
همی خواندند آفرینی بزرگ
|
|
سران سپه مهتران سترگ
|
کز ایشان شه نامبردار کین
|
|
نخواهد ز بهر جهان آفرین
|
چنین گفت کیخسرو هوشمند
|
|
که هر چیز کان نیست ما را پسند
|
نیاریم کس را همان بد بروی
|
|
وگر چند باشد جگر کینهجوی
|
چو از کار آن نامدار بلند
|
|
براندیشم اینم نیاید پسند
|
که بد کرد با پرهنر مادرم
|
|
کسی را همان بد بسر ناورم
|
بفرمودشان بازگشتن بجای
|
|
چنان پاکزاده جهان کدخدای
|
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
|
|
ز گوینده گفتار بد مشنوید
|
کزین پس شما را ز من بیم نیست
|
|
مرا بیوفایی و دژخیم نیست
|
تن خویش را بد نخواهد کسی
|
|
چو خواهد زمانش نباشد بسی
|
بباشید ایمن بایوان خویش
|
|
بیزدان سپرده تن و جان خویش
|
بایرانیان گفت پیروزبخت
|
|
بماناد تا جاودان تاج و تخت
|
همه شهر توران گرفته بدست
|
|
بایران شما را سرای و نشست
|
ز دلها همه کینه بیرون کنید
|
|
بمهر اندرین کشور افسون کنید
|
که از ما چنین دردشان دردلست
|
|
ز خون ریختن گرد کشور گلست
|
همه گنج توران شما را دهم
|
|
بران گنج دادن سپاهی نهم
|
بکوشید و خوبی بکار آورید
|
|
چو دیدند سرما بهار آورید
|
من ایرانیانرا یکایک نه دیر
|
|
کنم یکسر از گنج دینار سیر
|
ز خون ریختن دل بباید کشید
|
|
سر بیگناهان نباید برید
|
نه مردی بود خیره آشوفتن
|
|
بزیر اندر آورده را کوفتن
|
ز پوشیدهرویان بپیچید روی
|
|
هرآن کس که پوشیده دارد بکوی
|
ز چیز کسان سر بتابید نیز
|
|
که دشمن شود دوست از بهر چیز
|
نیاید جهانآفرین را پسند
|
|
که جوینده بر بیگناهان گزند
|
هرآنکس که جوید همی رای من
|
|
نباید که ویران کند جای من
|
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
|
|
که ویران کند مهتر آباد بوم
|
ازان پس بلشکر بفرمود شاه
|
|
گشادن در گنج توران سپاه
|
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
|
|
که کس را نبود اندران دست یاب
|
ببخشید دیگر همه بر سپاه
|
|
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
|
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه
|
|
زترکان بیامد بنزدیک شاه
|
همی داد زنهار و بنواختشان
|
|
بزودی همی کار بر ساختشان
|
سران را ز توران زمین بهر داد
|
|
بهر نامداری یکی شهر داد
|
بهر کشوری هر که فرمان نبرد
|
|
ز دست دلیران او جان نبرد
|
شدند آن زمان شاه را چاکران
|
|
چو پیوسته شد نامهی مهتران
|
ز هر سو فرستادگان نزد شاه
|
|
یکایک سر اندر نهاده براه
|
ابا هدیه و نامهی مهتران
|
|
شده یک بیک شاه را چاکران
|
دبیر نویسنده را پیش خواند
|
|
سخن هرچ بایست با او براند
|
سرنامه کرد آفرین از نخست
|
|
بدان کو زمین از بدیها بشست
|
چنان اختر خفته بیدار کرد
|
|
سر جاودان را نگونسار کرد
|
توانایی و دانش و داد ازوست
|
|
بگیتی ستم یافته شاد ازوست
|
دگر گفت کز بخت کاموس کی
|
|
بزرگ و جهاندیده و نیکپی
|
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
|
|
سر بخت او اندر آمد بخواب
|
بیک رزمگاه از نبرده سران
|
|
سرافراز با گرزهای گران
|
همانا که افگنده شد صد هزار
|
|
بگلزریون در یکی کارزار
|
وز آن پس برآمد یکی باد سخت
|
|
که برکند شاداب بیخ درخت
|
بب اندر افتاد چندی سپاه
|
|
که جستند بر ما یکی دستگاه
|
بوردگه در چنان شد سوار
|
|
