اندر ستایش سلطان محمود : بخش نهم
بجایی طلایه پدیدار نیست کس آن خفتگان را نگهدار نیست
چو افراسیاب این سخنها شنود بدلش اندرون روشنایی فزود
سپه را فرستاد و خود برنشست میان یلی تاختن را ببست
برفتند گردان چو دریای آب گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه همان ناله‌ی بوق و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای برآمد خروشیدن کر نای
غو طبل بر کوهه زین بخاست درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو برانگیختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندی سوار بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت ز گرد سواران هواتیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و طوس بپیش اندرون ناله‌ی بوق و کوس
شهنشاه باکاویانی درفش هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش نه با اسب تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز صد نامور ده بماند کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بی‌گمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز بکوشیم ناچار یک دست نیز
اگر سربسر تن بکشتن دهیم وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خروش از دو پرده‌سرای جهان پر شد از ناله‌ی کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه نه خورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج بران سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خون شدست خور از چرخ گردنده بیرون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر بقیر اندر اندود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
سواران توران که روز درنگ زبون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و طوس ز پشت سپاه اندر آورد کوس
دهاده برآمد ز قلب سپاه ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ چه میغی که باران او تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کوه کوه زمین گشته از خون ایشان ستوه
هوا گشت چون چادر نیلگون زمین شد بکردار دریای خون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار بنزدیک او بود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پویید و چندی شتافت نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار فروریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرمود تا تخت زرین نهند بخیمه در آرایش چین نهند
می‌آورد و رامشگران را بخواند ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا روز پاک همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت شب تیره شد از نمودن درشت
شهنشاه ایران سر و تن بشست یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر او را ندید نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج بسر بر نهاد آن دل‌افروز تاج
ستایش همی کرد برکردگار ازان شادمان گردش روزگار
فراوان بمالید بر خاک روی برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرک افگنده بود اگر کشته بودند گر زنده بود
ازان خاک آورد برداشتند تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمه‌ها ساختند ازان کشتگان چو بپرداختند
ز چیزی که بود اندران رزمگاه ببخشید شاه جهان بر سپاه
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد بماچین و چین ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وزان یاوریها پشیمان شدند پراندیشه دل سوی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب ازین پس نبیند بزرگی بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته شود کار ما بی‌گمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیه‌ها ساختند بدان کار گنجی بپرداختند
فرستاده‌ای نیک‌دل را بخواند سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیک‌دل نیک خواه فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف بچین اندرون آنچ بود ز دینار وز گوهر نابسود
بپوزش فرستاد نزدیک شاه فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بی‌درنگ آمدند بیک هفته از چین بگنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی که خیره بر ما مبر آب روی
نباید که نزد تو افراسیاب بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد بفغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش ز بد کردن خویش رنجور باش
هرآنکس که او گم کند راه خویش بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن پشیمان شد از کرده‌های کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز بیامد دمان تا بکوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد شب روز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا بب زره میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید مر آن را میان و کرانه ندید
بدو گفت ملاح کای شهریار بدین ژرف دریا نیابی گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت ندیدم که کشتی بروبر گذشت
بدو گفت پر مایه افراسیاب که فرخ کسی کو بمیرد در آب
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت چنانچون نکشتش نگیرد بمشت
بفرمود تا مهتران هر کسی بب اندر آرند کشتی بسی
سوی گنگ دژ بادبان برکشید بنیک و بدیها سر اندر کشید
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد برآسود از روزگار نبرد
چنین گفت کایدر بباشیم شاد ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیره گرن اخترم بکشتی بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن که کار نو آورد مرد کهن
به رستم چنین گفت کافراسیاب سوی گنگ دژ شد ز دریای آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت که ما را سپهر بلندست جفت
بکشتی بب زره برگذشت همه رنج ما سربسر باد گشت
مرا با نیا جز بخنجر سخن نباشد نگردانم این کین کهن
بنیروی یزدان پیروزگر ببندم بکین سیاوش کمر
همه چین و ماچین سپه گسترم بدریای کیماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچین و چین بخواهیم باژی ز مکران زمین
بب زره بگذرانم سپاه اگر چرخ گردان بود نیک‌خواه
اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم
شما رنج بسیار برداشتید بر و بوم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید ازان به که گیتی بدشمن دهید
