بداختر چو از شهر کابل برفت
|
|
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
|
ببرد از میان لشکری چاهکن
|
|
کجا نام بردند زان انجمن
|
سراسر همه دشت نخچیرگاه
|
|
همه چاه بد کنده در زیر راه
|
زده حربهها را بن اندر زمین
|
|
همان نیز ژوپین و شمشیر کین
|
به خاشاک کرده سر چاه کور
|
|
که مردم ندیدی نه چشم ستور
|
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
|
|
سواری برافگند پویان شغاد
|
که آمد گو پیلتن با سپاه
|
|
بیا پیش وزان کرده زنهار خواه
|
سپهدار کابل بیامد ز شهر
|
|
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
|
چو چشمش به روی تهمتن رسید
|
|
پیاده شد از باره کو را بدید
|
ز سرشارهی هندوی برگرفت
|
|
برهنه شد و دست بر سر گرفت
|
همان موزه از پای بیرون کشید
|
|
به زاری ز مژگان همی خون کشید
|
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
|
|
همی کرد پوزش ز کار شغاد
|
که گر مست شد بنده از بیهشی
|
|
نمود اندران بیهشی سرکشی
|
سزد گر ببخشی گناه مرا
|
|
کنی تازه آیین و راه مرا
|
همی رفت پیشش برهنه دو پای
|
|
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
|
ببخشید رستم گناه ورا
|
|
بیفزود زان پایگاه ورا
|
بفرمود تا سر بپوشید و پای
|
|
به زین بر نشست و بیامد ز جای
|
بر شهر کابل یکی جای بود
|
|
ز سبزی زمینش دلارای بود
|
بدو اندرون چشمه بود و درخت
|
|
به شادی نهادند هرجای تخت
|
بسی خوردنیها بیاورد شاه
|
|
بیاراست خرم یکی جشنگاه
|
می آورد و رامشگران را بخواند
|
|
مهان را به تخت مهی بر نشاند
|
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه
|
|
که چون رایت آید به نخچیرگاه
|
یکی جای دارم برین دشت و کوه
|
|
به هر جای نخچیر گشته گروه
|
همه دشت غرمست و آهو و گور
|
|
کسی را که باشد تگاور ستور
|
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
|
|
ازان دشت خرم نشاید گذشت
|
ز گفتار او رستم آمد به شور
|
|
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
|
به چیزی که آید کسی را زمان
|
|
بپیچد دلش کور گردد گمان
|
چنین است کار جهان جهان
|
|
نخواهد گشادن بمابر نهان
|
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
|
|
همان شیر جنگاور تیزچنگ
|
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
|
|
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
|
بفرمود تا رخش را زین کنند
|
|
همه دشت پر باز و شاهین کنند
|
کمان کیانی به زه بر نهاد
|
|
همی راند بر دشت او با شغاد
|
زواره همی رفت با پیلتن
|
|
تنی چند ازان نامدار انجمن
|
به نخچیر لشکر پراگنده شد
|
|
اگر کنده گر سوی آگنده شد
|
زواره تهمتن بران راه بود
|
|
ز بهر زمان کاندران چاه بود
|
همی رخش زان خاک مییافت بوی
|
|
تن خویش را کرد چون گردگوی
|
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
|
|
زمین را به نعلش همی کرد چاک
|
بزد گام رخش تگاور به راه
|
|
چنین تا بیامد میان دو چاه
|
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
|
|
زمانش خرد را بپوشید چشم
|
یکی تازیانه برآورد نرم
|
|
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
|
چو او تنگ شد در میان دو چاه
|
|
ز چنگ زمانه همی جست راه
|
دو پایش فروشد به یک چاهسار
|
|
نبد جای آویزش و کارزار
|
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
|
|
نبد جای مردی و راه گریز
|
بدرید پهلوی رخش سترگ
|
|
بر و پای آن پهلوان بزرگ
|
به مردی تن خویش را برکشید
|
|
دلیر از بن چاه بر سر کشید
|
| | |
|