همی گفت هر کس که جوید بدی
|
|
بپیچد ز باد افره ایزدی
|
نباید که باشید یک تن بشهر
|
|
گر از رنج یابد پی مور بهر
|
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید
|
|
شد از آب دیده رخش ناپدید
|
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
|
|
همی کرد بر کردگار آفرین
|
همی گفت کای داور داد و پاک
|
|
یکی بندهام دل پر از ترس و باک
|
که این بارهی شارستان پدر
|
|
بدیدم برآورده از ماه سر
|
سیاوش که از فر یزدان پاک
|
|
چنین بارهای برکشید از مغاک
|
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
|
|
دل هر کس از کشتن او بخست
|
بران باره بگریست یکسر سپاه
|
|
ز خون سیاوش که بد بیگناه
|
بدستت بداندیش بر کشته شد
|
|
چنین تخم کین در جهان کشته شد
|
پس آگاهی آمد بافراسیاب
|
|
که شاه جهاندار بگذاشت آب
|
شنیده همی داشت اندر نهفت
|
|
بیامد شب تیره با کس نگفت
|
جهاندیدگان را هم آنجا بماند
|
|
دلی پر ز تیمار تنها براند
|
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون
|
|
سری پر ز تیمار دل پر ز خون
|
بدید آن دل افروز باغ بهشت
|
|
شمرهای او چون چراغ بهشت
|
بهر گوشهای چشمه و گلستان
|
|
زمین سنبل و شاخ بلبلستان
|
همی گفت هر کس که اینت نهاد
|
|
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
|
وزان پس بفرمود بیدار شاه
|
|
طلب کردن شاه توران سپاه
|
بجستند بر دشت و باع و سرای
|
|
گرفتند بر هر سوی رهنمای
|
همی رفت جوینده چون بیهشان
|
|
مگر زو بیابند جایی نشان
|
چو بر جستنش تیز بشتافتند
|
|
فراوان ز کسهای او یافتند
|
بکشتند بسیار کس بیگناه
|
|
نشانی نیامد ز بیداد شاه
|
همی بود در گنگ دژ شهریار
|
|
یکی سال با رامش و میگسار
|
جهان چون بهشتی دلاویز بود
|
|
پر از گلشن و باغ و پالیز بود
|
برفتن همی شاه را دل نداد
|
|
همی بود در گنگ پیروز و شاد
|
همه پهلوانان ایران سپاه
|
|
برفتند یکسر بنزدیک شاه
|
که گر شاه را دل نجنبد ز جای
|
|
سوی شهر ایران نیایدش رای
|
همانا بداندیش افراسیاب
|
|
گذشتست زان سو بدریای آب
|
چنان پیر بر گاه کاوس شاه
|
|
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
|
گر او سوی ایران شود پر ز کین
|
|
که باشد نگهبان ایران زمین
|
گر او باز با تخت و افسر شود
|
|
همه رنج ما پاک بیبر شود
|
ازان پس بایرانیان شاه گفت
|
|
که این پند با سودمندیست جفت
|
ازان شارستان پس مهان را بخواند
|
|
وزان رنج بردن فراوان براند
|
ازیشان کسی را که شایستهتر
|
|
گرامیتر از شهر و بایستهتر
|
تنش را بخلعت بیاراستند
|
|
ز دژ بارهی مرزبان خواستند
|
چنین گفت کایدر بشادی بمان
|
|
ز دل بر کن اندیشهی بدگمان
|
ببخشید چندانک بد خواسته
|
|
ز اسبان وز گنج آراسته
|
همه شهر زیشان توانگر شدند
|
|
چه با یاره و تخت و افسر شدند
|
بدانگه که بیدار گردد خروس
|
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
سپاهی شتابنده و راهجوی
|
|
بسوی بیابان نهادند روی
|
همه نامداران هر کشوری
|
|
برفتند هر جا که بد مهتری
|
خورشها ببردند نزدیک شاه
|
|
که بود از در شهریار و سپاه
|
براهی که لشکر همی برگذشت
|
|
در و دشت یکسر چو بازار گشت
|
بکوه و بیابان و جای نشست
|
|
کسی را نبد کس که بگشاد دست
|
بزرگان ابا هدیه و با نثار
|
|
پذیره شدندی بر شهریار
|
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج
|
|
نهشتی که با او برفتی برنج
|
پذیره شدش گیو با لشکری
|
|
و زآن شهر هر کس که بد مهتری
|
چو دید آن سر و فرهی سرفراز
|
|
پیاده شد و برد پیشش نماز
|
جهاندار بسیار بنواختشان
|
|
برسم کیان جایگه ساختشان
|
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید
|
|
فرود آمد و بادبان برکشید
|
دو هفته بران روی دریا بماند
|
|
ز گفتار با گیو چندی براند
|
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ
|
|
نباید که خواهد بگیتی درنگ
|
بفرمود تا کار برساختند
|
|
دو زورق بب اندر انداختند
|
شناسای کشتی هر آنکس که بود
|
|
که بر ژرف دریا دلیری نمود
|
بفرمود تا بادبان برکشید
|
|
بدریای بیمایه اندر کشید
|
همان راه دریا بیک ساله راه
|
|
چنان تیز شد باد در هفت ماه
|
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
|
|
که از باد کژ آستی تر نگشت
|
سپهدار لشکر بخشکی کشید
|
|
ببستند کشتی و هامون بدید
|
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله
|
|
بملاح و آنکس که کردی خله
|
بفرمود دینار و خلعت ز گنج
|
|
ز گیتی کسی را که بردند رنج
|
وزان آب راه بیابان گرفت
|
|
جهانی ازو مانده اندر شگفت
|
چو آگاه شد اشکش آمد براه
|
|
ابا لشکری ساخته پیش شاه
|
پیاده شد از اسب و روی زمین
|
|
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
|
همه تیز و مکران بیاراستند
|
|
ز هر جای رامشگران خواستند
|
همه راه و بیراه آوای رود
|
|
تو گفتی هوا تار شد رود پود
|
بدیوار دیبا برآویختند
|
|
درم با شکر زیر پی ریختند
|
بمکران هرآنکس که بد مهتری
|
|
وگر نامداری و کنداوری
|
برفتند با هدیه و با نثار
|
|
بنزدیک پیروزگر شهریار
|
و زآن مرز چندانک بد خواسته
|
|
فراز آورید اشکش آراسته
|
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید
|
|
و زآن نامداران یکی برگزید
|
ورا کرد مهتر بمکران زمین
|
|
بسی خلعتش داد و کرد آفرین
|
چو آمد ز مکران و توران بچین
|
|
خود و سرفرازان ایران زمین
|
پذیره شدش رستم زال سام
|
|
سپاهی گشاده دل و شاد کام
|
چو از دور کیخسرو آمد پدید
|
|
سوار سرفراز چترش کشید
|
پیاده شد از باره بردش نماز
|
|
گرفتش ببر شاه گردنفراز
|
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب
|
|
ز گم بودن جادو افراسیاب
|
بچین نیز مهمان رستم بماند
|
|
بیک هفته از چین بماچین براند
|
همی رفت سوی سیاوش گرد
|
|
بماه سفندار مذ روز ارد
|
چو آمد بدان شارستان پدر
|
|
دو رخساره پر آب و خسته جگر
|
بجایی که گر سیوز بدنشان
|
|
گروی بنفرین مردم کشان
|
سر شاه ایران بریدند خوار
|
|
بیامد بدان جایگه شهریار
|
همی ریخت برسر ازان تیره خاک
|
|
همی کرد روی و بر خویش چاک
|
بمالید رستم بران خاک روی
|
|
بنفرید برجان ناکس گروی
|
همی گفت کیخسرو ای شهریار
|
|
مراماندی در جهان یادگار
|
نماندم زکین تومانند چیز
|
|
برنج اندرم تا جهانست نیز
|
بپرداختم تخت افراسیاب
|
|
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
|
بر امید آن کش بچنگ آورم
|
|
جهان پیش او تار وتنگ آورم
|
ازان پس بدان گنج بنهاد سر
|
|
که مادر بدو یاد کرد از پدر
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
دو هفته دران شارستان بود شاد
|
برستم دو صد بدره دینار داد
|
|
همان گیو را چیز بسیار داد
|
چو بشنید گستهم نوذر که شاه
|
|
بدان شارستان پدر کرد راه
|
پذیره شدش با سپاهی گران
|
|
زایران بزرگان و کنداوران
|
چو از دور دید افسر و تاج شاه
|
|
پیاده فراوان بپیمود راه
|
همه یکسره خواندند آفرین
|
|
بران دادگر شهریار زمین
|
بگستهم فرمود تا برنشست
|
|
همه راه شادان و دستش بدثست
|
کشیدند زان روی ببهشت گنگ
|
|
سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ
|
وفا چون درختی بود میوهدار
|
|
همی هرزمانی نو آید ببار
|
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
|
|
همان یک سواره همان شهریار
|
زترکان هرآنکس که بد سرفراز
|
|
شدند ازنوازش همه بینیاز
|
برخشنده روز و بهنگام خواب
|
|
هم آگهی جست ز افراسیاب
|
ازیشان کسی زو نشانی نداد
|
|
نکردند ازو در جهان نیز یاد
|
جهاندار یک شب سرو تن بشست
|
|
بشد دور با دفتر زند و است
|
همه شب بپیش جهان آفرین
|
|
همی بود گریان وسربر زمین
|
همی گفت کین بنده ناتوان
|
|
همیشه پر از درد دارد روان
|
همه کوه و رود و بیابان و آب
|
|
نبیند نشانی ز افراسیاب
|
همی گفت کای داور دادگر
|
|
تودادی مرانازش و زور و فر
|
که او راه تو دادگر نسپرد
|
|
کسی را زگیتی بکس نشمرد
|
تو دانی که او نیست برداد و راه
|
|
بسی ریخت خون سربیگناه
|
مگر باشدم دادگر یک خدای
|
|
بنزدیک آن بدکنش رهنمای
|
تودانی که من خود سرایندهام
|
|
پرستنده آفرینندهام
|
بگیتی ازو نام و آواز نیست
|
|
ز من راز باشد ز تو راز نیست
|
اگر زو تو خشنودی ای دادگر
|
|
مرابازگردان ز پیکار سر
|
بکش در دل این آتش کین من
|
|
بیین خویش آور آیین من
|
ز جای نیایش بیامد بتخت
|
|
جوان سرافراز و پیروز بخت
|
همی بود یک سال در حصن گنگ
|
|
برآسود از جنبش و ساز جنگ
|
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
|
|
بدیدار کاوسش آمد نیاز
|
بگستهم نوذر سپرد آن زمین
|
|
ز قچغار تا پیش دریای چین
|
بیاندازه لشکر بگستهم داد
|
|
بدو گفت بیدار دل باش و شاد
|
بچین و بمکران زمین دست یاز
|
|
بهر سو فرستاده و نامه ساز
|
همی جوی ز افراسیاب آگهی
|
|
مگر زو شود روی گیتی تهی
|
و زآن جایگه خواسته هرچ بود
|
|
ز دینار وز گوهر نابسود
|
ز مشک و پرستار و زرین ستام
|
|
همان جامه و اسب و تخت وغلام
|
زگستردنیها و آلات چین
|
|
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
|
ز گاوان گردونکشان چل هزار
|
|
همی راندپیش اندرون شهریار
|
همی گفت هرگز کسی پیش ازین
|
|
ندید ونبد خواسته بیش ازین
|
سپه بود چندانک برکوه و دشت
|
|
همی ده شب و روز لشکر گذشت
|
چو دمدار برداشتی پیشرو
|
|
بمنزل رسیدی همی نو بنو
|
بیامد بران هم نشان تا بچاج
|
|
بیاویخت تاج از برتخت عاج
|
بسغد اندرون بود یک هفته شاه
|
|
همه سغد شد شاه را نیک خواه
|
وزآنجا بشهر بخارا رسید
|
|
ز لشکر هوا را همی کس ندید
|
بخورد و بیاسود و یک هفته بود
|
|
دوم هفته با جامه نابسود
|
بیامد خروشان بتشکده
|
|
غمی بود زان اژدهای شده
|
که تور فریدون برآورده بود
|
|
بدو اندرون کاخها کرده بود
|
بگسترد بر موبدان سیم و زر
|
|
برآتش پراگند چندی گهر
|
و زآن جایگه سر برفتن نهاد
|
|
همی رفت با کام دل شاه شاد
|
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ
|
|
چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
|
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه
|
|
سر ماه بر بلخ بگزید راه
|
بهر شهر در نامور مهتری
|
|
بماندی سرافراز بالشکری
|
ببستند آذین به بیراه و راه
|
|
بجایی که بگذشت شاه و سپاه
|
همه بوم کشور بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
درم ریختند از بر و زعفران
|
|
چه دینار و مشک از کران تا کران
|
بشهر اندرون هرک درویش بود
|
|
وگر سازش از کوشش خویش بود
|
درم داد مر هر یکی را ز گنج
|
|
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
|
سر هفته را کرد آهنگ ری
|
|
سوی پارس نزدیک کاوس کی
|
دو هفته بری نیز بخشید و خورد
|
|
سیم هفته آهنگ بغداد کرد
|
هیونان فرستاد چندی ز ری
|
|
بنزدیک کاوس فرخندهپی
|
دل پیر زان آگهی تازه شد
|
|
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
|
بایوانها تخت زرین نهاد
|
|
بخانه در آرایش چین نهاد
|
ببستند آذین بشهر وبه راه
|
|
همه برزن و کوی و بازارگاه
|
پذیره شدندش همه مهتران
|
|
بزرگان هر شهر وکنداوران
|
همه راه و بی راه گنبد زده
|
|
جهان شد چو دیبا بزر آزده
|
همه مشک با گوهر آمیختند
|
|
ز گنبد بسرها فرو ریختند
|
چو بیرون شد از شهر کاوس کی
|
|
ابا نامداران فرخندهپی
|
سوی طالقان آمد و مرو رود
|
|
جهان بود پربانگ و آوای رود
|
و زآن پس براه نشاپور شاه
|
|
بدیدند مر یکدگر را براه
|
نیا را چو دید از کران شاه نو
|
|
برانگیخت آن باره تندرو
|
بروبرنیا برگرفت آفرین
|
|
ستایش سزای جهان آفرین
|
همی گفت بیتو مبادا جهان
|
|
نه تخت بزرگی نه تاج مهان
|
که خورشید چون تو ندیدست شاه
|
|
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
|
زجمشید تا بفریدون رسید
|
|
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
|
نه زین سان کسی رنج برد از مهان
|
|
نه دید آشکارا نهان جهان
|
که روشن جهان برتو فرخنده باد
|
|
دل وجان بدخواه تو کنده باد
|
سیاوش گرش روز باز آمدی
|
|
بفر تو او رانیاز آمدی
|
بدو گفت شاه این زبخت تو بود
|
|
برومند شاخ درخت تو بود
|
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
|
|
همی ریخت بر تارک شاه بر
|
بدین گونه تا تخت گوهرنگار
|
|
بشد پایه ها ناپدید از نثار
|
بفرمود پس کانجمن را بخوان
|
|
بایوان دیگر بیارای خوان
|
نشستند در گلشن زرنگار
|
|
بزرگان پرمایه با شهریار
|
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
|
|
بدریا در و نامداران شنید
|
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد
|
|
لب نامداران پراز باد کرد
|
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ
|
|
شمرهاو پالیزها چون چراغ
|
بدو ماندکاوس کی در شگفت
|
|
ز کردارش اندازهها برگرفت
|
بدو گفت روز نو وماه نو
|
|
چو گفتارهای نو و شاه نو
|
نه کس چون تواندر جهان شاه دید
|
|
نه این داستان گوش هر کس شنید
|
کنون تا بدین اختری نو کنیم
|
|
بمردی همه یاد خسرو کنیم
|
بیاراست آن گلشن زرنگار
|
|
می آورد یاقوتلب میگسار
|
بیک هفته ز ایوان کاوس کی
|
|
همی موج برخاست از جام می
|
بهشتم در گنج بگشاد شاه
|
|
همی ساخت آن رنج راپایگاه
|
بزرگان که بودند بااوبهم
|
|
برزم و ببزم وبشادی و غم
|
باندازهشان خلعت آراستند
|
|
زگنج آنچ پرمایهتر خواستند
|
برفتند هر کس سوی کشوری
|
|
سرافراز بانامور لشکری
|
بپرداخت زان پس بکارسپاه
|
|
درم داد یکساله از گنج شاه
|
وزآن پس نشستند بیانجمن
|
|
نیا و جهانجوی با رایزن
|
چنین گفت خسرو بکاوس شاه
|
|
جز از کردگار ازکه جوییم راه
|
بیابان و یکساله دریا و کوه
|
|
برفتیم با داغ دل یک گروه
|
بهامون و کوه و بدریای آب
|
|
نشانی ندیدیم ز افراسیاب
|
گرو یک زمان اندر آید بگنگ
|
|
سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
|
همه رنج و سختی بپیش اندرست
|
|
اگر چندمان دادگر یاورست
|
نیا چون شنید از نبیره سخن
|
|
یکی پند پیرانه افگند بن
|
بدو گفت ما همچنین بردو اسب
|
|
بتازیم تا خان آذرگشسب
|
سر و تن بشوییم با پا و دست
|
|
چنانچون بودمرد یزدان پرست
|
ابا باژ با کردگار جهان
|
|
بدو برکنیم آفرین نهان
|
بباشیم بر پیش آتش بپای
|
|
مگر پاک یزدان بود رهنمای
|
بجایی که او دارد آرامگاه
|
|
نماید نماینده داد راه
|
برین باژ گشتند هر دو یکی
|
|
نگردیدیک تن ز راه اندکی
|
نشستند با باژ هر دو براسب
|
|
دوان تا سوی خان آذرگشسب
|
پراز بیم دل یک بیک پرامید
|
|
برفتند با جامههای سپید
|
چو آتش بدیدند گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
بدان جایگه زار و گریان دو شاه
|
|
ببودند بادرد و فریاد خواه
|
جهانآفرین را همی خواندند
|
|
بدان موبدان گوهر افشاندند
|
| | |
|