بجایی طلایه پدیدار نیست
|
|
کس آن خفتگان را نگهدار نیست
|
چو افراسیاب این سخنها شنود
|
|
بدلش اندرون روشنایی فزود
|
سپه را فرستاد و خود برنشست
|
|
میان یلی تاختن را ببست
|
برفتند گردان چو دریای آب
|
|
گرفتند بر تاختن بر شتاب
|
بران تاختن جنبش و ساز نه
|
|
همان نالهی بوق و آواز نه
|
چو رفتند نزدیک پرده سرای
|
|
برآمد خروشیدن کر نای
|
غو طبل بر کوهه زین بخاست
|
|
درفش سیه را برآورد راست
|
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
|
|
برانگیختند اسب و برخاست غو
|
بکنده در افتاد چندی سوار
|
|
بپیچید دیگر سر از کارزار
|
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
|
|
ز گرد سواران هواتیره گشت
|
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
|
|
بپیش اندرون نالهی بوق و کوس
|
شهنشاه باکاویانی درفش
|
|
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
|
برآمد ده و گیر و بربند و کش
|
|
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
|
ازیشان ز صد نامور ده بماند
|
|
کسی را که بد اختر بد براند
|
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
|
|
چنان خسته بد شاه توران سپاه
|
که از خستگی جمله گریان شدند
|
|
ز درد دل شاه بریان شدند
|
چنین گفت کز گردش آسمان
|
|
نیابد گذر دانشی بیگمان
|
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
|
|
بکوشیم ناچار یک دست نیز
|
اگر سربسر تن بکشتن دهیم
|
|
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
|
برآمد خروش از دو پردهسرای
|
|
جهان پر شد از نالهی کر نای
|
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
|
|
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
|
بکردار دریا شد آن رزمگاه
|
|
نه خورشید تابنده روشن نه ماه
|
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
|
|
بران سان که برخیزد از باد موج
|
در و دشت گفتی همه خون شدست
|
|
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
|
کسی را نبد بر تن خویش مهر
|
|
بقیر اندر اندود گفتی سپهر
|
همانگه برآمد یکی تیره باد
|
|
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
|
همی خاک برداشت از رزمگاه
|
|
بزد بر سر و چشم توران سپاه
|
ز سرها همی ترگها برگرفت
|
|
بماند اندران شاه ترکان شگفت
|
همه دشت مغز سر و خون گرفت
|
|
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
|
سواران توران که روز درنگ
|
|
زبون داشتندی شکار پلنگ
|
ندیدند با چرخ گردان نبرد
|
|
همی خاک برداشت از دشت مرد
|
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
|
|
دل و بخت ایرانیان شاد دید
|
ابا رستم و گیو گودرز و طوس
|
|
ز پشت سپاه اندر آورد کوس
|
دهاده برآمد ز قلب سپاه
|
|
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
|
شد اندر هوا گرد برسان میغ
|
|
چه میغی که باران او تیر و تیغ
|
تلی کشته هر جای چون کوه کوه
|
|
زمین گشته از خون ایشان ستوه
|
هوا گشت چون چادر نیلگون
|
|
زمین شد بکردار دریای خون
|
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
|
|
نگه کرد خیره سر افراسیاب
|
بدید آن درفشان درفش بنفش
|
|
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
|
سپه را رده بر کشیده بماند
|
|
خود و نامداران توران براند
|
زخویشان شایسته مردی هزار
|
|
بنزدیک او بود در کارزار
|
به بیراه راه بیابان گرفت
|
|
برنج تن از دشمنان جان گرفت
|
ز لشکر نیا را همی جست شاه
|
|
بیامد دمان تا بقلب سپاه
|
ز هر سوی پویید و چندی شتافت
|
|
نشان پی شاه توران نیافت
|
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
|
|
ندیدند جایی درفش سیاه
|
ز شه خواستند آن زمان زینهار
|
|
فروریختند آلت کارزار
|
چو خسرو چنان دید بنواختشان
|
|
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
|
بفرمود تا تخت زرین نهند
|
|
بخیمه در آرایش چین نهند
|
میآورد و رامشگران را بخواند
|
|
ز لشکر فراوان سران را بخواند
|
