اندر ستایش سلطان محمود : بخش دهم
بدو هفته در پیش درگاه شاه از انبوه بخشش ندیدند راه
سیم هفته بر جایگاه مهی نشست اندر آرام با فرهی
ز بس ناله‌ی نای و بانگ سرود همی داد گل جام می را درود
بیک هفته از کاخ کاوس کی همی موج برخاست از جام می
سر ماه نو خلعت گیو ساخت همی زر و پیروزه اندر نشاخت
طبق‌های زرین و پیروزه جام کمرهای زرین و زرین ستام
پرستار با طوق و با گوشوار همان یاره و تاج گوهر نگار
همان جامه‌ی تخت و افگندنی ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
فرستاد تا گیو را خواندند براورنگ زرینش بنشاندند
ببردند خلعت بنزدیک اوی بمالید گیو اندران تخت روی
وزان پس بیامد خرامان دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه که از کردگار بدادیم و خشنود از روزگار
که فرزند ما گشت پیروزبخت سزای مهی وز در تاج و تخت
بدی را که گیتی همی ننگ داشت جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان نگویند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بود خونریز بود ببدنامی و زشتی آویز بود
بزد گردن نوذر تاجدار ز شاهان وز راستان یادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدراه و آشفته هش
پی او ممان تا نهد بر زمین بتوران و مکران و دریای چین
جهان را مگر زو رهایی بود سر بی بهایش بهایی بود
اگر داور دادگر یک خدای همی بود خواهد ترا رهنمای
که گیتی بشویی ز رنج بدان ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرین شاد باش جهان را یکی تازه بنیاد باش
مگر باز بینم تورا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان
وزین پس جز از پیش یزدان پاک نباشم کزویست امید و باک
بدان تا تو پیروز باشی و شاد سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرین رهنمای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه بر ایوان شه گیو بگزید راه
بره بر نبودش بجایی درنگ بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ
برو آفرین کرد و نامه بداد پیام نیا پیش او کرد یاد
ز گفتار او شاد شد شهریار می‌آورد و رامشگر و میگسار
همی خورد پیروز و شادان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپه را همه ترک و جوشن بداد پیام نیا پیششان کرد یاد
مر آن را بگستهم نوذر سپرد یکی لشکری نامبردار و گرد
ز گنگ گزین راه چین برگرفت جهان را بشمشیر در بر گرفت
نبد روز بیکار و تیره شبان طلایه بروز و بشب پاسبان
بدین گونه تا شارستان پدر همی رفت گریان و پر کینه سر
همی گرد باغ سیاوش بگشت بجایی که بنهاد خونریز تشت
همی گفت کز داور یک خدای بخواهم که باشد مرا رهنمای
مگر همچنین خون افراسیاب هم ایدر بریزم بکردار آب
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز همی گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزید که گویند و دانند گفت و شنید
فرستاد کس نزد خاقان چین بفغفور و سالار مکران زمین
که گر دادگیرید و فرمان کنید ز کردار بد دل پشیمان کنید
خورشها فرستید نزد سپاه ببینید ناچار ما را براه
کسی کو بتابد ز فرمان من و گر دور باشد ز پیمان من
بیاراست باید پسه را برزم هرآنکس که بگریزد از راه بزم
فرستاده آمد بهر کشوری بهر جا که بد نامور مهتری
غمی گشت فغفور و خاقان چین بزرگان هر کشوری همچنین
فرستاده را چند گفتند گرم سخنهای شیرین بواز نرم
که ما شاه را سربسر کهتریم زمین جز بفرمان او نسپریم
گذرها که راه دلیران بدست ببینیم تا چند ویران شدست
کنیم از سر آباد با خوردنی بباشیم و آریمش آوردنی
همی گفت هر کس که بودش خرد که گر بی زیان او بما بگذرد
بدرویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشها بسازیم نیز
فرستاده را بی‌کران هدیه داد بیامد بدرگاه پیروز و شاد
دگر نامور چون بمکران رسید دل شاه مکران دگرگونه دید
بر تخت او رفت و نامه بداد بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
سبک مر فرستاده را خوار کرد دل انجمن پر ز تیمار کرد
بدو گفت با شاه ایران بگوی که نادیده بر ما فزونی مجوی
زمانه همه زیر تخت منست جهان روشن از فر بخت منست
چو خورشید تابان شود برسپهر نخستین برین بوم تابد بمهر
همم دانش و گنج آباد هست بزرگی و مردی و نیروی دست
گراز من همی راه جوید رواست که هر جانور بر زمین پادشاست
نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن بر گذر با سپاه
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر برین پادشاهی ترا نیست بهر
نمانم که بر بوم من بگذری وزین مرز جایی به پی بسپری
