داستان رستم و اسفندیار
آغاز داستان
ز بلبل شنیدم یکی داستان
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
به فرزند پاسخ چنین داد شاه
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به شبگیر هنگام بانگ خروس
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
سخنهای آن نامور پیشگاه
یکی کوه بد پیش مرد جوان
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
بفرمود کاسپ سیه زین کنید
چو رستم برفت از لب هیرمند
نشست از بر رخش چون پیل مست
چنین گفت با رستم اسفندیار
بدو گفت رستم که آرام گیر
چو از رستم اسفندیار این شنید
چنین گفت رستم به اسفندیار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای
چو رستم بیامد به ایوان خویش
چو شد روز رستم بپوشید گبر
بدانگه که رزم یلان شد دراز
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
وزان روی رستم به ایوان رسید
ببودند هر دو بران رای مند
سپیده همانگه ز که بر دمید
بدانست رستم که لابه به کار
چنین گفت با رستم اسفندیار
یکی نغز تابوت کرد آهنین
همی بود بهمن به زابلستان