همی بود بهمن به زابلستان
|
|
به نخچیر گر با می و گلستان
|
سواری و می خوردن و بارگاه
|
|
بیاموخت رستم بدان پور شاه
|
به هر چیز پیش از پسر داشتش
|
|
شب و روز خندان به بر داشتش
|
چو گفتار و کردار پیوسته شد
|
|
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
|
یکی نامه بنوشت رستم به درد
|
|
همه کار فرزند او یاد کرد
|
سر نامه کرد آفرین از نخست
|
|
بدانکس که کینه نبودش نجست
|
دگر گفت یزدان گوای منست
|
|
پشوتن بدین رهنمای منست
|
که من چند گفتم به اسفندیار
|
|
مگر کم کند کینه و کارزار
|
سپردم بدو کشور و گنج خویش
|
|
گزیدم ز هرگونهیی رنج خویش
|
زمانش چنین بود نگشاد چهر
|
|
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
|
بدین گونه بد گردش آسمان
|
|
بسنده نباشد کسی با زمان
|
کنون این جهانجوی نزد منست
|
|
که فرخ نژاد اورمزد منست
|
هنرهای شاهانش آموختم
|
|
از اندرز فام خرد توختم
|
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
|
|
کزین پس نیندیشد از کار تیر
|
نهان من و جان من پیش اوست
|
|
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
|
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
|
|
پراگنده شد آن میان مهان
|
پشوتن بیامد گوایی بداد
|
|
سخنهای رستم همه کرد یاد
|
همان زاری و پند و اروند او
|
|
سخن گفتن از مرز و پیوند او
|
ازان نامور شاه خشنود گشت
|
|
گراینده را آمدن سود گشت
|
ز رستم دل نامور گشت خوش
|
|
نزد نیز بر دل ز تیمار تش
|
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت
|
|
به باغ بزرگی درختی بکشت
|
چنین گفت کز جور چرخ بلند
|
|
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
|
به پرهیز چون بازدارد کسی
|
|
وگر سوی دانش گراید بسی
|
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
|
|
دل من به خوبی بیاراستی
|
ز گردون گردان که یارد گذشت
|
|
خردمند گرد گذشته نگشت
|
تو آنی که بودی وزان بهتری
|
|
به هند و به قنوج بر مهتری
|
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
|
|
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
|
فرستاده پاسخ بیاورد زود
|
|
بدان سان که رستمش فرموده بود
|
چنین تا برآمد برین گاه چند
|
|
ببد شاهزاده به بالا بلند
|
خردمند و بادانش و دستگاه
|
|
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
|
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
|
|
که آن پادشاهی به بهمن رسد
|
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
|
|
ترا کرد باید به بهمن نگاه
|
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
|
|
به جای آمد و گشت با آبروی
|
به بیگانه شهری فراوان بماند
|
|
کسی نامهی تو بروبر نخواند
|
به بهمن یکی نامه باید نوشت
|
|
بسان درختی به باغ بهشت
|
که داری به گیتی جز او یادگار
|
|
گسارندهی درد اسفندیار
|
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
|
|
بفرمود فرخنده جاماسپ را
|
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
|
|
یکی سوی گردنکش کینهجوی
|
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
|
|
که ما از تو شادیم و روشنروان
|
نبیره که از جان گرامیتر است
|
|
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
|
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
|
|
سزد گر فرستی کنون باز جای
|
یکی سوی بهمن که اندر زمان
|
|
چو نامه بخوانی به زابل ممان
|
که ما را به دیدارت آمد نیاز
|
|
برآرای کار و درنگی مساز
|
به رستم چو برخواند نامه دبیر
|
|
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
|
ز چیزی که بودش به گنج اندرون
|
|
ز خفتان وز خنجر آبگون
|
ز برگستوان و ز تیر و کمان
|
|
ز گوپال و ز خنجر هندوان
|
ز کافور وز مشک وز عود تر
|
|
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
|
ز بالا و از جامهی نابرید
|
|
پرستار وز کودکان نارسید
|
کمرهای زرین و زرین ستام
|
|
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
|
همه پاک رستم به بهمن سپرد
|
|
برنده به گنجور او بر شمرد
|
تهمتن بیامد دو منزل به راه
|
|
پس او را فرستاد نزدیک شاه
|
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
|
|
شد از آب دیده رخش ناپدید
|
بدو گفت اسفندیاری تو بس
|
|
نمانی به گیتی جز او را به کس
|
ورا یافت روشندل و یادگیر
|
|
ازان پس همی خواندش اردشیر
|
گوی بود با زور و گیرنده دست
|
|
خردمند و دانا و یزدان پرست
|
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
|
|
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
|
همی آزمودش به یک چندگاه
|
|
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
|
به میدان چوگان و بزم و شکار
|
|
گوی بود مانند اسفندیار
|
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی
|
|
به می خوردن اندرش بفریفتی
|
همی گفت کاینم جهاندار داد
|
|
غمی بودم از بهر تیمار داد
|
بماناد تا جاودان بهمنم
|
|
چو گم شد سرافراز رویین تنم
|
سرآمد همه کار اسفندیار
|
|
که جاوید بادا سر شهریار
|
همیشه دل از رنج پرداخته
|
|
زمانه به فرمان او ساخته
|
دلش باد شادان و تاجش بلند
|
|
به گردن بداندیش او را کمند
|
| | |
|