بدان مهتران گفت زین کوهسار
|
|
همه بازگردید بیشهریار
|
که راهی درازست و بیآب و سخت
|
|
نباشد گیاه و نه برگ درخت
|
ز با من شدن راه کوته کنید
|
|
روان را سوی روشنی ره کنید
|
برین ریگ برنگذرد هر کسی
|
|
مگر فره و برز دارد بسی
|
سه مرد گرانمایه و سرفراز
|
|
شنیدند گفتار و گشتند باز
|
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
|
|
جهانجوی و بیننده و یادگیر
|
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
|
|
همان بیژن و هم فریبرز نیو
|
برفتند یک روز و یک شب بهم
|
|
شدند از بیابان و خشکی دژم
|
بره بر یکی چشمه آمد پدید
|
|
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید
|
بدان آب روشن فرود آمدند
|
|
بخوردند چیزی و دم برزدند
|
بدان مرزبانان چنین گفت شاه
|
|
که امشب نرانیم زین جایگاه
|
بجوییم کار گذشته بسی
|
|
کزین پس نبینند ما را کسی
|
چو خورشید تابان برآرد درفش
|
|
چو زر آب گردد زمین بنفش
|
مرا روزگار جدایی بود
|
|
مگر با سروش آشنایی بود
|
ازین رای گر تاب گیرد دلم
|
|
دل تیره گشته ز تن بگسلم
|
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
|
|
کی نامور پیش چشمه رسید
|
بران آب روشن سر و تن بشست
|
|
همی خواند اندر نهان زند و است
|
چنین گفت با نامور بخردان
|
|
که باشید پدرود تا جاودان
|
کنون چون برآرد سنان آفتاب
|
|
مبینید دیگر مرا جز بخواب
|
شما بازگردید زین ریگ خشک
|
|
مباشید اگر بارد از ابر مشک
|
ز کوه اندر آید یکی باد سخت
|
|
کجا بشکند شاخ و برگ درخت
|
ببارد بسی برف زابر سیاه
|
|
شما سوی ایران نیابید راه
|
سر مهتران زان سخن شد گران
|
|
بخفتند با درد کنداواران
|
چو از کوه خورشید سر برکشید
|
|
ز چشم مهان شاه شد ناپدید
|
ببودند ز آن جایگه شاهجوی
|
|
بریگ بیابان نهادند روی
|
ز خسرو ندیدند جایی نشان
|
|
ز ره بازگشتند چون بیهشان
|
همه تنگدل گشته و تافته
|
|
سپرده زمین شاه نایافته
|
خروشان بدان چشمه بازآمدند
|
|
پر از غم دل و با گداز آمدند
|
بران آب هر کس که آمد فرود
|
|
همی داد شاه جهان را درود
|
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت
|
|
که با جان پاکش خرد باد جفت
|
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
|
|
یک امشب ازین چشمه برنگذریم
|
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
|
|
بدین رنجگی نیست رفتن روا
|
بران چشمه یکسر فرود آمدند
|
|
ز خسرو بسی داستانها زدند
|
که چونین شگفتی نبیند کسی
|
|
وگر در زمانه بماند بسی
|
کزین رفتن شاه نادیدهایم
|
|
ز گردنکشان نیز نشنیدهایم
|
دریغ آن بلند اختر و رای او
|
|
بزرگی و دیدار و بالای او
|
خردمند ازین کار خندان شود
|
|
که زنده کسی پیش یزدان شود
|
که داند بگیتی که او را چه بود
|
|
چه گوییم و گوش که یارد شنود
|
بدان نامداران چنین گفت گیو
|
|
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
|
بمردی و بخشش بداد و هنر
|
|
بدیدار و بالا و فر و گهر
|
برزم اندرون پیل بد با سپاه
|
|
ببزم اندرون ماه بد با کلاه
|
و زآن پس بخوردند چیزی که بود
|
|
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
|
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
|
|
هواگشت برسان چشم هژبر
|
چو برف از زمین بادبان برکشید
|
|
نبد نیزهی نامداران پدید
|
یکایک ببرف اندرون ماندند
|
|
ندانم بدآنجای چون ماندند
|
زمانی تپیدند در زیر برف
|
|
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
|
نماند ایچ کس را ازیشان توان
|
|
برآمد بفرجام شیرین روان
|
همی بود رستم بران کوهسار
|
|
همان زال و گودرز و چندی سوار
|
بدان کوه بودند یکسر سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
|
بگفتند کین کار شد با درنگ
|
|
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
|
اگر شاه شد از جهان ناپدید
|
|
چو باد هوا از میان بردمید
|