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
|
|
همی مرده برخاست از تیره خاک
|
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت
|
|
شب تیره شد از نمودن درشت
|
شهنشاه ایران سر و تن بشست
|
|
یکی جایگاه پرستش بجست
|
کز ایرانیان کس مر او را ندید
|
|
نه دام و دد آوای ایشان شنید
|
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
|
|
بسر بر نهاد آن دلافروز تاج
|
ستایش همی کرد برکردگار
|
|
ازان شادمان گردش روزگار
|
فراوان بمالید بر خاک روی
|
|
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
|
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت
|
|
خرامان و شادان دل و نیکبخت
|
از ایرانیان هرک افگنده بود
|
|
اگر کشته بودند گر زنده بود
|
ازان خاک آورد برداشتند
|
|
تن دشمنان خوار بگذاشتند
|
همه رزمگه دخمهها ساختند
|
|
ازان کشتگان چو بپرداختند
|
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
|
|
ببخشید شاه جهان بر سپاه
|
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ
|
|
همه لشکر آباد با ساز جنگ
|
چو آگاهی آمد بماچین و چین
|
|
ز ترکان وز شاه ایران زمین
|
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
|
|
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
|
وزان یاوریها پشیمان شدند
|
|
پراندیشه دل سوی درمان شدند
|
همی گفت فغفور کافراسیاب
|
|
ازین پس نبیند بزرگی بخواب
|
ز لشکر فرستادن و خواسته
|
|
شود کار ما بیگمان کاسته
|
پشیمانی آمد همه بهر ما
|
|
کزین کار ویران شود شهر ما
|
ز چین و ختن هدیهها ساختند
|
|
بدان کار گنجی بپرداختند
|
فرستادهای نیکدل را بخواند
|
|
سخنهای شایسته چندی براند
|
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
|
|
فرستاد فغفور نزدیک شاه
|
طرایف بچین اندرون آنچ بود
|
|
ز دینار وز گوهر نابسود
|
بپوزش فرستاد نزدیک شاه
|
|
فرستادگان برگرفتند راه
|
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
|
|
بیک هفته از چین بگنگ آمدند
|
جهاندار پیروز بنواختشان
|
|
چنانچون ببایست بنشاختشان
|
بپذرفت چیزی که آورده بود
|
|
طرایف بد و بدره و پرده بود
|
فرستاده را گفت کو را بگوی
|
|
که خیره بر ما مبر آب روی
|
نباید که نزد تو افراسیاب
|
|
بیاید شب تیره هنگام خواب
|
فرستاده برگشت و آمد چو باد
|
|
بفغفور یکسر پیامش بداد
|
چو بشنید فغفور هنگام خواب
|
|
فرستاد کس نزد افراسیاب
|
که از من ز چین و ختن دور باش
|
|
ز بد کردن خویش رنجور باش
|
هرآنکس که او گم کند راه خویش
|
|
بد آید بداندیش را کار پیش
|
چو بشنید افراسیاب این سخن
|
|
پشیمان شد از کردههای کهن
|
بیفگند نام مهی جان گرفت
|
|
به بیراه، راه بیابان گرفت
|
چو با درد و با رنج و غم دید روز
|
|
بیامد دمان تا بکوه اسپروز
|
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد
|
|
شب روز را دل یکی پیشه کرد
|
بیامد ز چین تا بب زره
|
|
میان سوده از رنج و بند گره
|
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
|
|
مر آن را میان و کرانه ندید
|
بدو گفت ملاح کای شهریار
|
|
بدین ژرف دریا نیابی گذار
|
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
|
|
ندیدم که کشتی بروبر گذشت
|
بدو گفت پر مایه افراسیاب
|
|
که فرخ کسی کو بمیرد در آب
|
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت
|
|
چنانچون نکشتش نگیرد بمشت
|
بفرمود تا مهتران هر کسی
|
|
بب اندر آرند کشتی بسی
|
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
|
|
بنیک و بدیها سر اندر کشید
|
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
|
|
برآسود از روزگار نبرد
|
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
|
|
ز کار گذشته نگیریم یاد
|
چو روشن شود تیره گرن اخترم
|
|
بکشتی بر آب زره بگذرم
|
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
|
|
درفشان کنم راه و آیین خویش
|
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
|
|
که کار نو آورد مرد کهن
|
به رستم چنین گفت کافراسیاب
|
|
سوی گنگ دژ شد ز دریای آب
|
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
|
|
که ما را سپهر بلندست جفت
|
بکشتی بب زره برگذشت
|
|
همه رنج ما سربسر باد گشت
|
مرا با نیا جز بخنجر سخن
|
|
نباشد نگردانم این کین کهن
|
بنیروی یزدان پیروزگر
|
|
ببندم بکین سیاوش کمر
|
همه چین و ماچین سپه گسترم
|
|
بدریای کیماک بر بگذرم
|
چو گردد مرا راست ماچین و چین
|
|
بخواهیم باژی ز مکران زمین
|
بب زره بگذرانم سپاه
|
|
اگر چرخ گردان بود نیکخواه
|
اگر چند جایی درنگ آیدم
|
|
مگر مرد خونی بچنگ آیدم
|
شما رنج بسیار برداشتید
|
|
بر و بوم آباد بگذاشتید
|
همین رنج بر خویشتن برنهید
|
|
ازان به که گیتی بدشمن دهید
|
بماند ز ما نام تا رستخیز
|
|
بپیروزی و دشمن اندر گریز
|
شدند اندران پهلوانان دژم
|
|
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
|
که دریای با موج و چندین سپاه
|
|
سر و کار با باد و شش ماه راه
|
که داند که بیرون که آید ز آب
|
|
بد آمد سپه را ز افراسیاب
|
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
|
|
بدریا بکام نهنگ اندریم
|
همی گفت هر گونهای هر کسی
|
|
بدانگه که گفتارها شد بسی
|
همی گفت رستم که ای مهتران
|
|
جهان دیده و رنجبرده سران
|
نباید که این رنج بی بر شود
|
|
به ناز و تن آسانی اندر شود
|
و دیگر که این شاه پیروزگر
|
|
بیابد همی ز اختر نیک بر
|
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
|
|
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
|
ز کاری که سازد همی برخورد
|
|
بدین آمد و هم بدین بگذرد
|
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
|
|
یکی پاسخ نو فگندند بن
|
که ما سربسر شاه را بندهایم
|
|
ابا بندگی دوست دارندهایم
|
بخشکی و بر آب فرمان رواست
|
|
همه کهترانیم و پیمان وراست
|
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
|
|
یکایک باندازه بنشاختشان
|
در گنجهای نیا برگشاد
|
|
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
|
ز دینار و دیبای گوهرنگار
|
|
هیونان شایسته کردند بار
|
همیدون ز گنج درم صد هزار
|
|
ببردند با آلت کارزار
|
ز گاوان گردون کشان ده هزار
|
|
ببر دند تا خود کی آید بکار
|
هیونان ز گنج درم ده هزار
|
|
بسی بار کردند با شهریار
|
بفرمود زان پس بهنگام خواب
|
|
که پوشیده رویان افراسیاب
|
ز خویشان و پیوند چندانک هست
|
|
اگر دخترانند اگر زیر دست
|
همه در عماری براه آوردند
|
|
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
|
دو از نامداران گردنکشان
|
|
که بودند هر یک بمردی نشان
|
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
|
|
بمهد اندرون پای کرده ببند
|
همه خویش و پیوند افراسیاب
|
|
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
|
نواها که از شهرها یادگار
|
|
گروگان ستد ترک چینی هزار
|
سپرد آن زمان گیو را شهریار
|
|
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
|
بدو گفت کای مرد فرخنده پی
|
|
برو با سپه پیش کاوس کی
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و چینی حریر
|
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
|
|
بفرمود در کار افراسیاب
|
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
|
|
نخست آفرین کرد بر دادگر
|
که دارنده و بر سر آرنده اوست
|
|
زمین و زمان را نگارنده اوست
|
همو آفرینندهی پیل و مور
|
|
ز خاشاک تا آب دریای شور
|
همه با توانایی او یکیست
|
|
خداوند هست و خداوند نیست
|
کسی را که او پروراند بمهر
|
|
بر آنکس نگردد بتندی سپهر
|
ازو باد بر شاه گیتی درود
|
|
کزو خیزد آرام را تار و پود
|
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
|
|
همی داشت از بهر آرام و خواب
|
بدو اندرون بود تخت و کلاه
|
|
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
|
چهل پیل زیشان همه بسته گشت
|
|
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
