چو خسرو بب مژه رخ بشست
|
|
برافشاند دینار بر زند و است
|
بیک هفته بر پیش یزدان بدند
|
|
مپندار کتش پرستان بدند
|
که آتش بدان گاه محراب بود
|
|
پرستنده را دیده پرآب بود
|
اگر چند اندیشه گردد دراز
|
|
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
|
بیک ماه در آذرابادگان
|
|
ببودند شاهان و آزادگان
|
ازان پس چنان بد که افراسیاب
|
|
همی بود هر جای بیخورد و خواب
|
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
|
|
هراسان همیشه ز بیم گزند
|
همی از جهان جایگاهی بجست
|
|
که باشد بجان ایمن و تندرست
|
بنزدیک بردع یکی غار بود
|
|
سرکوه غار از جهان نابسود
|
ندید ازبرش جای پرواز باز
|
|
نه زیرش پی شیر و آن گراز
|
خورش برد وز بیم جان جای ساخت
|
|
بغار اندرون جای بالای ساخت
|
زهر شهر دور و بنزدیک آب
|
|
که خوانی ورا هنگ افراسیاب
|
همی بود چندی بهنگ اندرون
|
|
ز کرده پشیمان و دل پرزخون
|
چو خونریز گردد سرافراز
|
|
بتخت کیان برنماند دراز
|
یکی مرد نیک اندران روزگار
|
|
ز تخم فریدون آموزگار
|
پرستار با فر و برزکیان
|
|
بهر کار با شاهبسته میان
|
پرستشگهش کوه بودی همه
|
|
ز شادی شده دور و دور از رمه
|
کجا نام این نامور هوم بود
|
|
پرستنده دور از بروبوم بود
|
یکی کاخ بود اندران برز کوه
|
|
بدو سخت نزدیک و دور از گروه
|
پرستشگهی کرده پشمینه پوش
|
|
زکافش یکی ناله آمد بگوش
|
که شاها سرانامور مهترا
|
|
بزرگان و برداوران داورا
|
همه ترک و چین زیر فرمان تو
|
|
رسیده بهر جای پیمان تو
|
یکی غار داری ببهره بچنگ
|
|
کجات آن سرتاج و مردان جنگ
|
کجات آن همه زور ومردانگی
|
|
دلیری ونیروی و فرزانگی
|
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه
|
|
کجات آن بروبوم و چندان سپاه
|
که اکنون بدین تنگ غار اندری
|
|
گریزان بسنگین حصار اندری
|
بترکی چو این ناله بشنید هوم
|
|
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
|
چنین گفت کین ناله هنگام خواب
|
|
نباشد مگر آن افراسیاب
|
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
|
|
در غار تاریک چندی بجست
|
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
|
|
بدید آن در هنگ افراسیاب
|
بیامد بکردار شیر ژیان
|
|
زپشمینه بگشاد گردی میان
|
کمندی که بر جای زنار داشت
|
|
کجا در پناه جهاندار داشت
|
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
|
|
چو نزدیک شد بازوی او ببست
|
همی رفت واو را پس اندر کشان
|
|
همی تاخت با رنج چون بیهشان
|
شگفت ار بمانی بدین در رواست
|
|
هرآنکس که او بر جهان پادشاست
|
جز از نیکنامی نباید گزید
|
|
بباید چمید و بباید چرید
|
زگیتی یک عار بگزید راست
|
|
چه دانست کان غار هنگ بلاست
|
چو آن شاه راهوم بازو ببست
|
|
همی بردش از جایگاه نشست
|
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
|
|
پرستار دارنده یزدان پاک
|
چه خواهی زمن من کییم درجهان
|
|
نشسته بدین غار بااندهان
|
بدو گفت هوم این نه آرام تست
|
|
جهانی سراسر پراز نام تست
|
زشاهان گیتی برادر که کشت
|
|
که شد نیز با پاک یزدان درشت
|
چو اغریرث و نوذر نامدار
|
|
سیاوش که بد در جهان یادگار
|
تو خون سربیگناهان مریز
|
|
نه اندر بن غار بیبن گریز
|
بدو گفت کاندر جهان بیگناه
|
|
کرادانی ای مردبا دستگاه
|
چنین راند برسر سپهر بلند
|
|
که آید زمن درد ورنج و گزند
|
زفرمان یزدان کسی نگذرد
|
|
وگردیده اژدها بسپرد
|
ببخشای بر من که بیچارهام
|
|
وگر چند بر خود ستمکارهام
|
نبیره فریدون فرخ منم
|
|
زبند کمندت همی بگسلم
|
کجابرد خواهی مرابسته خوار
|
|
نترسی ز یزدان بروزشمار
|
بدو گفت هوم ای بد بدگمان
|
|
همانا فراوان نماندت زمان
|
سخنهات چون گلستان نوست
|
|
تراهوش بردست کیخروست
|
