بر ایشان در گنج بسته مدار
|
|
ببخش و بترس از بد روزگار
|
دگر گنج کش نام بادآورست
|
|
پر از افسر و زیور و گوهرست
|
نگه کن بشهری که ویران شدست
|
|
کنام پلنگان و شیران شدست
|
دگر هرکجا رسم آتشکدست
|
|
که بیهیربد جای ویران شدست
|
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند
|
|
بروز جوانی درم برفشاند
|
دگر چاهساری که بیآب گشت
|
|
فراوان برو سالیان برگذشت
|
بدین گنج بادآور آباد کن
|
|
درم خوار کن مرگ را یاد کن
|
دگر گنج کش خواندندی عروس
|
|
که آگند کاوس در شهر طوس
|
بگودرز فرمود کان را ببخش
|
|
یزال و بگیو و خداوند رخش
|
همه جامههای تنش برشمرد
|
|
نگه کرد یکسر برستم سپرد
|
همان یاره و طوق کنداوران
|
|
همان جوشن و گرزهای گران
|
ز اسبان بجایی که بودش یله
|
|
بطوس سپهبد سپردش گله
|
همه باغ و گلشن بگودرز داد
|
|
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
|
سلیح تنش هرچ در گنج بود
|
|
که او را بدان خواسته رنج بود
|
سپردند یکسر بگیو دلیر
|
|
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
|
از ایوان و خرگاه و پردهسرای
|
|
همان خیمه و آخور و چارپای
|
فریبرز کاوس را داد شاه
|
|
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
|
یکی طوق روشنتر از مشتری
|
|
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
|
نبشته برو نام شاه جهان
|
|
که اندر جهان آن نبودی نهان
|
ببیژن چنین گفت کین یادگار
|
|
همی دار و جز تخم نیکی مکار
|
بایرانیان گفت هنگام من
|
|
فراز آمد و تازه شد کام من
|
بخواهید چیزی که باید ز من
|
|
که آمد پراگندن انجمن
|
همه مهتران زار و گریان شدند
|
|
ز درد شهنشاه بریان شدند
|
همی گفت هرکس که ای شهریار
|
|
کرا مانی این تاج را یادگار
|
چو بشنید دستان خسرو پرست
|
|
زمین را ببوسید و برپای جست
|
چنین گفت کای شهریار جهان
|
|
سزد کرزوها ندارم نهان
|
تو دانی که رستم بایران چه کرد
|
|
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
|
چو کاوس کی شد بمازندران
|
|
رهی دور و فرسنگهای گران
|
چو دیوان ببستند کاوس را
|
|
چو گودرز گردنکش و طوس را
|
تهمتن چو بشنید تنها برفت
|
|
بمازندران روی بنهاد تفت
|
بیابان وتاریکی و دیو و شیر
|
|
همان جادوی و اژدهای دلیر
|
بدان رنج و تیمار ببرید راه
|
|
بمازندران شد بنزدیک شاه
|
بدرید پهلوی دیو سپید
|
|
جگرگاه پولاد غندی و بید
|
سر سنجه را ناگه از تن بکند
|
|
خروشش برآمد بابر بلند
|
چو سهراب فرزند کاندر جهان
|
|
کسی را نبود از کهان و مهان
|
بکشت از پی کین کاوس شاه
|
|
ز دردش بگرید همی سال و ماه
|
وزان پس کجا رزم کاموس کرد
|
|
بمردی بابر اندر آورد گرد
|
ز کردار او چند رانم سخن
|
|
که هم داستانها نیاید ببن
|
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
|
|
چه ماند بدین شیردل نیکخواه
|
چنین داد پاسخ که کردار اوی
|
|
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
|
که داند مگر کردگار سپهر
|
|
نمایندهی کام و آرام و مهر
|
سخنهای او نیست اندر نهفت
|
|
نداند کس او را بافاق جفت
|
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
|
نبشتند عهدی ز شاه زمین
|
|
سرافراز کیخسرو پاکدین
|
ز بهر سپهبد گو پیلتن
|
|
ستوده بمردی بهر انجمن
|
که او باشد اندر جهان پیشرو
|
|
جهاندار و بیدار و سالار و گو
|
هم او را بود کشور نیمروز
|
|
سپهدار پیروز لشکر فروز
|
نهادند بر عهد بر مهر زر
|
|
برآیین کیخسرو دادگر
|
بدو داد منشور و کرد آفرین
|
|
که آباد بادا برستم زمین
|
مهانی که با زال سام سوار
|
|
برفتند با زیجها بر کنار
|
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
|
|
یکی جام مر هر یکی را گهر
|
جهاندیده گودرز برپای خاست
|
|
بیاراست با شاه گفتار راست
|
