ازان پس بیامد به پردهسرای
|
|
ز هرگونه انداخت با شاه رای
|
ز لهراسپ وز کین فرشیدورد
|
|
ازان نامداران روز نبرد
|
بدو گفت گشتاسپ کای زورمند
|
|
تو شادانی و خواهرانت به بند
|
خنک آنک بر کینه گه کشته شد
|
|
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
|
چو بر تخت بینند ما را نشست
|
|
چه گوید کسی کو بود زیر دست
|
بگریم برین ننگ تا زندهام
|
|
به مغز اندرون آتش افگندهام
|
پذیرفتم از کردگار بلند
|
|
که گر تو به توران شوی بیگزند
|
به مردی شوی در دم اژدها
|
|
کنی خواهران را ز ترکان رها
|
سپارم ترا تاج شاهنشهی
|
|
همان گنج بیرنج و تخت مهی
|
مرا جایگاه پرستش بس است
|
|
نه فرزند من نزد دیگر کس است
|
چنین پاسخ آورد اسفندیار
|
|
که بیتو مبیناد کس روزگار
|
به پیش پدر من یکی بندهام
|
|
روان را به فرمانش آگندهام
|
فدای تو دارم تن و جان خویش
|
|
نخواهم سر و تخت و فرمان خویش
|
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین
|
|
نمانم بر و بوم توران زمین
|
به تخت آورم خواهران را ز بند
|
|
به بخت جهاندار شاه بلند
|
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
|
|
که با تو روان و خرد باد جفت
|
برفتنت یزدان پناه تو باد
|
|
به باز آمدن تخت گاه تو باد
|
بخواند آن زمان لشگر از هر سوی
|
|
به جایی که بد موبدی گر گوی
|
ازیشان گزیده ده و دو هزار
|
|
سواران مرد افگن و کینهدار
|
بر ایشان ببخشید گنج درم
|
|
نکرد ایچ کس را به بخشش دژم
|
ببخشید گنجی بر اسفندیار
|
|
یکی تاج پر گوهر شاهوار
|
خروشی برآمد ز درگاه شاه
|
|
شد از گرد خورشید تابان سیاه
|
ز ایوان به دشت آمد اسفندیار
|
|
سپاهی گزید از در کارزار
|
| | |
|