داستان هفتخوان اسفندیار
داستان هفتخوان اسفندیار
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
غم آمد همه بهرهی گرگسار
بفرمود تا پیش او گرگسار
ازان کار پر درد شد گرگسار
جهانجوی پیش جهانآفرین
ازان پس بفرمود تا گرگسار
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
وز انجا بیامد به پردهسرای
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شب آمد یکی آتشی برفروخت
چو تاریکتر شد شب اسفندیار
چو ماه از بر تخت سیمین نشست
دبیر جهاندیده را پیش خواند
چو آن نامه برخواند اسفندیار