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
|
|
ندیدیم چون تو خداوند تخت
|
ز گاه منوچهر تا کیقباد
|
|
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
|
بپیش بزرگان کمر بستهام
|
|
بیآزار یک روز ننشستهام
|
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
|
|
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
|
همان گیو بیداردل هفت سال
|
|
بتوران زمین بود بیخورد و هال
|
بدشت اندرون گور بد خوردنش
|
|
هم از چرم نخچیر پیراهنش
|
بایران رسید آنچ بد شاه دید
|
|
که تیمار او گیو چندی کشید
|
جهاندار سیر آمد از تاج گاه
|
|
همو چشم دارد به نیکی ز شاه
|
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
|
|
که بر گیو بادا هزارآفرین
|
خداوند گیتی ورایار باد
|
|
دل بدسگالانش پرخار باد
|
کم و بیش ما پاک بر دست تست
|
|
که روشن روان بادی و تن درست
|
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
|
|
نهاد بزرگان و جای مهان
|
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
|
|
یکی نامه از پادشا بر حریر
|
یکی مهر زرین برو برنهاد
|
|
بران نامه شاه آفرین کرد یاد
|
که یزدان ز گودرز خشنود باد
|
|
دل بدسگالانش پر دود باد
|
بایرانیان گفت گیو دلیر
|
|
مبادا که آید ز کردار سیر
|
بدانید کو یادگار منست
|
|
بنزد شما زینهار منست
|
مر او را همه پاک فرمان برید
|
|
ز گفتار گودرز بر مگذرید
|
ز گودرزیان هرک بد پیشرو
|
|
یکی آفرینی بگسترد نو
|
چو گودرز بنشست برخاست طوس
|
|
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
منم زین بزرگان فریدون نژاد
|
|
ز ناماوران تا بیامد قباد
|
کمر بستهام پیش ایرانیان
|
|
که نگشادم از بند هرگز میان
|
بکوه هماون ز جوشن تنم
|
|
بخست و همان بود پیراهنم
|
بکین سیاوش بران رزمگاه
|
|
بدم هر شبی پاسبان سپاه
|
بلاون سپه را نکردم رها
|
|
همی بودم اندر دم اژدها
|
بمازندران بسته کاوس بود
|
|
دگر بند بر گردن طوس بود
|
نکردم سپه را به جایی یله
|
|
نه از من کسی کرد هرگز گله
|
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
|
|
همی بگذرد زین سرای سپنج
|
چه فرمایدم چیست نیروی من
|
|
تو دانی هنرها و آهوی من
|
چنین داد پاسخ بدو شهریار
|
|
که بیشست رنج تو از روزگار
|
همی باش با کاویانی درفش
|
|
تو باشی سپهدار زرینه کفش
|
بدین مرز گیتی خراسان تراست
|
|
ازین نامداران تنآسان تراست
|
نبشتند عهدی بران هم نشان
|
|
بپیش بزرگان گردنکشان
|
نهادند بر عهد بر مهر زر
|
|
یکی طوق زرین و زرین کمر
|
بدو داد و کردش بسی آفرین
|
|
که از تو مبادا دلی پر ز کین
|
ز کار بزرگان چو پردخته شد
|
|
شهنشاه زان رنجها رخته شد
|
ازان مهتران نام لهراسب ماند
|
|
که از دفتر شاه کس برنخواند
|
ببیژن بفرمود تا با کلاه
|
|
بیاورد لهراسب را نزد شاه
|
چو دیدش جهاندار برپای جست
|
|
برو آفرین کرد و بگشاد دست
|
فرود آمد از نامور تخت عاج
|
|
ز سر برگرفت آن دلافروز تاج
|
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین
|
|
همه پادشاهی ایران زمین
|
همی کرد پدرود آن تخت عاج
|
|
برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
|
که این تاج نو بر تو فرخنده باد
|
|
جهان سربسر پیش تو بنده باد
|
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج
|
|
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
|
مگردان زبان زین سپس جز بداد
|
|
که از داد باشی تو پیروز و شاد
|
مکن دیو را آشنا با روان
|
|
چو خواهی که بختت بماند جوان
|
خردمند باش و بیآزار باش
|
|
همیشه روانرا نگهدار باش
|
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
|
|
بباشید شادان دل از تخت اوی
|
شگفت اندرو مانده ایرانیان
|
|
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
|
همی هر کسی در شگفتی بماند
|
|
که لهراسب را شاه بایست خواند
|
ازان انجمن زال بر پای خاست
|
|
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
|
چنین گفت کای شهریار بلند
|
|
سزد گر کنی خاک را ارجمند
|
سربخت آن کس پر از خاک باد
|
|
روان ورا خاک تریاک باد
|
که لهراسب را شاه خواند بداد
|
|
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
|
بایران چو آمد بنزد زرسب
|
|
فرومایهای دیدمش با یک اسب
|
بجنگ الانان فرستادیش
|
|
سپاه و درفش و کمر دادیش
|
ز چندین بزرگان خسرو نژاد
|
|
نیامد کسی بر دل شاه یاد
|
نژادش ندانم ندیدم هنر
|
|
ازین گونه نشنیدهام تاجور
|
خروشی برآمد ز ایرانیان
|
|
کزین پس نبندیم شاها میان
|
نجوییم کس نام در کارزار
|
|
چو لهراسب را کی کند شهریار
|
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
|
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
|
که هر کس که بیداد گوید همی
|
|
بجز دود ز آتش نجوید همی
|
که نپسندد از ما بدی دادگر
|
|
نه هر کو بدی کرد بیند گهر
|
که یزدان کسی را کند نیک بخت
|
|
سزاوار شاهی و زیبای تخت
|
جهانآفرین بر روانم گواست
|
|
که گشت این سخنها بلهراسب راست
|
که دارد همی شرم و دین و خرد
|
|
ز کردار نیکی همی برخورد
|
نبیرهی جهاندار هوشنگ هست
|
|
خردمند و بینادل و پاکدست
|
پی جاودان بگسلاند ز خاک
|
|
پدید آورد راه یزدان پاک
|
زمانه جوان گردد از پند اوی
|
|
بدین هم بود پاک فرزند اوی
|
بشاهی برو آفرین گسترید
|
|
وزین پند و اندرز من مگذرید
|
هرآنکس کز اندرز من درگذشت
|
|
همه رنج او پیش من بادگشت
|
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
|
|
بدلش اندر آید ز هر سو هراس
|
چو بشنید زال این سخنهای پاک
|
|
بیازید انگشت و برزد بخاک
|
بیالود لب را بخاک سیاه
|
|
به آواز لهراسب را خواند شاه
|
بشاه جهان گفت خرم بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
که دانست جز شاه پیروز و راد
|
|
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
|
چو سوگند خوردم بخاک سیاه
|
|
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
|
به ایرانیان گفت پیروز شاه
|
|
که بدرود باد این دل افروز گاه
|
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
|
|
شما را بخواهم ز یزدان پاک
|
بپدرود کردن رخ هر کسی
|
|
ببوسید با آب مژگان بسی
|
یلان را همه پاک در بر گرفت
|
|
بزاری خروشیدن اندر گرفت
|
همی گفت کاجی من این انجمن
|
|
توانستمی برد با خویشتن
|
خروشی برآمد ز ایران سپاه
|
|
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
|
پس پردهها کودک خرد و زن
|
|
بکوی و ببازار شد انجمن
|
خروشیدن ناله و آه خاست
|
|
بهر برزنی ماتم شاه خاست
|
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
|
|
که فردا شما را همینست راه
|
هر آنکس که دارید نام و نژاد
|
|
بدادار خورشید باشید شاد
|
من اکنون روانرا همی پرورم
|
|
که بر نیک نامی مگر بگذرم
|
نبستم دل اندر سپنجی سرای
|
|
بدان تا سروش آمدم رهنمای
|
بگفت این وز پایگه اسب خواست
|
|
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
|
بیامد بایوان شاهی دژم
|
|
بزاد سرو اندر آورده خم
|
کنیزک بدش چار چون آفتاب
|
|
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
|
ز پرده بتان را بر خویش خواند
|
|
همه راز دل پیش ایشان براند
|
که رفتیم اینک ز جای سپنج
|
|
شما دل مدارید با درد و رنج
|
نبینید جاوید زین پس مرا
|
|
کزین خاک بیدادگر بس مرا
|
سوی داور پاک خواهم شدن
|
|
نبینم همی راه بازآمدن
|
بشد هوش زان چار خورشید چهر
|
|
خروشان شدند از غم و درد و مهر
|
شخودند روی و بکندند موی
|
|
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
