یکی نغز تابوت کرد آهنین
|
|
بگسترد فرشی ز دیبای چین
|
بیندود یک روی آهن به قیر
|
|
پراگند بر قیر مشک و عبیر
|
ز دیبای زربفت کردش کفن
|
|
خروشان برو نامدار انجمن
|
ازان پس بپوشید روشن برش
|
|
ز پیروزه بر سر نهاد افسرش
|
سر تنگ تابوت کردند سخت
|
|
شد آن بارور خسروانی درخت
|
چل اشتر بیاورد رستم گزین
|
|
ز بالا فروهشته دیبای چین
|
دو اشتر بدی زیر تابوت شاه
|
|
چپ و راست پیش و پساندر سپاه
|
همه خسته روی و همه کنده موی
|
|
زبان شاه گوی و روان شاهجوی
|
بریده بش و دم اسپ سیاه
|
|
پشوتن همی برد پیش سپاه
|
برو بر نهاده نگونسار زین
|
|
ز زین اندرآویخته گرز کین
|
همان نامور خود و خفتان اوی
|
|
همان جوله و مغفر جنگجوی
|
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
|
|
به مژگان همی خون دل برفشاند
|
تهمتن ببردش به ایوان خویش
|
|
همی پرورانید چون جان خویش
|
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
|
|
نگون شد سر نامبردار شاه
|
همی جامه را چاک زد بر برش
|
|
به خاک اندر آمد سر و افسرش
|
خروشی برآمد ز ایوان به زار
|
|
جهان شد پر از نام اسفندیار
|
به ایران ز هر سو که رفت آگهی
|
|
بینداخت هرکس کلاه مهی
|
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین
|
|
که چون تو نبیند زمان و زمین
|
پس از روزگار منوچهر باز
|
|
نیامد چو تو نیز گردنفراز
|
بیالود تیغ و بپالود کیش
|
|
مهان را همی داشت بر جای خویش
|
بزرگان ایران گرفتند خشم
|
|
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
|
به آواز گفتند کای شوربخت
|
|
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
|
به زابل فرستی به کشتن دهی
|
|
تو بر گاه تاج مهی برنهی
|
سرت را ز تاج کیان شرم باد
|
|
به رفتن پی اخترت نرم باد
|
برفتند یکسر ز ایوان او
|
|
پر از خاک شد کاخ و دیوان او
|
چو آگاه شد مادر و خواهران
|
|
ز ایوان برفتند با دختران
|
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
|
|
به تن بر همه جامه کردند چاک
|
پشوتن همی رفت گریان به راه
|
|
پس پشت تابوت و اسپ سیاه
|
زنان از پشوتن درآویختند
|
|
همی خون ز مژگان فرو ریختند
|
که این بند تابوت را برگشای
|
|
تن خسته یک بار ما را نمای
|
پشوتن غمی شد میان زنان
|
|
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
|
به آهنگران گفت سوهان تیز
|
|
بیارید کامد کنون رستخیز
|
سر تنگ تابوت را باز کرد
|
|
به نوی یکی مویه آغاز کرد
|
چو مادرش با خواهران روی شاه
|
|
پر از مشک دیدند ریش سیاه
|
برفتند یکسر ز بالین شاه
|
|
خروشان به نزدیک اسپ سیاه
|
بسودند پر مهر یال و برش
|
|
کتایون همی ریخت خاک از برش
|
کزو شاه را روز برگشته بود
|
|
به آورد بر پشت او کشته بود
|
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ
|
|
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
|
به یالش همی اندرآویختند
|
|
همی خاک بر تارکش ریختند
|
به ابر اندر آمد خروش سپاه
|
|
پشوتن بیامد به ایوان شاه
|
خروشید و دیدش نبردش نماز
|
|
بیامد به نزدیک تختش فراز
|
به آواز گفت ای سر سرکشان
|
|
ز برگشتن بختت آمد نشان
|
ازین با تن خویش بد کردهای
|
|
دم از شهر ایران برآوردهای
|
ز تو دور شد فره و بخردی
|
|
بیابی تو بادافره ایزدی
|
شکسته شد این نامور پشت تو
|
|
کزین پس بود باد در مشت تو
|
پسر را به خون دادی از بهر تخت
|
|
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
|
جهانی پر از دشمن و پر بدان
|
|
نماند بع تو تاج تا جاودان
|
بدین گیتیت در نکوهش بود
|
|
به روز شمارت پژوهش بود
|
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد
|
|
که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد
|
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
|
|
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
|
میان کیان دشمنی افگنی
|
|
همی این بدان آن بدین برزنی
|
ندانی همی جز بد آموختن
|
|
گسستن ز نیکی بدی توختن
|
یکی کشت کردی تو اندر جهان
|
|
که کس ندرود آشکار و نهان
|
بزرگی به گفتار تو کشته شد
|
|
که روز بزرگان همه گشته شد
|
تو آموختی شاه را راه کژ
|
|
ایا پیر بیراه و کوتاه و کژ
|
تو گفتی که هوش یل اسفندیار
|
|
بود بر کف رستم نامدار
|
بگفت این و گویا زبان برگشاد
|
|
همه پند و اندرز او کرد یاد
|
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
|
|
برآورد رازی که بود از نهفت
|
چو بشنید اندرز او شهریار
|
|
پشیمان شد از کار اسفندیار
|
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
|
|
به آواز با شهریار جهان
|
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
|
|
برفتند به آفرید و همای
|
به پیش پدر بر بخستند روی
|
|
ز درد برادر بکندند موی
|
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
|
|
نیندیشی از کار اسفندیار
|
کجا شد نخستین به کین زریر
|
|
همی گور بستد ز چنگال شیر
|
ز ترکان همی کین او بازخواست
|
|
بدو شد همی پادشاهیت راست
|
به گفتار بدگوش کردی به بند
|
|
بغل گران و به گرز و کمند
|
چو او بسته آمد نیا کشته شد
|
|
سپه را همه روز برگشته شد
|
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
|
|
همه زندگانی شد از رنج تلخ
|
چو ما را که پوشیده داریم روی
|
|
برهنه بیاورد ز ایوان به کوی
|
چو نوشآذر زردهشتی بکشت
|
|
گرفت آن زمان پادشاهی به مشت
|
تو دانی که فرزند مردی چه کرد
|
|
برآورد ازیشان دم و دود و گرد
|
ز رویین دژ آورد ما را برت
|
|
نگهبان کشور بد و افسرت
|
از ایدر به زابل فرستادیش
|
|
بسی پند و اندرزها دادیش
|
که تا از پی تاج بیجان شود
|
|
جهانی برو زار و پیچان شود
|
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
|
|
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
|
ترا شرم بادا ز ریش سپید
|
|
که فرزند کشتی ز بهر امید
|
جهاندار پیش از تو بسیار بود
|
|
که بر تخت شاهی سزاوار بود
|
به کشتن ندادند فرزند را
|
|
نه از دودهی خویش و پیوند را
|
چنین گفت پس با پشوتن که خیز
|
|
برین آتش تیزبر آب ریز
|
بیامد پشوتن ز ایوان شاه
|
|
زنان را بیاورد زان جایگاه
|
پشوتن چنین گفت با مادرش
|
|
که چندین به تنگی چه کوبی درش
|
که او شاد خفتست و روشنروان
|
|
چو سیر آمد از مرز و از مرزبان
|
بپذرفت مادر ز دیندار پند
|
|
به داد خداوند کرد او پسند
|
ازان پس به سالی به هر برزنی
|
|
به ایران خروشی بد و شیونی
|
ز تیر گز و بند دستان زال
|
|
همی مویه کردند بسیار سال
|
| | |
|