شما دل مدارید چندین بغم
|
|
که از غم شود جان خرم دژم
|
بکوشیم و بسیار پندش دهیم
|
|
بپند اختر سودمندش دهیم
|
وزان پس هرآنکس که آمد براه
|
|
برفتند پویان سوی بارگاه
|
هم آنگه ز در پرده برداشتند
|
|
بر اندازهشان شاد بگذاشتند
|
چو دستان و چون رستم پیلتن
|
|
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
|
چو گرگین و چون بیژن و گستهم
|
|
هرآنکس که رفتند گردان بهم
|
شهنشاه چون روی ایشان بدید
|
|
بپرده در آوای رستم شنید
|
پراندیشه از تخت برپای خاست
|
|
چنان پشت خمیده را کرد راست
|
ز دانندگان هرک بد زابلی
|
|
ز قنوج وز دنبر و کابلی
|
یکایک بپرسید و بنواختشان
|
|
برسم مهی پایگه ساختشان
|
همان نیز ز ایرانیان هرک بود
|
|
باندازهشان پایگه برفزود
|
برو آفرین کرد بسیار زال
|
|
که شادان بدی تا بود ماه و سال
|
ز گاه منوچهر تا کیقباد
|
|
ازان نامداران که داریم یاد
|
همان زو طهماسب و کاوس کی
|
|
بزرگان و شاهان فرخندهپی
|
سیاوش مرا خود چو فرزند بود
|
|
که با فر و با برز و اورند بود
|
ندیدم کسی را بدین بخردی
|
|
بدین برز و این فره ایزدی
|
بپیروزی و مردی و مهر و رای
|
|
که شاهیت بادا همیشه بجای
|
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
|
|
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
|
یکی ناسزا آگهی یافتم
|
|
بدان آگهی تیز بشتافتم
|
ستارهشناسان و کنداوران
|
|
ز هر کشوری آنک دیدم سران
|
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
|
|
برفتند با زیج هندی ز جای
|
بدان تا بجویند راز سپهر
|
|
کز ایران چرا پاک ببرید مهر
|
از ایران کس آمد که پیروز شاه
|
|
بفرمود تا پردهی بارگاه
|
نه بردارد از پیش سالار بار
|
|
بپوشد ز ما چهرهی شهریار
|
من از درد ایرانیان چو عقاب
|
|
همی تاختم همچو کشتی بر آب
|
بدان تا بپرسم ز شاه جهان
|
|
ز چیزی که دارد همی در نهان
|
به سه چیز هر کار نیکو شود
|
|
همان تخت شاهی بیآهو شود
|
بگنج و برنج و بمردان مرد
|
|
بجز این نشاید همی کار کرد
|
چهارم بیزدان ستایش کنیم
|
|
شب و روز او را نیایش کنیم
|
که اویست فریادرس بنده را
|
|
همو بازدارد گراینده را
|
بدرویش بخشیم بسیار چیز
|
|
اگر چند چیز ارجمند است نیز
|
بدان تا روان تو روشن کند
|
|
خرد پیش مغز تو جوشن کند
|
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
|
|
یکی دانشی پاسخ افگند بن
|
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
|
|
همه رای و گفتارهای تو نغز
|
ز گاه منوچهر تا این زمان
|
|
نهای جز بیآزار و نیکی گمان
|
همان نامور رستم پیلتن
|
|
ستون کیان نازش انجمن
|
سیاوش را پروراننده اوست
|
|
بدو نیکویها رساننده اوست
|
سپاهی که دیدند گوپال او
|
|
سر ترگ و برز و فر و یال او
|
بسی جنگ ناکرده بگریختند
|
|
همه دشت تیر و کمان ریختند
|
بپیش نیاکان من کینهخواه
|
|
چو دستور فرخ نماینده راه
|
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد
|
|
بماند سخن تازه تا صد نژاد
|
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
|
|
ترا این ستایش نکوهش کنم
|
دگر هرچ پرسیدی از کار من
|
|
ز نادادن بار و آزار من
|
بیزدان یکی آرزو داشتم
|
|
جهان را همه خوار بگذاشتم
|
کنون پنج هفتست تا من بپای
|
|
همی خواهم از داور رهنمای
|
که بخشد گذشته گناه مرا
|
|
درخشان کند تیرگاه مرا
|
برد مر مرا زین سپنجی سرای
|
|
بود در همه نیکوی رهنمای
|
نماند کزین راستی بگذرم
|
|
چو شاهان پیشین یپیچد سرم
|
کنون یافتم هرچ جستم ز کام
|
|
بباید پسیچید کمد خرام
|
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
|
|
ز یزدان بیامد خجسته سروش
|
که برساز کمد گه رفتنت
|
|
سرآمد نژندی و ناخفتنت
|
کنون بارگاه من آمد بسر
|
|
غم لشکر و تاج و تخت و کمر
|
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
|
|
همه خیره گشتند و گم کرده راه
|
چو بشنید زال این سخن بردمید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
بایرانیان گفت کین رای نیست
|
|
خرد را بمغز اندرش جای نیست
|
که تا من ببستم کمر بر میان
|
|
پرستندهام پیش تخت کیان
|
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت
|
|
چو او گفت ما را نباید نهفت
|
نباید بدین بود همداستان
|
|
که او هیچ راند چنین داستان
|
مگر دیو با او همآواز گشت
|
|
که از راه یزدان سرش بازگشت
|
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
|
|
نبردند هرگز بدین کار دست
|
بگویم بدو من همه راستی
|
|
گر آید بجان اندرون کاستی
|
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
|
|
کزین سان سخن کس نگفت از میان
|
همه با توایم آنچ گویی بشاه
|
|
مبادا که او گم کند رسم و راه
|
شنید این سخن زال برپای خاست
|
|
چنین گفت کای خسرو داد و راست
|
ز پیر جهاندیده بشنو سخن
|
|
چو کژ آورد رای پاسخ مکن
|
که گفتار تلخست با راستی
|
|
ببندد بتلخی در کاستی
|
نشاید که آزار گیری ز من
|
|
برین راستی پیش این انجمن
|
بتوران زمین زادی از مادرت
|
|
همانجا بد آرام و آبشخورت
|
ز یک سو نبیرهی رد افراسیاب
|
|
که جز جادوی را ندیدی بخواب
|
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
|
|
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
|
ز خاور ورا بود تا باختر
|
|
بزرگی و شاهی و تاج و کمر
|
همی خواست کز آسمان بگذرد
|
|
همه گردش اختران بشمرد
|
بدان بر بسی پندها دادمش
|
|
همین تلخ گفتار بگشادمش
|
بس پند بشنید و سودی نکرد
|
|
ازو بازگشتم پر از داغ و درد
|
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
|
|
ببخشود بر جانش یزدان پاک
|
بیامد بیزدان شده ناسپاس
|
|
سری پر ز گرد و دلی پرهراس
|
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
|
|
زرهدار با گرزهی گاوسار
|
چو شیر ژیان ساختی رزم را
|
|
بیاراستی دشت خوارزم را
|
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ
|
|
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ
|
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
|
|
بایران کشیدی رد افراسیاب
|
زن و کودک خرد ایرانیان
|
|
ببردی بکین کس نبستی میان
|
ترا ایزد از دست او رسته کرد
|
|
ببخشود و رای تو پیوسته کرد
|
بکشتی کسی را که زو بد هراس
|
|
بدادار دارنده بد ناسپاس
|
چو گفتم که هنگام آرام بود
|
|
گه بخشش و پوشش و جام بود
|
بایران کنون کار دشوارتر
|
|
فزونتر بدی دل پرآزارتر
|
که تو برنوشتی ره ایزدی
|
|
بکژی گذشتی و راه بدی
|
ازین بد نباشد تنت سودمند
|
|
نیاید جهانآفرین را پسند
|
گر این باشد این شاه سامان تو
|
|
نگردد کسی گرد پیمان تو
|
پشیمانی آید ترا زین سخن
|
|
براندیش و فرمان دیوان مکن
|
وگر نیز جویی چنین کار دیو
|
|
ببرد ز تو فر کیهان خدیو
|
بمانی پر از درد و دل پر گناه
|
|
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
|
بیزدان پناه و بیزدان گرای
|
|
که اویست بر نیک و بد رهنمای
|
گر این پند من یک بیک نشنوی
|
|
بهرمن بدکنش بگروی
|
بماندت درد و نماندت بخت
|
|
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
|
خرد باد جان ترا رهنمای
|
|
بپاکی بماناد مغزت بجای
|
سخنهای دستان چو آمد ببن
|
|
یلان برگشادند یکسر سخن
|
که ما هم برآنیم کین پیر گفت
|
|
نباید در راستی را نهفت
|
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
|
|
زمانی بیاسود و اندر شمید
|
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
|
|
بمردی بیاندازه پیموده سال
|
اگر سرد گویمت بر انجمن
|
|
جهاندار نپسندد این بد ز من
|
دگر آنک رستم شود دردمند
|
|
ز درد وی آید بایران گزند
|
دگر آنگ گر بشمری رنجاوی
|
|
همانا فزون آید از گنج اوی
|
سپر کرد پیشم تن خویش را
|
|
نبد خواب و خوردن بداندیش را
|
همان پاسخت را بخوبی کنیم
|
|
دلت را بگفتار تو نشکنیم
|
چنین گفت زان پس بواز سخت
|
|
که ای سرفرازان پیروز بخت
|
سخنهای دستان شنیدم همه
|
|
که بیدار بگشاد پیش رمه
|
بدارنده یزدان گیهان خدیو
|
|
که من دورم از راه و فرمان دیو
|
به یزدان گراید همی جان من
|
|
که آن دیدم از رنج درمان من
|
بدید آن جهان را دل روشنم
|
|
خرد شد ز بدهای او جوشنم
|
بزال آنگهی گفت تندی مکن
|
|
براندازه باید که رانی سخن
|
نخست آنک گفتی ز توراننژاد
|
|
خردمند و بیدار هرگز نزاد
|
جهاندار پور سیاوش منم
|
|
ز تخم کیان راد و باهش منم
|
نبیرهی جهاندار کاوس کی
|
|
دلافروز و با دانش و نیکپی
|
بمادر هم از تخم افراسیاب
|
|
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
|
نبیرهی فریدون و پور پشنگ
|
|
ازین گوهران چنین نیست ننگ
|
که شیران ایران بدریای آب
|
|
نشستی تن از بیم افراسیاب
|
دگر آنک کاوس صندوق ساخت
|
|
سر از پادشاهی همی برفراخت
|
چنان دان که اندر فزونی منش
|
|
نسازند بر پادشا سرزنش
|
کنون من چو کین پدر خواستم
|
|
جهان را بپیروزی آراستم
|
بکشتم کسی را کزو بود کین
|
|
وزو جور و بیداد بد بر زمین
|
بگیتی مرا نیز کاری نماند
|
|
ز بدگوهران یادگاری نماند
|
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
|
|
ز شادی و از دولت دیریاز
|
چو کاوس و جمشید باشم براه
|
|
چو ایشان ز من گم شود پایگاه
|
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
|
|
که از جور ایشان جهان گشت سیر
|
بترسم که چون روز نخ برکشد
|
|
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
|
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
|
|
بیاراستی چون دلاور پلنگ
|
ازان بد کز ایران ندیدم سوار
|
|
نه اسپ افگنی از در کارزار
|
که تنها بر او بجنگ آمدی
|
|
چو رفتی برزمش درنگ آمدی
|
کسی را کجا فر یزدان نبود
|
|
وگر اختر نیک خندان نبود
|
همه خاک بودی بجنگ پشنگ
|
|
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
|
بدین پنج هفته که من روز و شب
|
|
همی بفرین برگشادم دو لب
|
بدان تا جهاندار یزدان پاک
|
|
رهاند مرا زین غم تیره خاک
|
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
|
|
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
|
تو ای پیر بیدار دستان سام
|
|
مرا دیو گویی که بنهاد دام
|
بتاری و کژی بگشتم ز راه
|
|
روان گشته بیمایه و دل تباه
|
ندانم که بادافره ایزدی
|
|
کجا یابم و روزگار بدی
|
چو دستان شنید این سخن خیره شد
|
|
همی چشمش از روی او تیره شد
|
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
|
|
چنین گفت کای داور داد و راست
|
ز من بود تیزی و نابخردی
|
|
توی پاک فرزانهی ایزدی
|
سزد گر ببخشی گناه مرا
|
|
اگر دیو گم کرد راه مرا
|
مرا سالیان شد فزون از شمار
|
|
کمر بستهام پیش هر شهریار
|
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
|
|
بجستی ز دادار خورشید و ماه
|
که ما را جدایی نبود آرزوی
|
|
ازین دادگر خسرو نیکخوی
|
سخنهای دستان چو بشنید شاه
|
|
پسند آمدش پوزش نیکخواه
|
بیازید و بگرفت دستش بدست
|
|
بر خویش بردش بجای نشست
|
بدانست کو این سخن جز بمهر
|
|
نپیمود با شاه خورشید چهر
|
چنین گفت پس شاه با زال زر
|
|
که اکنون ببندید یکسر کمر
|
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
|
|
دگر هرک او نامدارست نیو
|
سراپرده از شهر بیرون برید
|
|
درفش همایون بهامون برید
|
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست
|
|
بسازید بر دشت جای نشست
|
درفش بزرگان و پیل و سپاه
|
|
بسازید روشن یکی رزمگاه
|
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
|
|
ببردند پردهسرای از نهفت
|
بهامون کشیدند ایرانیان
|
|
بفرمان ببستند یکسر میان
|
سپید و سیاه و بنفش و کبود
|
|
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
|
میان اندرون کاویانی درفش
|
|
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
|
سراپردهی زال نزدیک شاه
|
|
برافراخته زو درفش سیاه
|
بدست چپش رستم پهلوان
|
|
ز کابل بزرگان روشنروان
|
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو
|
|
چو رهام و شاپور و گرگین نیو
|
پس پشت او بیژن و گستهم
|
|
بزرگان که بودند با او بهم
|
شهنشاه بر تخت زرین نشست
|
|
یکی گرزهی گاوپیکر بدست
|
بیک دست او زال و رستم بهم
|
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم
|
بدست گر طوس و گودرز و گیو
|
|
دگر بیژن گرد و رهام نیو
|
نهاده همه چهر بر چشم شاه
|
|
بدان تا چه گوید ز کار سپاه
|
بواز گفت آن زمان شهریار
|
|
که این نامداران به روزگار
|
هران کس که دارید راه و خرد
|
|
بدانید کین نیک و بد بگذرد
|
همه رفتنیایم و گیتی سپنچ
|
|
چرا باید این درد و اندوه و رنج
|
ز هر دست خوبی فرازآوریم
|
|
بدشمن بمانیم و خود بگذریم
|
کنون گاو آن زیر چرم اندر است
|
|
که پاداش و بادافره دیگرست
|
بترسید یکسر ز یزدان پاک
|
|
مباشید ایمن بدین تیره خاک
|
که این روز بر ما همی بگذرد
|
|
زمانه دم هر کسی بشمرد
|
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
|
|
که بودند با فر و تخت و کلاه
|
جز از نام ازیشان بگیتی نماند
|
|
کسی نامهی رفتگان برنخواند
|
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
|
|
بفرجام زان بد هراسان بدند
|
چو ایشان همان من یکی بندهام
|
|
وگر چند با رنج کوشندهام
|
بکوشیدم و رنج بردم بسی
|
|
ندیدم که ایدر بماند کسی
|
کنون جان و دل زین سرای سپنج
|
|
بکندم سرآوردم این درد و رنج
|
کنون آنچ جستم همه یافتم
|
|
ز تخت کیی روی برتافتم
|
هر آن کس که در پیش من برد رنج
|
|
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
|
ز کردار هر کس که دارم سپاس
|
|
بگویم بیزدان نیکیشناس
|
بایرانیان بخشم این خواسته
|
|
سلیح و در گنج آراسته
|
هر آن کس که هست از شما مهتری
|
|
ببخشم بهر مهتری کشوری
|
همان بدره و برده و چارپای
|
|
براندیشم آرم شمارش بجای
|
ببخشم که من راه را ساختم
|
|
وزین تیرگی دل بپرداختم
|
شما دست شادی بخوردن برید
|
|
بیک هفته ایدر چمید و چرید
|
بخواهم که تا زین سرای سپنج
|
|
گذر یابم و دور مانم ز رنج
|
چو کیخسرو این پندها برگرفت
|
|
بماندند گردان ایران شگفت
|
یکی گفت کین شاه دیوانه شد
|
|
خرد با دلش سخت بیگانه شد
|
ندانم برو بر چه خواهد رسید
|
|
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
|
برفتند یکسر گروهاگروه
|
|
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
|
غو نای و آوای مستان ز دشت
|
|
تو گفتی همی از هوا برگذشت
|
ببودند یک هفته زین گونه شاد
|
|
کسی را نیامد غم و رنج یاد
|
بهشتم نشست از بر گاه شاه
|
|
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
|
چو آمدش رفتن بتنگی فراز
|
|
یکی گنج را درگشادند باز
|
چو بگشاد آن گنج آباد را
|
|
وصی کرد گودرز کشواد را
|
بدو گفت بنگر بکار جهان
|
|
چه در آشکار و چه اندر نهان
|
که هر گنج را روزی آگندنیست
|
|
بسختی و روزی پراگندنیست
|
نگه کن رباطی که ویران بود
|
|
یکی کان بنزدیک ایران بود
|
دگر آبگیری که باشد خراب
|
|
از ایران وز رنج افراسیاب
|
دگر کودکانی که بیمادرند
|
|
زنانی که بی شوی و بیچادرند
|
دگر آنکش آید بچیزی نیاز
|
|
ز هر کس همی دارد آن رنج راز
|
| | |
|