|
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
|
|
چنین گفت با ناله و با خروش
|
که ما را ببر زین سرای سپنج
|
|
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
|
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
|
|
کزین پس شما را همینست راه
|
کجا خواهران جهاندار جم
|
|
کجا تاجداران با باد و دم
|
کجا مادرم دخت افراسیاب
|
|
که بگذشت زان سان بدریای آب
|
کجا دختر تور ماه آفرید
|
|
که چون او کس اندر زمانه ندید
|
همه خاک دارند بالین و خشت
|
|
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
|
مجویید ازین رفتن آزار من
|
|
که آسان شود راه دشوار من
|
خروشید و لهراسب را پیش خواند
|
|
ازیشان فراوان سخنها براند
|
بلهراسب گفت این بتان منند
|
|
فروزندهی پاک جان منند
|
برین هم نشست اندرین هم سرای
|
|
همی دارشان تا تو باشی بجای
|
نباید که یزدان چو خواندت پیش
|
|
روان شرم دارد ز کردار خویش
|
چو بینی مرا با سیاوش بهم
|
|
ز شرم دو خسرو بمانی دژم
|
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت
|
|
که با دیدهشان دارم اندر نهفت
|
وزان جایگه تنگ بسته میان
|
|
بگردید بر گرد ایرانیان
|
کز ایدر بایوان خرامید زود
|
|
مدارید در دل مرا جز درود
|
مباشید گستاخ با این جهان
|
|
که او بتری دارد اندر نهان
|
مباشید جاوید جز راد و شاد
|
|
ز من جز بنیکی مگیرید یاد
|
همه شاد و خرم بایوان شوید
|
|
چو رفتن بود شاد و خندان شوید
|
همه نامداران ایران سپاه
|
|
نهادند سر بر زمین پیش شاه
|
که ما پند او را بکردار جان
|
|
بداریم تا جان بود جاودان
|
بلهراسب فرمود تا بازگشت
|
|
بدو گفت روز من اندر گذشت
|
تو رو تخت شاهی بیین بدار
|
|
بگیتی جز از تخم نیکی مکار
|
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج
|
|
ننازی بتاج و ننازی بگنج
|
چنان دان که رفتنت نزدیک شد
|
|
بیزدان ترا راه باریک شد
|
همه داد جوی و همه دادکن
|
|
ز گیتی تن مهتر آزاد کن
|
فرود آمد از باره لهراسب زود
|
|
زمین را ببوسید و شادی نمود
|
بدو گفت خسرو که پدرود باش
|
|
بداد اندرون تار گر پود باش
|
برفتند با او ز ایران سران
|
|
بزرگان بیدار و کنداوران
|
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
|
|
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
|
بهفتم فریبرز کاوس بود
|
|
بهشتم کجا نامور طوس بود
|
همی رفت لشکر گروهاگروه
|
|
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه
|
ببودند یکهفته دم برزدند
|
|
یکی بر لب خشک نم برزدند
|
خروشان و جوشان ز کردار شاه
|
|
کسی را نبود اندر آن رنج راه
|
همی گفت هر موبدی در نهفت
|
|
کزین سان همی در جهان کس نگفت
|
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
|
|
بیامد بپیشش ز هر سو گروه
|
زن و مرد ایرانیان صدهزار
|
|
خروشان برفتند با شهریار
|
همه کوه پر ناله و با خروش
|
|
همی سنگ خارا برآمد بجوش
|
همی گفت هر کس که شاها چه بود
|
|
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
|
گر از لشکر آزار داری همی
|
|
مرین تاج را خوار داری همی
|
بگوی و تو از گاه ایران مرو
|
|
جهان کهن را مکن شاه نو
|
همه خاک باشیم اسب ترا
|
|
پرستنده آذرگشسب ترا
|
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
|
|
که نزد فریدون نیامد سروش
|
همه پیش یزدان ستایش کنیم
|
|
بتشکده در نیایش کنیم
|
مگر پاک یزدانت بخشد بما
|
|
دل موبدان بردرخشد بما
|
شهنشاه زان کار خیره بماند
|
|
ازان انجمن موبدان را بخواند
|
چنین گفت ایدر همه نیکویست
|
|
برین نیکویها نباید گریست
|
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
|
|
مباشید جز پاک یزدانشناس
|
که گرد آمدن زود باشد بهم
|
|
مباشید زین رفتن من دژم
|
| | |
|