که از ما یکی را دو صد شد شکار
|
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
|
|
حصاری پر از مردم و جای تنگ
|
بجنگ حصار اندرون سیهزار
|
|
همانا که شد کشته در کارزار
|
همان بد که بیدادگر بود مرد
|
|
ورا دانش و بخت یاری نکرد
|
همه روی کشور سپه گسترید
|
|
شدست او کنون از جهان ناپدید
|
ازین پس فرستم بشاه آگهی
|
|
ز روزی که باشد مرا فرهی
|
ازان پس بیامد به شادی نشست
|
|
پری روی پیش اندرون می بدست
|
ببد تا بهار اندرآورد روی
|
|
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی
|
همه دشت چون پرنیان شد برنگ
|
|
هوا گشت برسان پشت پلنگ
|
گرازیدن گور و آهو بدشت
|
|
بدین گونه بر چند خوشی گذشت
|
به نخچیر یوزان و پرنده باز
|
|
همه مشک بویان بتان طراز
|
همه چارپایان بکردار گور
|
|
پراگنده و آگنده کردن بزور
|
بگردن بکردار شیران نر
|
|
بسان گوزنان بگوش و بسر
|
ز هر سو فرستاد کارآگهان
|
|
همی چست پیدا ز کار جهان
|
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
|
|
از افراسیاب و ازان انجمن
|
که فغفور چین باوی انباز گشت
|
|
همه روی کشور پرآواز گشت
|
ز چین تا بگلزریون لشکرست
|
|
بریشان چو خاقان چین سرورست
|
نداند کسی راز آن خواسته
|
|
پرستنده و اسب آراسته
|
که او را فرستاد خاقان چین
|
|
بشاهی برو خواندند آفرین
|
همان گنج پیرانش آمد بدست
|
|
شتروار دینار صدبار شست
|
چو آن خواسته برگرفت از ختن
|
|
سپاهی بیاورد لشکر شکن
|
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
|
|
بنزدیک زنهار داده سپاه
|
همه بازگشتند ز ایرانیان
|
|
ببستند خون ریختن را میان
|
چو برداشت افراسیاب از ختن
|
|
یکی لشکری شد برو انجمن
|
که گفتی زمین برنتابد همی
|
|
ستاره شمارش نیابد همی
|
ز چین سوی کیخسرو آورد روی
|
|
پر از درد با لشکری کینهجوی
|
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
|
|
طلایه فرستاد چندی براه
|
بفرمود گودرز کشواد را
|
|
سپهدار گرگین و فرهاد را
|
که ایدر بباشید با داد و رای
|
|
طلایه شب و روز کرده بپای
|
بگودرز گفت این سپاه تواند
|
|
چو کار آید اندر پناه تواند
|
ز ترکان هرآنگه که بینی یکی
|
|
که یاد آرد از دشمنان اندکی
|
هم اندر زمان زنده بر دارکن
|
|
دو پایش ز بر سر نگونسار کن
|
چو بیرنج باشد تو بیرنج باش
|
|
نگهبان این لشکر و گنج باش
|
تبیره برآمد ز پرده سرای
|
|
خروشیدن زنگ و هندی داری
|
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ
|
|
که خورشید را آرزو کرد جنگ
|
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید
|
|
سوی کوکها لشکر اندر کشید
|
میان دو لشکر دو منزل بماند
|
|
جهانداران گردنکشان را بخواند
|
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
|
|
نه خوب آید آرامش اندر بسیچ
|
طلایه برافگند بر گرد دشت
|
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت
|
بیک هفته بودش هم آنجا درنگ
|
|
همی ساخت آرایش و ساز جنگ
|
بهشتم بیامد طلایه ز راه
|
|
بخسرو خبر داد کمد سپاه
|
سپه را بدان سان بیاراست شاه
|
|
که نظاره گشتند خورشید و ماه
|
چو افراسیاب آن سپه را بدید
|
|
بیامد برابر صفی برکشید
|
بفرزانگان گفت کین دشت رزم
|
|
بدل مر مرا چون خرامست و بزم
|
مرا شاد بر گاه خواب آمدی
|
|
چو رزمم نبودی شتاب آمدی
|
کنون مانده گشتم چنین در گریز
|
|
سری پر ز کینه دلی پرستیز
|
بر آنم که از بخت کیخسروست
|
|
و گر بر سرم روزگاری نوست
|
بر آنم که با او شوم همنبرد
|
|
اگر کام یابم اگر مرگ و درد
|
بدو گفت هر کس فرزانه بود
|
|
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود
|
که گر شاه را جست باید نبرد
|
|
چرا باید این لشکر و دار و برد
|
همه چین و توران بپیش تواند
|
|
ز بیگانگان ار ز خویش تواند
|
فدای تو بادا همه جان ما
|
|
چنین بود تا بود پیمان ما
|
اگر صد شود کشته گر صد هزار
|
|
تن خویش را خوار مایه مدار
|
همه سربسر نیکخواه توایم
|
|
که زنده بفر کلاه توایم
|
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش
|
|
زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش
|
ستاره پدید آمد از تیره گرد
|
|
رخ زرد خورشید شد لاژورد
|
سپهدار ترکان ازان انجمن
|
|
گزین کرد کار آزموده دو تن
|
پیامی فرستاد نزدیک شاه
|
|
که کردی فراوان پس پشت راه
|
همانا که فرسنگ ز ایران هزار
|
|
بود تا بگنگ اندر ای شهریار
|
ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ
|
|
دو لشکر برین سان چو مور و ملخ
|
زمین همچو دریا شد از خون کین
|
|
ز گنگ و ز چین تا بایران زمین
|
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
|
|
بژرفی برد رای یزدان پاک
|
همانا چو دریای قلزم شود
|
|
دولشکر بخون اندرون گم شود
|
اگر گنج خواهی ز من گر سپاه
|
|
وگر بوم ترکان و تخت و کلاه
|
سپارم ترا من شوم ناپدید
|
|
جز از تیغ جان را ندارم کلید
|
مکن گر ترا من پدر مادرم
|
|
ز تخم فریدون افسونگرم
|
ز کین پدر گر دلت خیره شد
|
|
چنین آب من پیش تو تیره شد
|
ازان بد سیاوش گنهکار بود
|
|
مرا دل پر از درد و تیمار بود
|
دگر گردش اختران بلند
|
|
که هم باپناهند و هم باگزند
|
مرا سالیان شست بر سر گذشت
|
|
که با نامداری نرفتم بدشت
|
تو فرزندی و شاه ایران توی
|
|
برزم اندرون چنگ شیران توی
|
یکی رزمگاهی گزین دوردست
|
|
نه بر دامن مرد خسروپرست
|
بگردیم هر دو بوردگاه
|
|
بجایی کزو دور ماند سپاه
|
اگر من شوم کشته بر دست تو
|
|
ز دریا نهنگ آورد شست تو
|
تو با خویش و پیوند مادر مکوش
|
|
بپرهیز وز کینه چندین مجوش
|
وگر تو شوی کشته بر دست من
|
|
بزنهار یزدان کزان انجمن
|
نمانم که یک تن بپیچد ز درد
|
|
دگر بیند از باد خاک نبرد
|
ز گوینده بشنید خسرو پیام
|
|
چنین گفت با پور دستان سام
|
که این ترک بدساز مردم فریب
|
|
نبیند همی از بلندی نشیب
|
بچاره چنین از کف ما بجست
|
|
نماید که بر تخت ایران نشست
|
ز آورد چندین بگوید همی
|
|
مگر دخمهی شیده جوید همی
|
نبیره فریدن و پور پشنگ
|
|
بورد با او مرا نیست ننگ
|
بدو گفت رستم که ای شهریار
|
|
بدین در مدار آتش اندر کنار
|
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ
|
|
وگر همنبرد تو باشد پشنگ
|
دگر آنک گوید که با لشکرم
|
|
مکن چنگ با دوده و کشورم
|
ز دریا بدریا ترا لشکرست
|
|
کجا رایشان زین سخن دیگرست
|
چو پیمان یزدان کنی با نیا
|
|
نشاید که در دل بود کیمیا
|
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر
|
|
سخن چند آلودهی نابکار
|
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
|
|
یکی دیگر اندیشه افگند بن
|