بماند ز ما نام تا رستخیز بپیروزی و دشمن اندر گریز
شدند اندران پهلوانان دژم دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیرون که آید ز آب بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم بدریا بکام نهنگ اندریم
همی گفت هر گونه‌ای هر کسی بدانگه که گفتارها شد بسی
همی گفت رستم که ای مهتران جهان دیده و رنجبرده سران
نباید که این رنج بی بر شود به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیروزگر بیابد همی ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
ز کاری که سازد همی برخورد بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن یکی پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بنده‌ایم ابا بندگی دوست دارنده‌ایم
بخشکی و بر آب فرمان رواست همه کهترانیم و پیمان وراست
ازان شاد شد شاه و بنواختشان یکایک باندازه بنشاختشان
در گنجهای نیا برگشاد ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
ز دینار و دیبای گوهرنگار هیونان شایسته کردند بار
همیدون ز گنج درم صد هزار ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردون کشان ده هزار ببر دند تا خود کی آید بکار
هیونان ز گنج درم ده هزار بسی بار کردند با شهریار
بفرمود زان پس بهنگام خواب که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویشان و پیوند چندانک هست اگر دخترانند اگر زیر دست
همه در عماری براه آوردند ز ایوان بمیدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان که بودند هر یک بمردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند بمهد اندرون پای کرده ببند
همه خویش و پیوند افراسیاب ز تیمارشان دیده کرده پر آب
نواها که از شهرها یادگار گروگان ستد ترک چینی هزار
سپرد آن زمان گیو را شهریار گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
بدو گفت کای مرد فرخنده پی برو با سپه پیش کاوس کی
بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و چینی حریر
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب بفرمود در کار افراسیاب
چو شد خامه از مشک وز قیر تر نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست زمین و زمان را نگارنده اوست
همو آفریننده‌ی پیل و مور ز خاشاک تا آب دریای شور
همه با توانایی او یکیست خداوند هست و خداوند نیست
کسی را که او پروراند بمهر بر آنکس نگردد بتندی سپهر
ازو باد بر شاه گیتی درود کزو خیزد آرام را تار و پود
رسیدم بدین دژ که افراسیاب همی داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندرون بود تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چهل پیل زیشان همه بسته گشت هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
بگوید کنون گیو یک یک بشاه سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب نیایش کن از بهر من روز و شب
کشیدیم لشکر بما چین و چین و زآن روی رانم بمکران زمین
و زآن پس بر آب زره بگذرم اگر پای یزدان بود یاورم
ز پیش شهنشاه برگشت گیو ابا لشکری گشن و مردان نیو
چو باد هوا گشت و ببرید راه بیامد بنزدیک کاوس شاه
پس آگاهی آمد بکاوس کی ازان پهلوان زاده‌ی نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه گرانمایگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گیو دلیر سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیش گاه
و رادید کاوس بر پای جست بخندید و بسترد رویش بدست
بپرسیدش از شهریار و سپاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه
بگفت آن کجا دید گیو سترگ ز گردان وز شهریار بزرگ
جوان شد زگفتار او مرد پیر پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند همه انجمن در شگفتی بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند ز شادی دو دیده پر از نم شدند
همه چیز دادند درویش را بنفریده کردند بدکیش را
فرود آمد از تخت کاوس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بیامد بغلتید بر تیره خاک نیایش کنان پیش یزدان پاک
وز آن جایگه شد بجای نشست بگرد دژ آیین شادی ببست
همی گفت با شاه گیو آنچ دید سخن کز لب شاه ایران شنید
می آورد و رامشگران را بخواند وز ایران نبرده سران را بخواند
ز هر گونه‌ای گفت و پاسخ شنید چنین تا شب تیره اندر چمید
برفتند با شمع یاران ز پیش دلش شاد و خرم بایوان خویش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان بپیچید شب گرد کرده عنان
تبیره بر آمد ز درگاه شاه برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گیو را پیش خواند بران نامور تخت شاهی نشاند
بفرمود تا خواسته پیش برد همان نامور سرفرازان گرد
همان بیگنه روی پوشیدگان پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای که او برد پای سیاوش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید برو کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده ببند ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب نگه کرد کاوس مژگان پر آب
پس پرده‌ی شاهشان جای کرد همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آنکس که بود از نوا بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را ببند ببردند از پیش شاه بلند
ازان پس همه خواسته هرچ بود ز دینار وز گوهر نابسود
بارزانیان داد تا آفرین بخوانند بر شاه ایران زمین
دگر بردگان مهتران را سپرد بایوان ببرد از بزرگان و خرد
بیاراستند از در جهن جای خورش با پرستنده و رهنمای
بدژ بر یکی جای تاریک بود ز دل دور با دخمه نزدیک بود
بگرسیوز آمد چنان جای بهر چنینست کردار گردنده دهر
خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی برو بگذرد نگردد بگرد در بی خرد
خرد چون شود از دو دیده سرشک چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
ازان پس کزیشان بپردخت شاه ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
نویسنده آهنگ قرطاس کرد سر خامه برسان الماس کرد
نبشتند نامه بهر کشوری بهر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره ببشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دینار درویش را پراگنده و مردم خویش را

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo