چو تاریکتر شد شب اسفندیار
|
|
بپوشید نو جامهی کارزار
|
سر بند صندوقها برگشاد
|
|
یکی تا بدان بستگان جست باد
|
کباب و می آورد و نوشیدنی
|
|
همان جامهی رزم و پوشیدنی
|
چو نان خورده شد هر یکی را سه جام
|
|
بدادند و گشتند زان شادکام
|
چنین گفت کامشب شبی پربلاست
|
|
اگر نام گیریم ز ایدر سزاست
|
بکوشید و پیکار مردان کنید
|
|
پناه از بلاها به یزدان کنید
|
ازان پس یلان را به سه بهر کرد
|
|
هرانکس که جستند ننگ و نبرد
|
یکی بهره زیشان میان حصار
|
|
که سازند با هرکسی کارزار
|
دگر بهره تا بر در دژ شوند
|
|
ز پیکار و خون ریختن نغنوند
|
سیم بهره را گفت از سرکشان
|
|
که باید که یابید زیشان نشان
|
که بودند با ما ز می دوش مست
|
|
سرانشان به خنجر ببرید پست
|
خود و بیست مرد از دلیران گرد
|
|
بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد
|
به درگاه ارجاسپ آمد دلیر
|
|
زرهدار و غران به کردار شیر
|
چو زخم خروش آمد از در سرای
|
|
دوان پیش آزادگان شد همای
|
ابا خواهر خویش به آفرید
|
|
به خون مژه کرده رخ ناپدید
|
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار
|
|
دو پوشیده را دید چون نوبهار
|
چنین گفت با خواهران شیرمرد
|
|
کز ایدر بپویید برسان گرد
|
بدانجا که بازارگاه منست
|
|
بسی زر و سیم است و گاه منست
|
مباشید با من بدین رزمگاه
|
|
اگر سر دهم گر ستانم کلاه
|
بیامد یکی تیغ هندی به مشت
|
|
کسی را که دید از دلیران بکشت
|
همه بارگاهش چنان شد که راه
|
|
نبود اندران نامور بارگاه
|
ز بس خسته و کشته و کوفته
|
|
زمین همچو دریای آشوفته
|
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد
|
|
ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
|
بجوشید ارجاسپ از جایگاه
|
|
بپوشید خفتان و رومی کلاه
|
به دست اندرش خنجر آبگون
|
|
دهن پر ز آواز و دل پر ز خون
|
بدو گفت کز مرد بازارگان
|
|
بیابی کنون تیغ و دینارگان
|
یکی هدیه آرمت لهراسپی
|
|
نهاده برو مهر گشتاسپی
|
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار
|
|
از اندازه بگذشتشان کارزار
|
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند
|
|
گهی بر میان گاه بر سر زدند
|
به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست
|
|
ندیدند بر تنش جایی درست
|
ز پای اندر آمد تن پیلوار
|
|
جدا کردش از تن سر اسفندیار
|
چو شد کشته ارجاسپ آزردهجان
|
|
خروشی برآمد ز کاخ زنان
|
چنین است کردار گردنده دهر
|
|
گهی نوش یابیم ازو گاه زهر
|
چه بندی دل اندر سرای سپنج
|
|
چو دانی که ایدر نمانی مرنچ
|
بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار
|
|
به کیوان برآورد ز ایوان دمار
|
بفرمود تا شمع بفروختند
|
|
به هر سوی ایوان همی سوختند
|
شبستان او را به خادم سپرد
|
|
ازان جایگه رشتهتایی نبرد
|
در گنج دینار او مهر کرد
|
|
به ایوان نبودش کسی هم نبرد
|
بیامد سوی آخر و برنشست
|
|
یکی تیغ هندی گرفته به دست
|
ازان تازی اسپان کش آمد گزین
|
|
بفرمود تا برنهادند زین
|
برفتند زانجا صد و شست مرد
|
|
گزیده سواران روز نبرد
|
همان خواهران را بر اسپان نشاند
|
|
ز درگاه ارجاسپ لشکر براند
|
وز ایرانیان نامور مرد چند
|
|
به دژ ماند با ساوهی ارجمند
|
چو من گفت از ایدر به بیرون شوم
|
|
خود و نامدارن به هامون شوم
|
به ترکان در دژ ببندید سخت
|
|
مگر یار باشد مرا نیکبخت
|
هرانگه که آید گمانتان که من
|
|
رسیدم بدان پاکرای انجمن
|
غو دیده باید که از دیدگاه
|
|
کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه
|
چو انبوه گردد به دژ بر سپاه
|
|
گریزان و برگشته از رزمگاه
|
به پیروزی از بارهی کاخ پاس
|
|
بدارید از پاک یزدان سپاس
|
سر شاه ترکان ازان دیدگاه
|
|
بینداخت باید به پیش سپاه
|
بیامد ز دژ با صد و شست مرد
|
|
خروشان و جوشان به دشت نبرد
|
چو نزد سپاه پشوتن رسید
|
|
برو نامدار آفرین گسترید
|
سپاهش همه مانده زو در شگفت
|
|
که مرد جوان آن دلیری گرفت
|
| | |
|