بگوینده گفت این بداندیش مرد
|
|
چنین با من آویخت اندر نبرد
|
فزون کرد ازین با سیاوش وفا
|
|
زبان پر فسون بود دل پرجفا
|
سپهبد بکژی نگیرد فروغ
|
|
زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ
|
گر ایدونک رایش نبردست و بس
|
|
جز از من نبرد ورا هست کس
|
تهمتن بجایست و گیو دلیر
|
|
که پیکار جویند با پیل و شیر
|
اگر شاه با شاه جوید نبرد
|
|
چرا باید این دشت پرمرد کرد
|
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
|
|
ببینی کنون روز تاریک و تنگ
|
فرستاد برگشت و آمد چو باد
|
|
شنیده سراسر برو کرد یاد
|
پر از درد شد جان افراسیاب
|
|
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
|
سپه را بجنگ اندر آورد شاه
|
|
بجنبید ناچار دیگر سپاه
|
یکی با درنگ و یکی با شتاب
|
|
زمین شد بکردار دریای آب
|
ز باریدن تیر گفتی ز ابر
|
|
همی ژاله بارید بر خود و ببر
|
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
|
|
زمین پر ز خون بود در زیر نعل
|
سپه بازگشتند چون تیره گشت
|
|
که چشم سواران همی خیره گشت
|
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
|
|
چو آمد به لشکرگه خویش باز
|
چنین گفت با طوس کامروز جنگ
|
|
نه بر آرزو کرد پور پشنگ
|
گمانم که امشب شبیخون کند
|
|
ز دل درد دیرینه بیرون کند
|
یکی کنده فرمود کردن براه
|
|
برآن سو که بد شاه توران سپاه
|
چنین گفت کتش نسوزید کس
|
|
نباید که آید خروش جرس
|
ز لشکر سواران که بودند گرد
|
|
گزین کرد شاه و برستم سپرد
|
دگر بهره بگزید ز ایرانیان
|
|
که بندند بر تاختن بر میان
|
بطوس سپهدار داد آن گروه
|
|
بفرمود تا رفت بر سوی کوه
|
تهمتن سپه را بهامون کشید
|
|
سپهبد سوی کوه بیرون کشید
|
بفرمود تا دور بیرون شوند
|
|
چپ و راست هر دو بهامون شوند
|
طلایه مدارند و شمع و چراغ
|
|
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ
|
بدان تا اگر سازد افرسیاب
|
|
برو بر شبیخون بهنگام خواب
|
گر آید سپاه اندر آید ز پس
|
|
بماند نباشدش فریادرس
|
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
|
|
پس کنده با لشکر و پیل شاه
|
سپهدار ترکان چو شب در شکست
|
|
میان با سپه تاختن را ببست
|
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
|
|
ز کار گذشته فراوان براند
|
چنین گفت کین شوم پر کیمیا
|
|
چنین خیره شد بر سپاه نیا
|
کنون جمله ایرانیان خفتهاند
|
|
همه لشکر ما برآشفتهاند
|
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم
|
|
سحرگه بریشان شبیخون کینم
|
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
|
|
ببیشی ابر تخت باید نشست
|
وگر بختمان بر نگیرد فروغ
|
|
همه چاره بادست و مردی دروغ
|
برین برنهادند و برخاستند
|
|
ز بهر شبیخون بیاراستند
|
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
|
|
جهاندیده مردان خنجرگزار
|
برفتند کارآگهان پیش شاه
|
|
جهاندیده مردان با فر و جاه
|
ز کارآگهان آنک بد رهنمای
|
|
بیامد بنزدیک پرده سرای
|
بجایی غو پاسبانان ندید
|
|
تو گفتی جهان سربسر آرمید
|
طلایه نه و آتش و باد نه
|
|
ز توران کسی را بدل یاد نه
|
چو آن دید برگشت و آمد دوان
|
|
کزیشان کسی نیست روشنروان
|
همه خفتگان سربسرمردهاند
|
|
وگر نه همه روز می خوردهاند
|
| | |
|