از ایرانیان هرک بد نامجوی
|
|
پیاده برفتند بیرنگ و بوی
|
همه جامههاشان کبود و سیاه
|
|
دو هفته ببودند با سوگ شاه
|
ز بهر ستودانش کاخی بلند
|
|
بکردند بالای او ده کمند
|
ببردند پس نامداران شاه
|
|
دبیقی و دیبای رومی سیاه
|
برو تافته عود و کافور و مشک
|
|
تنش را بدو در بکردند خشک
|
نهادند زیراندرش تخت عاج
|
|
بسربر ز کافور وز مشک تاج
|
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
|
|
در خوابگه را ببستند سخت
|
کسی نیز کاوس کی را ندید
|
|
ز کین و ز آوردگاه آرمید
|
چنینست رسم سرای سپنج
|
|
نمانی درو جاودانه مرنج
|
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
|
|
نه جنگآوران زیر خفتان و ترگ
|
اگر شاه باشی وگر زردهشت
|
|
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
|
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
|
|
زمین بستر و گور پیراهنست
|
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
|
|
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
|
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
|
|
بسر برنهاد آن دلافروز تاج
|
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
|
|
ردان و بزرگان زرین کلاه
|
بشاهی برو آفرین خواندند
|
|
بران تاج بر گوهر افشاندند
|
یکی سور بد در جهان سربسر
|
|
چو بر تخت بنشست پیروزگر
|
برین گونه تا سالیان گشت شست
|
|
جهان شد همه شاه را زیردست
|
پراندیشه شد مایهور جان شاه
|
|
ازان رفتن کار و آن دستگاه
|
همی گفت ویران و آباد بوم
|
|
ز چین و ز هند و توران و روم
|
هم از خاوران تا در باختر
|
|
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
|
سراسر ز بدخواه کردم تهی
|
|
مرا گشت فرمان و گاه مهی
|
جهان از بداندیش بیبیم شد
|
|
دل اهرمن زین به دو نیم شد
|
ز یزدان همه آرزو یافتم
|
|
وگر دل همه سوی کین تافتم
|
روانم نباید که آرد منی
|
|
بداندیشی و کیش آهرمنی
|
شوم همچو ضحاک تازی و جم
|
|
که با سلم و تور اندر آیم بزم
|
بیک سو چو کاوس دارم نیا
|
|
دگر سو چو توران پر از کیمیا
|
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
|
|
که جز روی کژی ندیدی بخواب
|
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
|
|
بروشن روان اندر آرم هراس
|
ز من بگسلد فره ایزدی
|
|
گر آیم بکژی و راه بدی
|
ازان پس بران تیرگی بگذرم
|
|
بخاک اندر آید سر و افسرم
|
بگیتی بماند ز من نام بد
|
|
همان پیش یزدان سرانجام بد
|
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
|
|
بریزد بخاک اندرون استخوان
|
هنر کم شود ناسپاسی بجای
|
|
روان تیره گردد بدیگر سرای
|
گرفته کسی تاج و تخت مرا
|
|
بپای اندر آورده بخت مرا
|
ز من نام ماند بدی یادگار
|
|
گل رنجهای کهن گشته خار
|
من اکنون چو کین پدر خواستم
|
|
جهانی بخوبی بیاراستم
|
بکشتم کسی را که بایست کشت
|
|
که بد کژ و با راه یزدان درشت
|
بباد و ویران درختی نماند
|
|
که منشور تخت مرا برنخواند
|
بزرگان گیتی مرا کهترند
|
|
وگر چند با گنج و با افسرند
|
سپاسم ز یزدان که او داد فر
|
|
همان گردش اختر و پای و پر
|
کنون آن به آید که من راهجوی
|
|
شوم پیش یزدان پر از آب روی
|
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
|
|
پرستندهی کردگار جهان
|
روانم بدان جای نیکان برد
|
|
که این تاج و تخت مهی بگذرد
|
نیابد کسی زین فزون کام و نام
|
|
بزرگی و خوبی و آرام و جام
|
رسیدیم و دیدیم راز جهان
|
|
بد و نیک هم آشکار و نهان
|
کشاورز دیدیم گر تاجور
|
|
سرانجام بر مرگ باشد گذر
|
بسالار نوبت بفرمود شاه
|
|
که هر کس که آید بدین بارگاه
|
ورا بازگردان بنیکو سخن
|
|
همه مردمی جوی و تندی مکن
|
ببست آن در بارگاه کیان
|
|
خروشان بیامد گشادهمیان
|
ز بهر پرستش سر وتن بشست
|
|
بشمع خرد راه یزدان بجست
|
بپوشید پس جامهی نو سپید
|
|
نیایش کنان رفت دل پر امید
|
بیامد خرامان بجای نماز
|
|
همی گفت با داور پاک راز
|
همی گفت کای برتر از جان پاک
|
|
برآرندهی آتش از تیره خاک
|
مرا بین و چندی خرد ده مرا
|
|
هم اندیشهی نیک و بد ده مرا
|
ترا تا بباشم نیایش کنم
|
|
بدین نیکویها فزایش کنم
|
بیامرز رفته گناه مرا
|
|
ز کژی بکش دستگاه مرا
|
بگردان ز جانم بد روزگار
|
|
همان چارهی دیو آموزگار
|
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
|
|
نگیرد هوا بر روانم ستم
|
چو بر من بپوشد در راستی
|
|
بنیرو شود کژی و کاستی
|
بگردان ز من دیو را دستگاه
|
|
بدان تا ندارد روانم تباه
|
نگهدار بر من همین راه و سان
|
|
روانم بدان جای نیکان رسان
|
شب و روز یک هفته بر پای بود
|
|
تن آنجا و جانش دگر جای بود
|
سر هفته را گشت خسرو نوان
|
|
بجای پرستش نماندش توان
|
بهشتم ز جای پرستش برفت
|
|
بر تخت شاهی خرامید تفت
|
همه پهلوانان ایران سپاه
|
|
شگفتی فرومانده از کار شاه
|
ازان نامداران روز نبرد
|
|
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
|
چو بر تخت شد نامور شهریار
|
|
بیامد بدرگاه سالار بار
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
سپه را ز درگاه بگذاشتند
|
برفتند با دست کرده بکش
|
|
بزرگان پیل افکن شیرفش
|
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
|
|
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
|
چو دیدند بردند پیشش نماز
|
|
ازان پس همه برگشادند راز
|
که شاها دلیرا گوا داورا
|
|
جهاندار و بر مهتران مهترا
|
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
|
|
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
|
فرازندهی نیزه و تیغ و اسب
|
|
فروزندهی فرخ آذرگشسب
|
نترسی ز رنج و ننازی بگنج
|
|
بگیتی ز گنجت فزونست رنج
|
همه پهلوانان ترا بندهایم
|
|
سراسر بدیدار تو زندهایم
|
همه دشمنان را سپردی بخاک
|
|
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
|
بهر کشوری لشکر و گنج تست
|
|
بجایی که پی برنهی رنج تست
|
ندانیم کاندیشهی شهریار
|
|
چرا تیره شد اندرین روزگار
|
ترا زین جهان روز برخوردنست
|
|
نه هنگام تیمار و پژمردنست
|
گر از ما بچیزی بیازرد شاه
|
|
از آزار او نیست ما را گناه
|
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
|
|
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
|
وگر دشمنی دارد اندر نهان
|
|
بگوید بما شهریار جهان
|
همه تاجداران که بودند شاه
|
|
بدین داشتند ارج گنج و سپاه
|
که گر سر ستانند و گر سر دهند
|
|
چو ترگ دلیران بسر برنهند
|
نهانی که دارد بگوید بما
|
|
همان چارهی آن بجوید ز ما
|
بدیشان چنین گفت پس شهریار
|
|
که با کس ندارید کس کارزار
|
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
|
|
نشد نیز جایی پراکنده گنج
|
نه آزار دارم ز کار سپاه
|
|
نه اندر شما هست مرد گناه
|
ز دشمن چو کین پدر خواستم
|
|
بداد وبدین گیتی آراستم
|
بگیتی پی خاک تیره نماند
|
|
که مهر نگین مرا برنخواند
|
شما تیغها در نیام آورید
|
|
می سرخ و سیمینه جام آورید
|
بجای چرنگ کمان نای و چنگ
|
|
بسازید با باده و بوی و رنگ
|
بیک هفته من پیش یزدان بپای
|
|
ببودم به اندیشه و پاکرای
|
یکی آرزو دارم اندر نهان
|
|
همی خواهم از کردگار جهان
|
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
|
|
بپاسخ مرا روز فرخ نهید
|
شما پیش یزدان نیایش کنید
|
|
برین کام و شادی ستایش کنید
|
که او داد بر نیک و بد دستگاه
|
|
ستایش مر او را که بنمود راه
|
ازان پس بمن شادمانی کنید
|
|
ز بدها روان بیگمانی کنید
|
بدانید کین چرخ ناپایدار
|
|
نداند همی کهتر از شهریار
|
همی بدرود پیر و برنا بهم
|
|
ازو داد بینیم و زو هم ستم
|
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
|
|
برون آمدند از غمان جان تباه
|
بسالار بار آن زمان گفت شاه
|
|
که بنشین پس پردهی بارگاه
|
کسی را مده بار در پیش من
|
|
ز بیگانه و مردم خویش من
|
بیامد بجای پرستش بشب
|
|
بدادار دارنده بگشاد لب
|
همی گفت ای برتر از برتری
|
|
فزایندهی پاکی و مهتری
|
تو باشی بمینو مرا رهنمای
|
|
مگر بگذرم زین سپنجی سرای
|
نکردی دلم هیچ نایافته
|
|
روان جای روشن دلان تافته
|
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
|
|
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
|
همه پهلوانان شدند انجمن
|
|
بزرگان فرزانه و رای زن
|
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
|
|
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
|
ز کردار شاهان برتر منش
|
|
ز یزدان پرستان وز بدکنش
|
همه داستانها زدند از مهان
|
|
بزرگان و فرزانگان جهان
|
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
|
|
همیشه پرستندهی تاج و تخت
|
از ایران بسی رنج برداشتی
|
|
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
|
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
|
|
که آن را نشاید که داریم خوار
|
بباید شدن سوی زابلستان
|
|
سواری فرستی بکابلستان
|
بزابل برستم بگویی که شاه
|
|
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
|
در بار بر نامداران ببست
|
|
همانا که با دیو دارد نشست
|
بسی پوزش و خواهش آراستیم
|
|
همی زان سخن کام او خواستیم
|
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
|
|
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
|
بترسیم کو هیچو کاوس شاه
|
|
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
|
شما پهلوانید و داناترید
|
|
بهر بودنی بر تواناترید
|
کنون هرک اوهست پاکیزهرای
|
|
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
|
ستارهشناسان کابلستان
|
|
همه پاکریان زابلستان
|
بیارید زین در یکی انجمن
|
|
بایران خرامید با خویشتن
|
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی
|
|
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
|
فگندیم هرگونه رایی ز بن
|
|
ز دستان گشاید همی این سخن
|
سخنهای گودرز بشنید گیو
|
|
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
|
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
|
|
ز ایران ره سیستان برگرفت
|
چو نزدیک دستان و رستم رسید
|
|
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
|
غمی گشت پس نامور زال گفت
|
|
که گشتیم با رنج بسیار جفت
|
برستم چنین گفت کز بخردان
|
|
ستارهشناسان و هم موبدان
|
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
|
|
بدان تا بیایند با ما براه
|
شدند انجمن موبدان و ردان
|
|
ستارهشناسان و هم بخردان
|
همه سوی دستان نهادند روی
|
|
ز زابل به ایران نهادند روی
|
جهاندار برپای بد هفت روز
|
|
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
|
ز در پرده برداشت سالار بار
|
|
نشست از بر تخت زر شهریار
|
همه پهلوانان ابا موبدان
|
|
برفتند نزدیک شاه جهان
|
فراوان ببودند پیشش بپای
|
|
بزرگان با دانش و رهنمای
|
جهاندار چون دید بنداختشان
|
|
برسم کیان پایگه ساختشان
|
ازان نامداران خسروپرست
|
|
کس از پای ننشست و نگشاد دست
|
گشادند لب کی سپهر روان
|
|
جهاندار باداد و روشنروان
|
توانایی و فر شاهی تراست
|
|
ز خورشید تا پشت ماهی تراست
|
همه بودنیها بروشنروان
|
|
بدانی بکردار و دانش جوان
|
همه بندگانیم در پیش شاه
|
|
چه کردیم و بر ما چرا بست راه
|
ارغم ز دریاست خشکی کنیم
|
|
همه چادر خاک مشکی کنیم
|
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
|
|
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
|
وگر چارهی این برآید بگنج
|
|
نبیند ز گنج درم نیز رنج
|
همه پاسبانان گنج توایم
|
|
پر از درد گریان ز رنج توایم
|
چنین داد پاسخ جهاندار باز
|
|
که از پهلوانان نیم بینیاز
|
ولیکن ندارم همی دل برنج
|
|
ز نیروی دست و ز مردان و گنج
|
نه در کشوری دشمن آمد پدید
|
|
که تیمار آن بد بباید کشید
|
یکی آرزو خواست روشن دلم
|
|
همی دل آن آرزو نگسلم
|
بدان آرزو دارم اکنون امید
|
|
شب تیره تا گاه روز سپید
|
چه یابم بگویم همه راز خویش
|
|
برآرم نهان کرده آواز خویش
|
شما بازگردید پیروز و شاد
|
|
بد اندیشه بر دل مدارید یاد
|
همه پهلوانان آزادمرد
|
|
برو خواندند آفرینی بدرد
|
چو ایشان برفتند پیروز شاه
|
|
بفرمود تا پردهی بارگاه
|
فروهشت و بنشست گریان بدرد
|
|
همی بود پیچان و رخ لاژورد
|
جهاندار شد پیش برتر خدای
|
|
همی خواست تا باشدش رهنمای
|
همی گفت کای کردگار سپهر
|
|
فروزندهی نیکی و داد و مهر
|
ازین شهریاری مرا سود نیست
|
|
گر از من خداوند خشنود نیست
|
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
|
|
نشستن مرا جای ده در بهشت
|
چنین پنج هفته خروشان بپای
|
|
همی بود بر پیش گیهان خدای
|
شب تیره از رنج نغنود شاه
|
|
بدانگه که برزد سر از برج ماه
|
بخفت او و روشن روانش نخفت
|
|
که اندر جهان با خرد بود جفت
|
چنان دید در خواب کو را بگوش
|
|
نهفته بگفتی خجسته سروش
|
که ای شاه نیکاختر و نیکبخت
|
|
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
|
اگر زین جهان تیز بشتافتی
|
|
کنون آنچ جستی همه یافتی
|
بهمسیایگی داور پاک جای
|
|
بیابی بدین تیرگی در مپای
|
چو بخشی بارزانیان بخش گنج
|
|
کسی را سپار این سرای سپنج
|
توانگر شوی گر تو درویش را
|
|
کنی شادمان مردم خویش را
|
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
|
|
که یابد رها زین دم اژدها
|
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
|
|
چنان دان که آن از پی گنج برد
|
چو بخشی بارزانیان بخش چیز
|
|
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
|
سر تخت را پادشاهی گزین
|
|
که ایمن بود مور ازو بر زمین
|
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
|
|
که آمد ترا روزگار بسیچ
|
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
|
|
ز خوی دید جای پرستش پرآب
|
همی بود گریان و رخ بر زمین
|
|
همی خواند بر کردگار آفرین
|
همی گفت گر تیز بشتافتم
|
|
ز یزدان همه کام دل یافتم
|
بیامد بر تخت شاهی نشست
|
|
یکی جامهی نابسوده بدست
|
بپوشید و بنشست بر تخت عاج
|
|
جهاندار بییاره و گرز و تاج
|
سر هفته را زال و رستم بهم
|
|
رسیدند بیکام دل پر ز غم
|
چو ایرانیان آگهی یافتند
|
|
همه داغ دل پیش بشتافتند
|
چو رستم پدید آمد و زال زر
|
|
همان موبدان فراوان هنر
|
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
|
|
پذیره شدن را بیاراست اسب
|
همان طوس با کاویانی درفش
|
|
همه نامداران زرینه کفش
|
چو گودرز پیش تهمتن رسید
|
|
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
|
سپاهی همی رفت رخساره زرد
|
|
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
|
بگفتند با زال و رستم که شاه
|
|
بگفتار ابلیس گم کرد راه
|
همه بارگاهش سیاهست و بس
|
|
شب و روز او را ندیدست کس
|
ازین هفته تا آن در بارگاه
|
|
گشایند و پوییم و یابیم راه
|
جز آنست کیخسرو ای پهلوان
|
|
که دیدی تو شاداب و روشنروان
|
شده کوژ بالای سرو سهی
|
|
گرفته گل سرخ رنگ بهی
|
ندانم چه چشم بد آمد بروی
|
|
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
|
مگر تیره شد بخت ایرانیان
|
|
وگر شاه را ز اختر آمد زیان
|
بدیشان چنین گفت زال دلیر
|
|
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
|
درستی و هم دردمندی بود
|
|
گهی خوشی و گه نژندی بود
|
| | |
|