دگر نامداران کجا رفتهاند
|
|
مگر پند خسرو نپذرفتهاند
|
ببودند یک هفته بر پشت کوه
|
|
سر هفته گشتند یکسر ستوه
|
بدیشان همه زار و گریان شدند
|
|
بران آتش درد بریان شدند
|
همی کند گودرز کشواد موی
|
|
همی ریخت آب و همی خست روی
|
همی گفت گودرز کین کس ندید
|
|
که از تخم کاوس بر من رسید
|
نبیره پسر داشتم لشکری
|
|
جهاندار و بر هر سری افسری
|
بکین سیاوش همه کشته شد
|
|
همه دوده زیر و زبر گشته شد
|
کنون دیگر از چشم شد ناپدید
|
|
که دید این شگفتی که بر من رسید
|
سخنهای دیرینه دستان بگفت
|
|
که با داد یزدان خرد باد جفت
|
چو از برف پیدا شود راه شاه
|
|
مگر بازگردند و یابند راه
|
نشاید بدین کوه سر بر بدن
|
|
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
|
پیاده فرستیم چندی براه
|
|
بیابند روزی نشان سپاه
|
برفتند زان کوه گریان بدرد
|
|
همی هر کسی از کس یاد کرد
|
ز فرزند و خویشان وز دوستان
|
|
و زآن شاه چون سرو در بوستان
|
جهان را چنین است آیین و دین
|
|
نماندست همواره در به گزین
|
یکی را ز خاک سیه برکشد
|
|
یکی را ز تخت کیان درکشد
|
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند
|
|
چنینست رسم سرای گزند
|
کجا آن یلان و کیان جهان
|
|
از اندیشه دل دور کن تا توان
|
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
|
|
ز لشکر که بودند با او براه
|
نشست از بر تخت با تاج زر
|
|
برفتند گردان زرین کمر
|
بواز گفت ای سران سپاه
|
|
شنیده همه پند و اندرز شاه
|
هرآنکس که از تخت من نیست شاد
|
|
ندارد همی پند شاهان بیاد
|
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
|
|
بکوشم بنیکی و فرمان کنم
|
شما نیز از اندرز او دست باز
|
|
مدارید وز من مدارید راز
|
گنهکار باشد بیزدان کسی
|
|
که اندرز شاهان ندارد بسی
|
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد
|
|
سراسر بمن بر بباید گشاد
|
چنین داد پاسخ ورا پور سام
|
|
که خسرو ترا شاه بر دست نام
|
پذیرفتهام پند و اندرز او
|
|
نیابد گذر پای از مرز او
|
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
|
|
ز رای و ز فرمان او نگذریم
|
من و رستم زابلی هرک هست
|
|
ز مهتر تو برنگسلانیم دست
|
هرآنکس که او نه برین ره بود
|
|
ز نیکی ورادست کوته بود
|
چو لهراسب گفتار دستان شنید
|
|
بدو آفرین کرد و دم درکشید
|
چنین گفت کز داور راستی
|
|
شما را مبادا کم و کاستی
|
که یزدان شما را بدان آفرید
|
|
که روی بدیها شود ناپدید
|
جهاندار نیکاختر و شادروز
|
|
شما را سپرد آن زمان نیمروز
|
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست
|
|
بگیرید چندانک باید بدست
|
مرا با شما گنج بخشیده نیست
|
|
تن و دوده و پادشاهی یکیست
|
بگودز گفت آنچ داری نهان
|
|
بگوی از دل ای پهلوان جهان
|
بدو گفت گودرز من یک تنم
|
|
چو بیگیو و رهام و بی بیژنم
|
برآنم سراسر که دستان بگفت
|
|
جزین من ندارم سخن درنهفت
|
چنانم که با شاه گفتم نخست
|
|
بدین مایه نشکست عهد درست
|
تو شاهی و ما سربسر کهتریم
|
|
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
|
همه مهتران خواندند آفرین
|
|
بفرمان نهادند سر برزمین
|
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
|
|
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
|
بران نامداران گرفت آفرین
|
|
که آباد بادا بگردان زمین
|
گزیدش یکی روز فرخندهتر
|
|
که تا برنهد تاج شاهی بسر
|
چنانچون فریدون فرخنژاد
|
|
برین مهرگان تاج بر سر نهاد
|
بدان مهرگان گزین او ز مهر
|
|
کزان راستی رفت مهر سپهر
|
بیاراست ایوان کیخسروی
|
|
بپیراست دیوان او از نوی
|
چنینست گیتی فراز و نشیب
|
|
یکی آورد دیگری را نهیب
|
ازین کار خسرو ببیرون شدیم
|
|
سوی کار لهراسب بازآمدیم
|
بپیروزی شهریار بلند
|
|
کزویست امید نیک و گزند
|
بنیکی رساند دل دوستان
|
|
گزند آید از وی بناراستان
|
| | |
|