بپیچد دل هوم را زان گزند
|
|
برو سست کرد آن کیانی کمند
|
بدانست کان مرد پرهیزگار
|
|
ببخشود بر ناله شهریار
|
بپیچد وزو خویشتن درکشید
|
|
بدریا درون جست و شد ناپدید
|
چنان بد که گودرز کشوادگان
|
|
همی رفت باگیو و آزادگان
|
گرازان و پویان بنزدیک شاه
|
|
بدریا درون کرد چندی نگاه
|
بچشم آمدش هوم با آن کمند
|
|
نوان برلب آب برمستمند
|
همان گونه آب را تیره دید
|
|
پرستنده را دیدگان خیره دید
|
بدل گفت کین مرد پرهیزگار
|
|
زدریای چیچست گیرد شکار
|
نهنگی مگر دم ماهی گرفت
|
|
بدیدار ازو مانده اندر شگفت
|
بدو گفت کای مرد پرهیزگار
|
|
نهانی چه داری بکن آشکار
|
ازین آب دریا چه جویی همی
|
|
مگر تیره تن را بشویی همی
|
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد
|
|
نگه کن یکی اندرین کارکرد
|
یکی جای دارم بدین تیغ کوه
|
|
پرستشگه بنده دور از گروه
|
شب تیره بر پیش یزدان بدم
|
|
همه شب زیزدان پرستان بدم
|
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
|
|
یکی ناله زارم آمد بگوش
|
همانگه گمان برد روشن دلم
|
|
که من بیخ کین از جهان بگسلم
|
بدین گونه آوازم هنگام خواب
|
|
نشاید که باشد جز افراسیاب
|
بجستن گرفتم همه کوه و غار
|
|
بدیدم در هنگ آن سوگوار
|
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
|
|
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
|
ز کوه اندر آوردمش تازیان
|
|
خروشان و نوحهزنان چون زنان
|
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی
|
|
یکی سست کردم همی بند اوی
|
بدین جایگه در ز چنگم بجست
|
|
دل و جانم از رستن او بخست
|
بدین آب چیچست پنهان شدست
|
|
بگفتم ترا راست چونانک هست
|
چو گودرز بشنید این داستان
|
|
بیادآمدش گفته راستان
|
از آنجا بشد سوی آتشکده
|
|
چنانچون بود مردم دلشده
|
نخستین برآتش ستایش گرفت
|
|
جهانآفرین را نیایش گرفت
|
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
|
|
همان دیده برشهریاران بگفت
|
همانگه نشستند شاهان براسب
|
|
برفتند زایوان آذر گشسب
|
پراندیشه شد زان سخن شهریار
|
|
بیامد بنزدیک پرهیزگار
|
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید
|
|
بریشان بداد آفرین گسترید
|
همه شهریاران برو آفرین
|
|
همی خواندند از جهانآفرین
|
چنین گفت باهوم کاوس شاه
|
|
به یزدان سپاس و بدویم پناه
|
که دیدم رخ مردان یزدانپرست
|
|
توانا و بادانش و زور دست
|
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
|
|
به آباد بادا بداد تو بوم
|
بدین شاهنوروز فرخنده باد
|
|
دل بدسگالان او کنده باد
|
پرستنده بودم بدین کوهسار
|
|
که بگذشت برگنگ دژ شهریار
|
همی خواستم تا جهانآفرین
|
|
بدو دارد آباد روی زمین
|
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
|
|
نیایش کنان پیش یزدان شدم
|
سروش خجسته شبی ناگهان
|
|
بکرد آشکارا بمن برنهان
|
ازین غار بیبن برآمدخروش
|
|
شنیدم نهادم بواز گوش
|
کسی زار بگریست برتخت عاج
|
|
چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج
|
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
|
|
کمندی که زنار بودم بچنگ
|
بدیدم سر و گوش افراسیاب
|
|
درو ساخته جای آرام و خواب
|
ببند کمندش ببستم چو سنگ
|
|
کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
|
بخواهش بدو سست کردم کمند
|
|
چو آمد برآب بگشاد بند
|
بب اندرست این زمان ناپدید
|
|
پی او ز گیتی بباید برید
|
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر
|
|
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
|
چو فرماند دهد شهریار بلند
|
|
برادرش را پای کرده ببند
|
بیارند بر کتف او خام گاو
|
|
بدوزند تاگم کند زور وتاو
|
چو آواز او یابد افراسیاب
|
|
همانا برآید ز دریای آب
|
بفرمود تا روزبانان در
|
|
برفتند باتیغ و گیلی سپر
|
ببردند گرسیوز شوم را
|
|
که آشوب ازو بد بر و بوم را
|
بدژخیم فرمود تا برکشید
|
|
زرخ پرده شوم رابردرید
|
همی دوخت برکتف او خام گاو
|
|
چنین تانماندش بتن هیچ تاو
|
برو پوست بدرید و زنهار خواست
|
|
جهان آفرین را همی یار خواست
|
چو بشنید آوازش افراسیاب
|
|
پر از درد گریان برآمد ز آب
|
بدریا همی کرد پای آشناه
|
|
بیامد بجایی که بد پایگاه
|
ز خشکی چو بانگ برادر شنید
|
|
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید
|
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
|
|
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
|
فغان کرد کای شهریار جهان
|
|
سر نامداران و تاج مهان
|
کجات آن همه رسم و آیین و گاه
|
|
کجات آن سر تاج و چندان سپاه
|
کجات آن همه دانش و زور دست
|
|
کجات آن بزرگان خسروپرست
|
کجات آن برزم اندرون فر و نام
|
|
کجات آن ببزم اندرون کام و جام
|
که اکنون بدریا نیاز آمدت
|
|
چنین اختر دیرساز آمدت
|
چو بشنید بگریست افراسیاب
|
|
همی ریخت خونین سرشک اندر آب
|
چنی اد پاسخ که گرد جهان
|
|
بگشتم همی آشکار و نهان
|
کزین بخشش بد مگر بگذرم
|
|
ز بد بتر آمد کنون بر سرم
|
مرا زندگانی کنون خوار گشت
|
|
روانم پر از درد و تیمار گشت
|
نبیرهی فریدون و پور پشنگ
|
|
برآویخته سر بکام نهنگ
|
همی پوست درند بر وی بچرم
|
|
کسی را نبینم بچشم آب شرم
|
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی
|
|
روان پرستنده پر جست و جوی
|
چو یزدان پرستنده او را بدید
|
|
چنان نوحهی زار ایشان شنید
|
ز راه جزیره برآمد یکی
|
|
چو دیدش مر او را ز دور اندکی
|
گشاد آن کیانی کمند از میان
|
|
دو تایی بیامد چو شیر ژیان
|
بینداخت آن گرد کرده کمند
|
|
سر شهریار اندر آمد ببند
|
بخشکی کشیدش ز دریای آب
|
|
بشد توش و هوش از رد افراسیاب
|
گرفته ورا مرد دیندار دست
|
|
بخواری ز دریا کشید و ببست
|
سپردش بدیشان و خود بازگشت
|
|
تو گفتی که با باد انباز گشت
|
بیامد جهاندار با تیغ تیز
|
|
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
|
چنین گفت بیدولت افراسیاب
|
|
که این روز را دیده بودم بخواب
|
سپهر بلند ار فراوان کشید
|
|
همان پردهی رازها بردرید
|
بواز گفت ای بد کینه جوی
|
|
چراکشت خواهی نیا را بگوی
|
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
|
|
سزاوار پیغاره و سرزنش
|
ز جان برادرت گویم نخست
|
|
که هرگز بلای مهان را نجست
|
دگر نوذر آن نامور شهریار
|
|
که از تخم ایرج بد او یادگار
|
زدی گردنش را بشمشیر تیز
|
|
برانگیختی از جهان رستخیز
|
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
|
|
نبیند کسی از مهان یادگار
|
بریدی سرش چون سر گوسفند
|
|
همی برگذشتی ز چرخ بلند
|
بکردار بد تیز بشتافتی
|
|
مکافات آن بد کنون یافتی
|
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
|
|
کنون داستانم بباید شنود
|
بمان تا مگر مادرت را بجان
|
|
ببینم پس این داستانها بخوان
|
بدو گفت گر خواستی مادرم
|
|
چرا آتش افروختی بر سرم
|
پدر بیگنه بود و من در نهان
|
|
چه رفت از گزند تو اندر جهان
|
سر شهریاری ربودی که تاج
|
|
بدو زار گریان شد و تخت عاج
|
کنون روز بادا فره ایزدیست
|
|
مکافات بد را ز یزدان بدیست
|
بشمشیر هندی بزد گردنش
|
|
بخاک اندر افگند نازک تنش
|
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
|
|
برادرش گشت از جهان ناامید
|
تهی ماند زو گاه شاهنشهی
|
|
سرآمد برو روزگار مهی
|
ز کردار بد بر تنش بد رسید
|
|
مجو ای پسر بند بد را کلید
|
چو جویی بدانی که از کار بد
|
|
بفرجام بر بدکنش بد رسد
|
سپهبد که با فر یزدان بود
|
|
همه خشم او بند و زندان بود
|
چو خونریز گردد بماند نژند
|
|
مکافات یابد ز چرخ بلند
|
چنین گفت موبد ببهرام تیز
|
|
که خون سر بیگناهان مریز
|
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
|
|
مبادی جز آهسته و پاکرای
|
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
|
|
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
|
بگرسیوز آمد ز کار نیا
|
|
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
|
کشیدندش از پیش دژخیم زار
|
|
ببند گران و ببد روزگار
|
ابا روزبانان مردمکشان
|
|
چنانچون بود مردم بدنشان
|
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
|
|
ببارید خون بر رخ لاژورد
|
شهنشاه ایران زبان برگشاد
|
|
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
|
ز تور و فریدون و سلم سترگ
|
|
ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
|
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
|
|
کشید و بیامد دلی پر ستیز
|
میان سپهبد بدو نیم کرد
|
|
سپه را همه دل پر از بیم کرد
|
بهم برفگندندشان همچو کوه
|
|
ز هر سو بدور ایستاده گروه
|
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
|
|
ز دریا سوی خان آذر شتافت
|
بسی زر بر آتش برافشاندند
|
|
بزمزم همی آفرین خواندند
|
ببودند یک روز و یک شب بپای
|
|
بپیش جهانداور رهنمای
|
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب
|
|
ببخشید گنجی بر آذرگشسب
|
بران موبدان خلعت افگند نیز
|
|
درم داد و دینار و بسیار چیز
|
بشهر اندرون هرک درویش بود
|
|
وگر خوردش از کوشش خویش بود
|
بران نیز گنجی پراگنده کرد
|
|
جهانی بداد و دهش بنده کرد
|
ازان پس بتخت کیان برنشست
|
|
در بار بگشاد و لب را ببست
|
نبشتند نامه بهر کشوری
|
|
بهر نامداری و هر مهتری
|
ز خاور بشد نامه تا باختر
|
|
بجایی که بد مهتری با گهر
|
که روی زمین از بد اژدها
|
|
بشمشیر کیخسرو آمد رها
|
بنیروی یزدان پیروزگر
|
|
نیاسود و نگشاد هرگز کمر
|
روان سیاوش را زنده کرد
|
|
جهان را بداد و دهش بنده کرد
|
همی چیز بخشید درویش را
|
|
پرستنده و مردم خویش را
|
ازان پس چنین گفت شاه جهان
|
|
که ای نامداران فرخ مهان
|
زن و کودک خرد بیرون برید
|
|
خورشها و رامش بهامون برید
|
بپردخت زان پس برامش نهاد
|
|
برفتند گردان خسرو نژاد
|
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
|
|
بیامد بایوان آذرگشسب
|
چهل روز با شاه کاوس کی
|
|
همی بود با رامش و رود و می
|
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
|
|
ز زر افسری بر سر شاه نو
|
بزرگان سوی پارس کردند روی
|
|
برآسوده از رزم وز گفت و گوی
|
بهر شهر کاندر شدندی ز راه
|
|
شدی انجمن مرد بر پیشگاه
|
گشادی سر بدرهها شهریار
|
|
توانگر شدی مرد پرهیزگار
|
چو با ایمنی گشت کاوس جفت
|
|
همه راز دل پیش یزدان بگفت
|
چنین گفت کای برتر از روزگار
|
|
تو باشی بهر نیکی آموزگار
|
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت
|
|
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
|
تو کردی کسی را چو من بهرمند
|
|
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
|
ز تو خواستم تا بکی کینهور
|
|
بکین سیاوش ببندد کمر
|
نبیره بدیدم جهانبین خویش
|
|
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
|
جهانجوی با فر و برز و خرد
|
|
ز شاهان پیشینگان بگذرد
|
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
|
|
سر موی مشکین چو کافور گشت
|
همان سرو یازنده شد چون کمان
|
|
ندارم گران گر سرآید زمان
|
بسی برنیامد برین روزگار
|
|
کزو ماند نام از جهان یادگار
|
جهاندار کیخسرو آمد بگاه
|
|
نشست از بر زیرگه با سپاه
|
| | |
|