نمانم که مانی تو پیروزگر وگر یابی از اختر نیک بر
برین گونه چون شاه پاسخ شنید ازان جایگه لشکر اندر کشید
بیامد گرازان بسوی ختن جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چین برشاه با پوزش و آفرین
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند خود و نامداران براه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست در و دشت چون جایگاه نشست
همه بوم و بر پوشش و خوردنی از آرایش بزم و گستردنی
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه ببستند آذین به بیراه و راه
بدیوار دیبا برآویختند ز بر زعفران و درم ریختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد بپیش اندر آمد سوی کاخ شد
بدو گفت ما شاه را کهتریم اگر کهتری را خود اندر خوریم
جهانی ببخت تو آباد گشت دل دوستداران تو شاد گشت
گر ایوان ما در خور شاه نیست گمانم که هم بتر از راه نیست
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست از بر نامور پیشگاه
ز دینار چینی ز بهر نثار بیاورد فغفور چین صد هزار
همی بود بر پیش او بربپای ابا مرزبانان فرخنده رای
بچین اندرون بود خسرو سه ماه ابا نامداران ایران سپاه
پرستنده فغفور هر بامداد همی نو بنو شاه را هدیه داد
چهارم ز چین شاه ایران براند بمکران شد و رستم آنجا بماند
بیامد چو نزدیک مکران رسید ز لشکر جهاندیده‌ای برگزید
بر شاه مکران فرستاد و گفت که با شهریاران خرد باد جفت
خروش ساز راه سپاه مرا بخوبی بیارای گاه مرا
نگه کن که ما از کجا رفته‌ایم نه مستیم و بیراه و نه خفته‌ایم
جهان روشن از تاج و بخت منست سر مهتران زیر تخت منست
برند آنگهی دست چیز کسان مگر من نباشم بهر کس رسان
علف چون نیابند جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند
ور ایدونک گفتار من نشنوی بخون فراوان کس اندر شوی
همه شهر مکران تو ویران کنی چو بر کینه آهنگ شیران کنی
فرستاده آمد پیامش بداد نبد بر دلش جای پیغام و داد
سر بی خرد زان سخن خیره شد بجوشید و مغزش ازان تیره شد
پراگنده لشکر همه گرد کرد بیاراست بر دشت جای نبرد
فرستاده را گفت بر گرد و رو بنزدیک آن بدگمان باز شو
بگویش که از گردش تیره روز تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز
ببینی چو آیی ز ما دستبرد بدانی که مردان کدامند و گرد
فرستاده‌ی شاه چون بازگشت همه شهر مکران پرآواز گشت
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت همه تیز و مکران سپه برگرفت
بیاورد پیلان جنگی دویست تو گفتی که اندر زمین جای نیست
از آواز اسبان و جوش سپاه همی ماه بر چرخ گم کرد راه
تو گفتی برآمد زمین بسمان وگر گشت خورشید اندر نهان
طلایه بیامد بنزدیک شاه که مکران سیه شد ز گرد سپاه
همه روی کشور درفشست و پیل ببیند کنون شهریار از دو میل
بفرمود تا برکشیدند صف گرفتند گوپال و خنجر بکفت
ز مکران طلایه بیامد بدشت همه شب همی گرد لشکر بگشت
نگهبان لشکر از ایران تخوار که بودی بنزدیک او رزم‌خوار
بیامد برآویخت با او بهم چو پیل سرافراز و شیر دژم
بزد تیغ و او را بدونیم کرد دل شاه مکران پر از بیم کرد
دو لشکر بران گونه صف برکشید که از گرد شد آسمان ناپدید
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه روده برکشیدند هر دو گروه
بقلب اندر آمد سپهدار طوس جهان شد پر از ناله‌ی بوق و کوس
بپیش اندرون کاویانی رفش پس پشت گردان زرینه کفش
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر جهان شد بکردار دریای قیر
بقلب اندرون شاه مکران بخست وزآن خستگی جان او هم برست
یکی گفت شاها سرش را بریم بدو گفت شاه اندرو ننگریم
سر شهریاران نبرد ز تن مگر نیز از تخمه‌ی اهرمن
برهنه نباید که گردد تنش بران هم نشان خسته در جوشنش
یکی دخمه سازید مشک و گلاب چنانچون بود شاه را جای خواب
بپوشید رویش بدیبای چین که مرگ بزرگان بود همچنین
و زآن انجمن کشته شد ده هزار سواران و گردان خنجرگزار
هزار و صد و چل گرفتار شد سر زندگان پر ز تیمار شد
ببردند پیلان و آن خواسته سراپرده و گاه آراسته
بزرگان ایران توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند
ازان پس دلیران پرخاشجوی بتاراج مکران نهادند روی
خروش زنان خاست از دشت و شهر چشیدند زان رنج بسیار بهر
بدرهای شهر آتش اندر زدند همی آسمان بر زمین برزدند
بخستند زیشان فراوان بتیر زن و کودک خرد کردند اسیر
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه بفرمود تا باز گردد سپاه
بفرمود تا اشکش تیز هوش بیارامد از غارت و جنگ و جوش
کسی را نماند که زشتی کند وگر با نژندی درشتی کند
ازان شهر هر کس که بد پارسا بپوزش بیامد بر پادشا
که ما بیگناهیم و بیچاره‌ایم همیشه برنج ستمکاره‌ایم
گر ایدونک بیند سر بی‌گناه ببخشد سزاوار باشد ز شاه
ازیشان چو بشنید فرخنده شاه بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
خروشی برآمد ز پرده‌سرای که ای پهلوانان فرخنده رای
ازین پس گر آید ز جایی خروش ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش
ستمکارگان را کنم به دو نیم کسی کو ندارد ز دادار بیم
جهاندار سالی بمکران بماند ز هر جای کشتی گرانرا بخواند
چو آمد بهار و زمین گشت سبز همه کوه پر لاله و دشت سبز
چراگاه اسبان و جای شکار بیاراست باغ از گل و میوه‌دار
باشکش بفرمود تا با سپاه بمکران بباشد یکی چندگاه
نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بکار اندرون کاستی
و زآن شهر راه بیابان گرفت همه رنجها بر دل آسان گرفت
چنان شد بفرمان یزدان پاک که اندر بیابان ندیدند خاک
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید جهانی پر از لاله و شنبلید
خورشهای مردم ببردند پیش بگردون بزیر اندرون گاومیش
بدشت اندرون سبزه و جای خواب هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب
چو آمد بنزدیک آب زره گشادند گردان میان از گره
همه چاره سازان دریا براه ز چین و زمکران همی برد شاه
بخشکی بکرد آنچ بایست کرد چو کشتی بب اندر افگند مرد
بفرمود تا توشه برداشتند بیک ساله ره راه بگذاشتند
جهاندار نیک اختر و راه‌جوری برفت از لب آب با آب روی
بران بندگی بر نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت
همی خواست از کردگار بلند کز آبش بخشکی برد بی‌گزند
همان ساز جنگ و سپاه ورا بزرگان ایران و گاه ورا
همی گفت کای کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان
نگهدار خشکی و دریاتوی خدای ثری و ثریا توی
نگه‌دار جان و سپاه مرا همان تخت و گنج و کلاه مرا
پرآشوب دریا ازان گونه بود کزو کس نرستی بدان برشخود
بشش ماه کشتی برفتی بب کزو ساختی هر کسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال شدی کژ و بی راه باد شمال
سر بادبان تیز برگاشتی چو برق درخشنده بگماشتی
براهی کشیدیش موج مدد که ملاح خواندش فم الاسد
چنان خواست یزدان که باد هوا نشد کژ با اختر پادشا
شگفت اندران آب مانده سپاه نمودی بانگشت هر یک بشاه
باب اندرون شیر دیدند و گاو همی داشتی گاو با شیر تاو
همان مردم و مویها چون کمند همه تن پر از پشم چون گوسفند
گروهی سران چون سر گاومیش دو دست از پس مردم و پای پیش
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ یکی پای چون گور و تن چون پلنگ
نمودی همی این بدان آن بدین بدادار بر خواندند آفرین
ببخشایش کردگار سپهر هوا شد خوش و باد ننمود چهر
گذشتند بر آب بر هفت ماه که بادی نکرد اندریشان نگاه
چو خسرو ز دریا بخشکی رسید نگه کرد هامون جهان را بدید
بیامد بپیش جهان آفرین بمالید بر خاک رخ بر زمین
برآورد کشتی و زورق ز آب شتاب آمدش بود جای شتاب
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت تن‌آسان بریگ روان برگذشت
همه شهرها دید برسان چین زبانها بکردار مکران زمین
بدان شهرها در بیاسود شاه خورش خواست چندی ز بهر سپاه
سپرد آن زمین گیو را شهریار بدو گفت بر خوردی از روزگار
درشتی مکن با گنهکار نیز که بی رنج شد مردم از گنج و چیز
ازین پس ندرام کسی را بکس پرستش کنم پیش فریادرس
ز لشکر یکی نامور برگزید که گفتار هر کس بداند شنید
فرستاد نزدیک شاهان پیام که هر کس که او جوید آرام و کام
بیایند خرم بدین بارگاه برفتند یکسر بفرمان شاه
یکی سر نپیچید زان مهتران بدرگاه رفتند چون کهتران
چو دیدار بد شاه بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان
پس از گنگ دژ باز جست آگهی ز افراسیاب و ز تخت مهی
چنین گفت گوینده‌ای زان گروه که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
اگر بشمری سربسر نیک و بد فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد
کنون تا برآمد ز دریای آب بگنگست با مردم افراسیاب
ازان آگهی شاد شد شهریار شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
دران مرزها خلعت آراستند پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند شاه سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
بران سو که پور سیاوش براند ز بیداد مردم فراوان نماند
سپه را بیاراست و روزی بداد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo