بدو هفته در پیش درگاه شاه
|
|
از انبوه بخشش ندیدند راه
|
سیم هفته بر جایگاه مهی
|
|
نشست اندر آرام با فرهی
|
ز بس نالهی نای و بانگ سرود
|
|
همی داد گل جام می را درود
|
بیک هفته از کاخ کاوس کی
|
|
همی موج برخاست از جام می
|
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
|
|
همی زر و پیروزه اندر نشاخت
|
طبقهای زرین و پیروزه جام
|
|
کمرهای زرین و زرین ستام
|
پرستار با طوق و با گوشوار
|
|
همان یاره و تاج گوهر نگار
|
همان جامهی تخت و افگندنی
|
|
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
|
فرستاد تا گیو را خواندند
|
|
براورنگ زرینش بنشاندند
|
ببردند خلعت بنزدیک اوی
|
|
بمالید گیو اندران تخت روی
|
وزان پس بیامد خرامان دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
|
نبشتند نامه که از کردگار
|
|
بدادیم و خشنود از روزگار
|
که فرزند ما گشت پیروزبخت
|
|
سزای مهی وز در تاج و تخت
|
بدی را که گیتی همی ننگ داشت
|
|
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
|
ز دست تو آواره شد در جهان
|
|
نگویند نامش جز اندر نهان
|
همه ساله تا بود خونریز بود
|
|
ببدنامی و زشتی آویز بود
|
بزد گردن نوذر تاجدار
|
|
ز شاهان وز راستان یادگار
|
برادرکش و بدتن و شاه کش
|
|
بداندیش و بدراه و آشفته هش
|
پی او ممان تا نهد بر زمین
|
|
بتوران و مکران و دریای چین
|
جهان را مگر زو رهایی بود
|
|
سر بی بهایش بهایی بود
|
اگر داور دادگر یک خدای
|
|
همی بود خواهد ترا رهنمای
|
که گیتی بشویی ز رنج بدان
|
|
ز گفتار و کردار نابخردان
|
بداد جهان آفرین شاد باش
|
|
جهان را یکی تازه بنیاد باش
|
مگر باز بینم تورا شادمان
|
|
پر از درد گردد دل بدگمان
|
وزین پس جز از پیش یزدان پاک
|
|
نباشم کزویست امید و باک
|
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
|
|
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
|
جهان آفرین رهنمای تو باد
|
|
همیشه سر تخت جای تو باد
|
نهادند بر نامه بر مهر شاه
|
|
بر ایوان شه گیو بگزید راه
|
بره بر نبودش بجایی درنگ
|
|
بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ
|
برو آفرین کرد و نامه بداد
|
|
پیام نیا پیش او کرد یاد
|
ز گفتار او شاد شد شهریار
|
|
میآورد و رامشگر و میگسار
|
همی خورد پیروز و شادان سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
|
سپه را همه ترک و جوشن بداد
|
|
پیام نیا پیششان کرد یاد
|
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
|
|
یکی لشکری نامبردار و گرد
|
ز گنگ گزین راه چین برگرفت
|
|
جهان را بشمشیر در بر گرفت
|
نبد روز بیکار و تیره شبان
|
|
طلایه بروز و بشب پاسبان
|
بدین گونه تا شارستان پدر
|
|
همی رفت گریان و پر کینه سر
|
همی گرد باغ سیاوش بگشت
|
|
بجایی که بنهاد خونریز تشت
|
همی گفت کز داور یک خدای
|
|
بخواهم که باشد مرا رهنمای
|
مگر همچنین خون افراسیاب
|
|
هم ایدر بریزم بکردار آب
|
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز
|
|
همی گفت با داور پاک راز
|
ز لشکر فرستادگان برگزید
|
|
که گویند و دانند گفت و شنید
|
فرستاد کس نزد خاقان چین
|
|
بفغفور و سالار مکران زمین
|
که گر دادگیرید و فرمان کنید
|
|
ز کردار بد دل پشیمان کنید
|
خورشها فرستید نزد سپاه
|
|
ببینید ناچار ما را براه
|
کسی کو بتابد ز فرمان من
|
|
و گر دور باشد ز پیمان من
|
بیاراست باید پسه را برزم
|
|
هرآنکس که بگریزد از راه بزم
|
فرستاده آمد بهر کشوری
|
|
بهر جا که بد نامور مهتری
|
غمی گشت فغفور و خاقان چین
|
|
بزرگان هر کشوری همچنین
|
فرستاده را چند گفتند گرم
|
|
سخنهای شیرین بواز نرم
|
که ما شاه را سربسر کهتریم
|
|
زمین جز بفرمان او نسپریم
|
گذرها که راه دلیران بدست
|
|
ببینیم تا چند ویران شدست
|
کنیم از سر آباد با خوردنی
|
|
بباشیم و آریمش آوردنی
|
همی گفت هر کس که بودش خرد
|
|
که گر بی زیان او بما بگذرد
|
بدرویش بخشیم بسیار چیز
|
|
نثار و خورشها بسازیم نیز
|
فرستاده را بیکران هدیه داد
|
|
بیامد بدرگاه پیروز و شاد
|
دگر نامور چون بمکران رسید
|
|
دل شاه مکران دگرگونه دید
|
بر تخت او رفت و نامه بداد
|
|
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
|
سبک مر فرستاده را خوار کرد
|
|
دل انجمن پر ز تیمار کرد
|
بدو گفت با شاه ایران بگوی
|
|
که نادیده بر ما فزونی مجوی
|
زمانه همه زیر تخت منست
|
|
جهان روشن از فر بخت منست
|
چو خورشید تابان شود برسپهر
|
|
نخستین برین بوم تابد بمهر
|
همم دانش و گنج آباد هست
|
|
بزرگی و مردی و نیروی دست
|
گراز من همی راه جوید رواست
|
|
که هر جانور بر زمین پادشاست
|
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
|
|
زیانی مکن بر گذر با سپاه
|
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
|
|
برین پادشاهی ترا نیست بهر
|
نمانم که بر بوم من بگذری
|
|
وزین مرز جایی به پی بسپری
|
نمانم که مانی تو پیروزگر
|
|
وگر یابی از اختر نیک بر
|
برین گونه چون شاه پاسخ شنید
|
|
ازان جایگه لشکر اندر کشید
|
بیامد گرازان بسوی ختن
|
|
جهاندار با نامدار انجمن
|
برفتند فغفور و خاقان چین
|
|
برشاه با پوزش و آفرین
|
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
|
|
خود و نامداران براه آمدند
|
همه راه آباد کرده چو دست
|
|
در و دشت چون جایگاه نشست
|
همه بوم و بر پوشش و خوردنی
|
|
از آرایش بزم و گستردنی
|
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
|
|
ببستند آذین به بیراه و راه
|
بدیوار دیبا برآویختند
|
|
ز بر زعفران و درم ریختند
|
چو با شاه فغفور گستاخ شد
|
|
بپیش اندر آمد سوی کاخ شد
|
بدو گفت ما شاه را کهتریم
|
|
اگر کهتری را خود اندر خوریم
|
جهانی ببخت تو آباد گشت
|
|
دل دوستداران تو شاد گشت
|
گر ایوان ما در خور شاه نیست
|
|
گمانم که هم بتر از راه نیست
|
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
|
|
نشست از بر نامور پیشگاه
|
ز دینار چینی ز بهر نثار
|
|
بیاورد فغفور چین صد هزار
|
همی بود بر پیش او بربپای
|
|
ابا مرزبانان فرخنده رای
|
بچین اندرون بود خسرو سه ماه
|
|
ابا نامداران ایران سپاه
|
پرستنده فغفور هر بامداد
|
|
همی نو بنو شاه را هدیه داد
|
چهارم ز چین شاه ایران براند
|
|
بمکران شد و رستم آنجا بماند
|
بیامد چو نزدیک مکران رسید
|
|
ز لشکر جهاندیدهای برگزید
|
بر شاه مکران فرستاد و گفت
|
|
که با شهریاران خرد باد جفت
|
خروش ساز راه سپاه مرا
|
|
بخوبی بیارای گاه مرا
|
نگه کن که ما از کجا رفتهایم
|
|
نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم
|
جهان روشن از تاج و بخت منست
|
|
سر مهتران زیر تخت منست
|
برند آنگهی دست چیز کسان
|
|
مگر من نباشم بهر کس رسان
|
علف چون نیابند جنگ آورند
|
|
جهان بر بداندیش تنگ آورند
|
ور ایدونک گفتار من نشنوی
|
|
بخون فراوان کس اندر شوی
|
همه شهر مکران تو ویران کنی
|
|
چو بر کینه آهنگ شیران کنی
|
فرستاده آمد پیامش بداد
|
|
نبد بر دلش جای پیغام و داد
|
سر بی خرد زان سخن خیره شد
|
|
بجوشید و مغزش ازان تیره شد
|
پراگنده لشکر همه گرد کرد
|
|
بیاراست بر دشت جای نبرد
|
فرستاده را گفت بر گرد و رو
|
|
بنزدیک آن بدگمان باز شو
|
بگویش که از گردش تیره روز
|
|
تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز
|
ببینی چو آیی ز ما دستبرد
