چو شد روزگار تهمتن به سر |
چو شد روزگار تهمتن به سر
|
|
به پیش آورم داستانی دگر
|
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
|
|
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
|
بدو گفت کز کار اسفندیار
|
|
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
|
که روزی نبد زندگانیم خوش
|
|
دژم بودم از اختر کینهکش
|
پس از من کنون شاه بهمن بود
|
|
همان رازدارش پشوتن بود
|
مپیچید سرها ز فرمان اوی
|
|
مگیرید دوری ز پیمان اوی
|
یکایک بویدش نماینده راه
|
|
که اویست زیبای تخت و کلاه
|
بدو داد پس گنجها را کلید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
بدو گفت کار من اندر گذشت
|
|
هم از تارکم آب برتر گذشت
|
نشستم به شاهی صد و بیست سال
|
|
ندیدم به گیتی کسی را همال
|
تو اکنون همی کوش و با داد باش
|
|
چو داد آوری از غم آزاد باش
|
خردمند را شاد و نزدیک دار
|
|
جهان بر بداندیش تاریک دار
|
همه راستی کن که از راستی
|
|
بپیچد سر از کژی و کاستی
|
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج
|
|
ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج
|
بفگت این و شد روزگارش به سر
|
|
زمان گذشته نیامد به بر
|
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج
|
|
برآویختند از بر گاه تاج
|
همین بودش از رنج و ز گنج بهر
|
|
بدید از پس نوش و تریاک زهر
|
اگر بودن اینست شادی چراست
|
|
شد از مرگ درویش با شاه راست
|
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
|
|
به مرد خردمند بسپار گوش
|
گذر کرد همراه و ما ماندیم
|
|
ز کار گذشته بسی خواندیم
|
به منزل رسید آنک پوینده بود
|
|
رهی یافت آن کس که جوینده بود
|
نگیرد ترا دست جز نیکوی
|
|
گر از پیر دانا سخن بشنوی
|
کنون رنج در کار بهمن بریم
|
|
خرد پیش دانا پشوتن بریم
|
| | |
| |