اندر ستایش سلطان محمود : بخش يازدهم
همی گفت هر کس که جوید بدی بپیچد ز باد افره ایزدی
نباید که باشید یک تن بشهر گر از رنج یابد پی مور بهر
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین همی کرد بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور داد و پاک یکی بنده‌ام دل پر از ترس و باک
که این باره‌ی شارستان پدر بدیدم برآورده از ماه سر
سیاوش که از فر یزدان پاک چنین باره‌ای برکشید از مغاک
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست دل هر کس از کشتن او بخست
بران باره بگریست یکسر سپاه ز خون سیاوش که بد بیگناه
بدستت بداندیش بر کشته شد چنین تخم کین در جهان کشته شد
پس آگاهی آمد بافراسیاب که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنیده همی داشت اندر نهفت بیامد شب تیره با کس نگفت
جهاندیدگان را هم آنجا بماند دلی پر ز تیمار تنها براند
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون سری پر ز تیمار دل پر ز خون
بدید آن دل افروز باغ بهشت شمرهای او چون چراغ بهشت
بهر گوشه‌ای چشمه و گلستان زمین سنبل و شاخ بلبلستان
همی گفت هر کس که اینت نهاد هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
وزان پس بفرمود بیدار شاه طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باع و سرای گرفتند بر هر سوی رهنمای
همی رفت جوینده چون بیهشان مگر زو بیابند جایی نشان
چو بر جستنش تیز بشتافتند فراوان ز کسهای او یافتند
بکشتند بسیار کس بی‌گناه نشانی نیامد ز بیداد شاه
همی بود در گنگ دژ شهریار یکی سال با رامش و میگسار
جهان چون بهشتی دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود
برفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد
همه پهلوانان ایران سپاه برفتند یکسر بنزدیک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جای سوی شهر ایران نیایدش رای
همانا بداندیش افراسیاب گذشتست زان سو بدریای آب
چنان پیر بر گاه کاوس شاه نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
گر او سوی ایران شود پر ز کین که باشد نگهبان ایران زمین
گر او باز با تخت و افسر شود همه رنج ما پاک بی‌بر شود
ازان پس بایرانیان شاه گفت که این پند با سودمندیست جفت
ازان شارستان پس مهان را بخواند وزان رنج بردن فراوان براند
ازیشان کسی را که شایسته‌تر گرامی‌تر از شهر و بایسته‌تر
تنش را بخلعت بیاراستند ز دژ باره‌ی مرزبان خواستند
چنین گفت کایدر بشادی بمان ز دل بر کن اندیشه‌ی بدگمان
ببخشید چندانک بد خواسته ز اسبان وز گنج آراسته
همه شهر زیشان توانگر شدند چه با یاره و تخت و افسر شدند
بدانگه که بیدار گردد خروس ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی شتابنده و راه‌جوی بسوی بیابان نهادند روی
همه نامداران هر کشوری برفتند هر جا که بد مهتری
خورشها ببردند نزدیک شاه که بود از در شهریار و سپاه
براهی که لشکر همی برگذشت در و دشت یکسر چو بازار گشت
بکوه و بیابان و جای نشست کسی را نبد کس که بگشاد دست
بزرگان ابا هدیه و با نثار پذیره شدندی بر شهریار
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج نهشتی که با او برفتی برنج
پذیره شدش گیو با لشکری و زآن شهر هر کس که بد مهتری
چو دید آن سر و فره‌ی سرفراز پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار بسیار بنواختشان برسم کیان جایگه ساختشان
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید فرود آمد و بادبان برکشید
دو هفته بران روی دریا بماند ز گفتار با گیو چندی براند
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ نباید که خواهد بگیتی درنگ
بفرمود تا کار برساختند دو زورق بب اندر انداختند
شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود
بفرمود تا بادبان برکشید بدریای بی‌مایه اندر کشید
همان راه دریا بیک ساله راه چنان تیز شد باد در هفت ماه
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژ آستی تر نگشت
سپهدار لشکر بخشکی کشید ببستند کشتی و هامون بدید
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله بملاح و آنکس که کردی خله
بفرمود دینار و خلعت ز گنج ز گیتی کسی را که بردند رنج
وزان آب راه بیابان گرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت
چو آگاه شد اشکش آمد براه ابا لشکری ساخته پیش شاه
پیاده شد از اسب و روی زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین
همه تیز و مکران بیاراستند ز هر جای رامشگران خواستند
همه راه و بی‌راه آوای رود تو گفتی هوا تار شد رود پود
بدیوار دیبا برآویختند درم با شکر زیر پی ریختند
بمکران هرآنکس که بد مهتری وگر نامداری و کنداوری
برفتند با هدیه و با نثار بنزدیک پیروزگر شهریار
و زآن مرز چندانک بد خواسته فراز آورید اشکش آراسته
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید و زآن نامداران یکی برگزید
ورا کرد مهتر بمکران زمین بسی خلعتش داد و کرد آفرین
چو آمد ز مکران و توران بچین خود و سرفرازان ایران زمین
پذیره شدش رستم زال سام سپاهی گشاده دل و شاد کام
چو از دور کیخسرو آمد پدید سوار سرفراز چترش کشید
پیاده شد از باره بردش نماز گرفتش ببر شاه گردن‌فراز
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب ز گم بودن جادو افراسیاب
بچین نیز مهمان رستم بماند بیک هفته از چین بماچین براند
همی رفت سوی سیاوش گرد بماه سفندار مذ روز ارد
چو آمد بدان شارستان پدر دو رخساره پر آب و خسته جگر
بجایی که گر سیوز بدنشان گروی بنفرین مردم کشان
سر شاه ایران بریدند خوار بیامد بدان جایگه شهریار
همی ریخت برسر ازان تیره خاک همی کرد روی و بر خویش چاک
بمالید رستم بران خاک روی بنفرید برجان ناکس گروی
همی گفت کیخسرو ای شهریار مراماندی در جهان یادگار
نماندم زکین تومانند چیز برنج اندرم تا جهانست نیز
بپرداختم تخت افراسیاب ازین پس نه آرام جویم نه خواب
بر امید آن کش بچنگ آورم جهان پیش او تار وتنگ آورم
ازان پس بدان گنج بنهاد سر که مادر بدو یاد کرد از پدر
در گنج بگشاد و روزی بداد دو هفته دران شارستان بود شاد
برستم دو صد بدره دینار داد همان گیو را چیز بسیار داد
چو بشنید گستهم نوذر که شاه بدان شارستان پدر کرد راه
پذیره شدش با سپاهی گران زایران بزرگان و کنداوران
چو از دور دید افسر و تاج شاه پیاده فراوان بپیمود راه
همه یکسره خواندند آفرین بران دادگر شهریار زمین
بگستهم فرمود تا برنشست همه راه شادان و دستش بدثست
کشیدند زان روی ببهشت گنگ سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ
وفا چون درختی بود میوه‌دار همی هرزمانی نو آید ببار
نیاسود یک تن ز خورد و شکار همان یک سواره همان شهریار
زترکان هرآنکس که بد سرفراز شدند ازنوازش همه بی‌نیاز
برخشنده روز و بهنگام خواب هم آگهی جست ز افراسیاب
ازیشان کسی زو نشانی نداد نکردند ازو در جهان نیز یاد
جهاندار یک شب سرو تن بشست بشد دور با دفتر زند و است
همه شب بپیش جهان آفرین همی بود گریان وسربر زمین
همی گفت کین بنده ناتوان همیشه پر از درد دارد روان
همه کوه و رود و بیابان و آب نبیند نشانی ز افراسیاب
همی گفت کای داور دادگر تودادی مرانازش و زور و فر
که او راه تو دادگر نسپرد کسی را زگیتی بکس نشمرد
تو دانی که او نیست برداد و راه بسی ریخت خون سربیگناه
مگر باشدم دادگر یک خدای بنزدیک آن بدکنش رهنمای
تودانی که من خود سراینده‌ام پرستنده آفریننده‌ام
بگیتی ازو نام و آواز نیست ز من راز باشد ز تو راز نیست
اگر زو تو خشنودی ای دادگر مرابازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من بیین خویش آور آیین من
ز جای نیایش بیامد بتخت جوان سرافراز و پیروز بخت
همی بود یک سال در حصن گنگ برآسود از جنبش و ساز جنگ
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز بدیدار کاوسش آمد نیاز
بگستهم نوذر سپرد آن زمین ز قچغار تا پیش دریای چین
بی‌اندازه لشکر بگستهم داد بدو گفت بیدار دل باش و شاد
بچین و بمکران زمین دست یاز بهر سو فرستاده و نامه ساز
همی جوی ز افراسیاب آگهی مگر زو شود روی گیتی تهی
و زآن جایگه خواسته هرچ بود ز دینار وز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرین ستام همان جامه و اسب و تخت وغلام
زگستردنیها و آلات چین ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
ز گاوان گردونکشان چل هزار همی راندپیش اندرون شهریار
همی گفت هرگز کسی پیش ازین ندید ونبد خواسته بیش ازین
سپه بود چندانک برکوه و دشت همی ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار برداشتی پیشرو بمنزل رسیدی همی نو بنو
بیامد بران هم نشان تا بچاج بیاویخت تاج از برتخت عاج
بسغد اندرون بود یک هفته شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه
وزآنجا بشهر بخارا رسید ز لشکر هوا را همی کس ندید
بخورد و بیاسود و یک هفته بود دوم هفته با جامه نابسود
بیامد خروشان بتشکده غمی بود زان اژدهای شده