|
|
بدانی که مردان کدامند و گرد
|
فرستادهی شاه چون بازگشت
|
|
همه شهر مکران پرآواز گشت
|
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت
|
|
همه تیز و مکران سپه برگرفت
|
بیاورد پیلان جنگی دویست
|
|
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
|
از آواز اسبان و جوش سپاه
|
|
همی ماه بر چرخ گم کرد راه
|
تو گفتی برآمد زمین بسمان
|
|
وگر گشت خورشید اندر نهان
|
طلایه بیامد بنزدیک شاه
|
|
که مکران سیه شد ز گرد سپاه
|
همه روی کشور درفشست و پیل
|
|
ببیند کنون شهریار از دو میل
|
بفرمود تا برکشیدند صف
|
|
گرفتند گوپال و خنجر بکفت
|
ز مکران طلایه بیامد بدشت
|
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت
|
نگهبان لشکر از ایران تخوار
|
|
که بودی بنزدیک او رزمخوار
|
بیامد برآویخت با او بهم
|
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم
|
بزد تیغ و او را بدونیم کرد
|
|
دل شاه مکران پر از بیم کرد
|
دو لشکر بران گونه صف برکشید
|
|
که از گرد شد آسمان ناپدید
|
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه
|
|
روده برکشیدند هر دو گروه
|
بقلب اندر آمد سپهدار طوس
|
|
جهان شد پر از نالهی بوق و کوس
|
بپیش اندرون کاویانی رفش
|
|
پس پشت گردان زرینه کفش
|
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر
|
|
جهان شد بکردار دریای قیر
|
بقلب اندرون شاه مکران بخست
|
|
وزآن خستگی جان او هم برست
|
یکی گفت شاها سرش را بریم
|
|
بدو گفت شاه اندرو ننگریم
|
سر شهریاران نبرد ز تن
|
|
مگر نیز از تخمهی اهرمن
|
برهنه نباید که گردد تنش
|
|
بران هم نشان خسته در جوشنش
|
یکی دخمه سازید مشک و گلاب
|
|
چنانچون بود شاه را جای خواب
|
بپوشید رویش بدیبای چین
|
|
که مرگ بزرگان بود همچنین
|
و زآن انجمن کشته شد ده هزار
|
|
سواران و گردان خنجرگزار
|
هزار و صد و چل گرفتار شد
|
|
سر زندگان پر ز تیمار شد
|
ببردند پیلان و آن خواسته
|
|
سراپرده و گاه آراسته
|
بزرگان ایران توانگر شدند
|
|
بسی نیز با تخت و افسر شدند
|
ازان پس دلیران پرخاشجوی
|
|
بتاراج مکران نهادند روی
|
خروش زنان خاست از دشت و شهر
|
|
چشیدند زان رنج بسیار بهر
|
بدرهای شهر آتش اندر زدند
|
|
همی آسمان بر زمین برزدند
|
بخستند زیشان فراوان بتیر
|
|
زن و کودک خرد کردند اسیر
|
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه
|
|
بفرمود تا باز گردد سپاه
|
بفرمود تا اشکش تیز هوش
|
|
بیارامد از غارت و جنگ و جوش
|
کسی را نماند که زشتی کند
|
|
وگر با نژندی درشتی کند
|
ازان شهر هر کس که بد پارسا
|
|
بپوزش بیامد بر پادشا
|
که ما بیگناهیم و بیچارهایم
|
|
همیشه برنج ستمکارهایم
|
گر ایدونک بیند سر بیگناه
|
|
ببخشد سزاوار باشد ز شاه
|
ازیشان چو بشنید فرخنده شاه
|
|
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
|
خروشی برآمد ز پردهسرای
|
|
که ای پهلوانان فرخنده رای
|
ازین پس گر آید ز جایی خروش
|
|
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش
|
ستمکارگان را کنم به دو نیم
|
|
کسی کو ندارد ز دادار بیم
|
جهاندار سالی بمکران بماند
|
|
ز هر جای کشتی گرانرا بخواند
|
چو آمد بهار و زمین گشت سبز
|
|
همه کوه پر لاله و دشت سبز
|
چراگاه اسبان و جای شکار
|
|
بیاراست باغ از گل و میوهدار
|
باشکش بفرمود تا با سپاه
|
|
بمکران بباشد یکی چندگاه
|
نجوید جز از خوبی و راستی
|
|
نیارد بکار اندرون کاستی
|
و زآن شهر راه بیابان گرفت
|
|
همه رنجها بر دل آسان گرفت
|
چنان شد بفرمان یزدان پاک
|
|
که اندر بیابان ندیدند خاک
|
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
|
|
جهانی پر از لاله و شنبلید
|
خورشهای مردم ببردند پیش
|
|
بگردون بزیر اندرون گاومیش
|
بدشت اندرون سبزه و جای خواب
|
|
هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب
|
چو آمد بنزدیک آب زره
|
|
گشادند گردان میان از گره
|
همه چاره سازان دریا براه
|
|
ز چین و زمکران همی برد شاه
|
بخشکی بکرد آنچ بایست کرد
|
|
چو کشتی بب اندر افگند مرد
|
بفرمود تا توشه برداشتند
|
|
بیک ساله ره راه بگذاشتند
|
جهاندار نیک اختر و راهجوری
|
|
برفت از لب آب با آب روی
|
بران بندگی بر نیایش گرفت
|
|
جهان آفرین را ستایش گرفت
|
همی خواست از کردگار بلند
|
|
کز آبش بخشکی برد بیگزند
|
همان ساز جنگ و سپاه ورا
|
|
بزرگان ایران و گاه ورا
|
همی گفت کای کردگار جهان
|
|
شناسندهی آشکار و نهان
|
نگهدار خشکی و دریاتوی
|
|
خدای ثری و ثریا توی
|
نگهدار جان و سپاه مرا
|
|
همان تخت و گنج و کلاه مرا
|
پرآشوب دریا ازان گونه بود
|
|
کزو کس نرستی بدان برشخود
|
بشش ماه کشتی برفتی بب
|
|
کزو ساختی هر کسی جای خواب
|
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
|
|
شدی کژ و بی راه باد شمال
|
سر بادبان تیز برگاشتی
|
|
چو برق درخشنده بگماشتی
|
براهی کشیدیش موج مدد
|
|
که ملاح خواندش فم الاسد
|
چنان خواست یزدان که باد هوا
|
|
نشد کژ با اختر پادشا
|
شگفت اندران آب مانده سپاه
|
|
نمودی بانگشت هر یک بشاه
|
باب اندرون شیر دیدند و گاو
|
|
همی داشتی گاو با شیر تاو
|
همان مردم و مویها چون کمند
|
|
همه تن پر از پشم چون گوسفند
|
گروهی سران چون سر گاومیش
|
|
دو دست از پس مردم و پای پیش
|
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ
|
|
یکی پای چون گور و تن چون پلنگ
|
نمودی همی این بدان آن بدین
|
|
بدادار بر خواندند آفرین
|
ببخشایش کردگار سپهر
|
|
هوا شد خوش و باد ننمود چهر
|
گذشتند بر آب بر هفت ماه
|
|
که بادی نکرد اندریشان نگاه
|
چو خسرو ز دریا بخشکی رسید
|
|
نگه کرد هامون جهان را بدید
|
بیامد بپیش جهان آفرین
|
|
بمالید بر خاک رخ بر زمین
|
برآورد کشتی و زورق ز آب
|
|
شتاب آمدش بود جای شتاب
|
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت
|
|
تنآسان بریگ روان برگذشت
|
همه شهرها دید برسان چین
|
|
زبانها بکردار مکران زمین
|
بدان شهرها در بیاسود شاه
|
|
خورش خواست چندی ز بهر سپاه
|
سپرد آن زمین گیو را شهریار
|
|
بدو گفت بر خوردی از روزگار
|
درشتی مکن با گنهکار نیز
|
|
که بی رنج شد مردم از گنج و چیز
|
ازین پس ندرام کسی را بکس
|
|
پرستش کنم پیش فریادرس
|
ز لشکر یکی نامور برگزید
|
|
که گفتار هر کس بداند شنید
|
فرستاد نزدیک شاهان پیام
|
|
که هر کس که او جوید آرام و کام
|
بیایند خرم بدین بارگاه
|
|
برفتند یکسر بفرمان شاه
|
یکی سر نپیچید زان مهتران
|
|
بدرگاه رفتند چون کهتران
|
چو دیدار بد شاه بنواختشان
|
|
بخورشید گردن برافراختشان
|
پس از گنگ دژ باز جست آگهی
|
|
ز افراسیاب و ز تخت مهی
|
چنین گفت گویندهای زان گروه
|
|
که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
|
اگر بشمری سربسر نیک و بد
|
|
فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد
|
کنون تا برآمد ز دریای آب
|
|
بگنگست با مردم افراسیاب
|
ازان آگهی شاد شد شهریار
|
|
شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
|
دران مرزها خلعت آراستند
|
|
پس اسب جهاندیدگان خواستند
|
بفرمود تا بازگشتند شاه
|
|
سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
|
بران سو که پور سیاوش براند
|
|
ز بیداد مردم فراوان نماند
|
سپه را بیاراست و روزی بداد
|
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
|
| | |
|