چنین گفت رودابه روزی به زال
|
|
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
|
همانا که تا هست گیتی فروز
|
|
ازین تیرهتر کس ندیدست روز
|
بدو گفت زال ای زن کم خرد
|
|
غم ناچریدن بدین بگذرد
|
برآشفت رودابه سوگند خورد
|
|
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
|
روانم روان گو پیلتن
|
|
مگر باز بیند بران انجمن
|
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت
|
|
که با جان رستم به دل راز داشت
|
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
|
|
تن نازکش نیز باریک شد
|
ز هر سو که رفتی پرستنده چند
|
|
همی رفت با او ز بیم گزند
|
سر هفته را زو خرد دور شد
|
|
ز بیچارگی ماتمش سور شد
|
بیامد به بستان به هنگام خواب
|
|
یکی مرده ماری بدید اندر آب
|
بزد دست و بگرفت پیچان سرش
|
|
همی خواست کز مار سازد خورش
|
پرستنده از دست رودابه مار
|
|
ربود و گرفتندش اندر کنار
|
کشیدند از جای ناپاک دست
|
|
به ایوانش بردند و جای نشست
|
به جایی که بودیش بشناختند
|
|
ببردند خوان و خورش ساختند
|
همی خورد هرچیز تا گشت سیر
|
|
فگندند پس جامهی نرم زیر
|
چو باز آمدش هوش با زال گفت
|
|
که گفتار تو با خرد بود جفت
|
هرانکس که او را خور و خواب نیست
|
|
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
|
برفت او و ما از پس او رویم
|
|
به داد جهانآفرین بگرویم
|
به درویش داد آنچ بودش نهان
|
|
همی گفت با کردگار جهان
|
که ای برتر از نام وز جایگاه
|
|
روان تهمتن بشوی از گناه
|
بدان گیتیش جای ده در بهشت
|
|
برش ده ز تخمی که ایدر بکشت
|
| | |
|