که تور فریدون برآورده بود بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سیم و زر برآتش پراگند چندی گهر
و زآن جایگه سر برفتن نهاد همی رفت با کام دل شاه شاد
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه سر ماه بر بلخ بگزید راه
بهر شهر در نامور مهتری بماندی سرافراز بالشکری
ببستند آذین به بیراه و راه بجایی که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
درم ریختند از بر و زعفران چه دینار و مشک از کران تا کران
بشهر اندرون هرک درویش بود وگر سازش از کوشش خویش بود
درم داد مر هر یکی را ز گنج پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ ری سوی پارس نزدیک کاوس کی
دو هفته بری نیز بخشید و خورد سیم هفته آهنگ بغداد کرد
هیونان فرستاد چندی ز ری بنزدیک کاوس فرخنده‌پی
دل پیر زان آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
بایوانها تخت زرین نهاد بخانه در آرایش چین نهاد
ببستند آذین بشهر وبه راه همه برزن و کوی و بازارگاه
پذیره شدندش همه مهتران بزرگان هر شهر وکنداوران
همه راه و بی راه گنبد زده جهان شد چو دیبا بزر آزده
همه مشک با گوهر آمیختند ز گنبد بسرها فرو ریختند
چو بیرون شد از شهر کاوس کی ابا نامداران فرخنده‌پی
سوی طالقان آمد و مرو رود جهان بود پربانگ و آوای رود
و زآن پس براه نشاپور شاه بدیدند مر یکدگر را براه
نیا را چو دید از کران شاه نو برانگیخت آن باره تندرو
بروبرنیا برگرفت آفرین ستایش سزای جهان آفرین
همی گفت بی‌تو مبادا جهان نه تخت بزرگی نه تاج مهان
که خورشید چون تو ندیدست شاه نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
زجمشید تا بفریدون رسید سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
نه زین سان کسی رنج برد از مهان نه دید آشکارا نهان جهان
که روشن جهان برتو فرخنده باد دل وجان بدخواه تو کنده باد
سیاوش گرش روز باز آمدی بفر تو او رانیاز آمدی
بدو گفت شاه این زبخت تو بود برومند شاخ درخت تو بود
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر همی ریخت بر تارک شاه بر
بدین گونه تا تخت گوهرنگار بشد پایه ها ناپدید از نثار
بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر بیارای خوان
نشستند در گلشن زرنگار بزرگان پرمایه با شهریار
همی گفت شاه آن شگفتی که دید بدریا در و نامداران شنید
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد لب نامداران پراز باد کرد
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ شمرهاو پالیزها چون چراغ
بدو ماندکاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه‌ها برگرفت
بدو گفت روز نو وماه نو چو گفتارهای نو و شاه نو
نه کس چون تواندر جهان شاه دید نه این داستان گوش هر کس شنید
کنون تا بدین اختری نو کنیم بمردی همه یاد خسرو کنیم
بیاراست آن گلشن زرنگار می آورد یاقوت‌لب میگسار
بیک هفته ز ایوان کاوس کی همی موج برخاست از جام می
بهشتم در گنج بگشاد شاه همی ساخت آن رنج راپایگاه
بزرگان که بودند بااوبهم برزم و ببزم وبشادی و غم
باندازه‌شان خلعت آراستند زگنج آنچ پرمایه‌تر خواستند
برفتند هر کس سوی کشوری سرافراز بانامور لشکری
بپرداخت زان پس بکارسپاه درم داد یک‌ساله از گنج شاه
وزآن پس نشستند بی‌انجمن نیا و جهانجوی با رای‌زن
چنین گفت خسرو بکاوس شاه جز از کردگار ازکه جوییم راه
بیابان و یک‌ساله دریا و کوه برفتیم با داغ دل یک گروه
بهامون و کوه و بدریای آب نشانی ندیدیم ز افراسیاب
گرو یک زمان اندر آید بگنگ سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
همه رنج و سختی بپیش اندرست اگر چندمان دادگر یاورست
نیا چون شنید از نبیره سخن یکی پند پیرانه افگند بن
بدو گفت ما همچنین بردو اسب بتازیم تا خان آذرگشسب
سر و تن بشوییم با پا و دست چنانچون بودمرد یزدان پرست
ابا باژ با کردگار جهان بدو برکنیم آفرین نهان
بباشیم بر پیش آتش بپای مگر پاک یزدان بود رهنمای
بجایی که او دارد آرامگاه نماید نماینده داد راه
برین باژ گشتند هر دو یکی نگردیدیک تن ز راه اندکی
نشستند با باژ هر دو براسب دوان تا سوی خان آذرگشسب
پراز بیم دل یک بیک پرامید برفتند با جامه‌های سپید
چو آتش بدیدند گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند
بدان جایگه زار و گریان دو شاه ببودند بادرد و فریاد خواه
جهان‌آفرین را همی خواندند بدان موبدان گوهر افشاندند

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo