داستان رستم و شغاد
یکی پیر بد نامش آزاد سرو
چنین گوید آن پیر دانشپژوه
بداختر چو از شهر کابل برفت
چو با خستگی چشمها برگشاد
ازان نامداران سواری بجست
فرامرز چون سوک رستم بداشت
چنین گفت رودابه روزی به زال
چو شد روزگار تهمتن به سر