|
بگوید کنون گیو یک یک بشاه
|
|
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
|
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
|
|
نیایش کن از بهر من روز و شب
|
کشیدیم لشکر بما چین و چین
|
|
و زآن روی رانم بمکران زمین
|
و زآن پس بر آب زره بگذرم
|
|
اگر پای یزدان بود یاورم
|
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
|
|
ابا لشکری گشن و مردان نیو
|
چو باد هوا گشت و ببرید راه
|
|
بیامد بنزدیک کاوس شاه
|
پس آگاهی آمد بکاوس کی
|
|
ازان پهلوان زادهی نیک پی
|
پذیره فرستاد چندی سپاه
|
|
گرانمایگان بر گرفتند راه
|
چو آمد بر شهر گیو دلیر
|
|
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
|
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
|
|
زمین را ببوسید بر پیش گاه
|
و رادید کاوس بر پای جست
|
|
بخندید و بسترد رویش بدست
|
بپرسیدش از شهریار و سپاه
|
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
|
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
|
|
ز گردان وز شهریار بزرگ
|
جوان شد زگفتار او مرد پیر
|
|
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
|
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
|
|
همه انجمن در شگفتی بماند
|
همه شاد گشتند و خرم شدند
|
|
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
|
همه چیز دادند درویش را
|
|
بنفریده کردند بدکیش را
|
فرود آمد از تخت کاوس شاه
|
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
|
بیامد بغلتید بر تیره خاک
|
|
نیایش کنان پیش یزدان پاک
|
وز آن جایگه شد بجای نشست
|
|
بگرد دژ آیین شادی ببست
|
همی گفت با شاه گیو آنچ دید
|
|
سخن کز لب شاه ایران شنید
|
می آورد و رامشگران را بخواند
|
|
وز ایران نبرده سران را بخواند
|
ز هر گونهای گفت و پاسخ شنید
|
|
چنین تا شب تیره اندر چمید
|
برفتند با شمع یاران ز پیش
|
|
دلش شاد و خرم بایوان خویش
|
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
|
|
بپیچید شب گرد کرده عنان
|
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
|
|
برفتند گردان بدان بارگاه
|
جهاندار پس گیو را پیش خواند
|
|
بران نامور تخت شاهی نشاند
|
بفرمود تا خواسته پیش برد
|
|
همان نامور سرفرازان گرد
|
همان بیگنه روی پوشیدگان
|
|
پس پرده اندر ستم دیدگان
|
همان جهن و گرسیوز بندسای
|
|
که او برد پای سیاوش ز جای
|
چو گرسیوز بدکنش را بدید
|
|
برو کرد نفرین که نفرین سزید
|
همان جهن را پای کرده ببند
|
|
ببردند نزدیک تخت بلند
|
بدان دختران رد افراسیاب
|
|
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
|
پس پردهی شاهشان جای کرد
|
|
همانگه پرستنده بر پای کرد
|
اسیران و آنکس که بود از نوا
|
|
بیاراست مر هر یکی را جدا
|
یکی را نگهبان یکی را ببند
|
|
ببردند از پیش شاه بلند
|
ازان پس همه خواسته هرچ بود
|
|
ز دینار وز گوهر نابسود
|
بارزانیان داد تا آفرین
|
|
بخوانند بر شاه ایران زمین
|
دگر بردگان مهتران را سپرد
|
|
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
|
بیاراستند از در جهن جای
|
|
خورش با پرستنده و رهنمای
|
بدژ بر یکی جای تاریک بود
|
|
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
|
بگرسیوز آمد چنان جای بهر
|
|
چنینست کردار گردنده دهر
|
خنک آنکسی کو بود پادشا
|
|
کفی راد دارد دلی پارسا
|
بداند که گیتی برو بگذرد
|
|
نگردد بگرد در بی خرد
|
خرد چون شود از دو دیده سرشک
|
|
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
|
ازان پس کزیشان بپردخت شاه
|
|
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
|
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
|
|
سر خامه برسان الماس کرد
|
نبشتند نامه بهر کشوری
|
|
بهر نامداری و هر مهتری
|
که شد ترک و چین شاه را یکسره
|
|
ببشخور آمد پلنگ و بره
|
درم داد و دینار درویش را
|
|
پراگنده و مردم خویش را
|
| | |
|