چو برگشت و آمد به درگاه قصر
|
|
ببخشید دینار چندی به نصر
|
توانگر شد آنکس که درویش بود
|
|
وگر خوردش از کوشش خویش بود
|
وزان جایگه شاد لشکر براند
|
|
به جده درآمد فراوان نماند
|
سپه را بفرمود تا هرکسی
|
|
بسازند کشتی و زورق بسی
|
جهانگیر با لشکری راهجوی
|
|
ز جده سوی مصر بنهاد روی
|
ملک بود قیطون به مصر اندرون
|
|
سپاهش ز راه گمانی فزون
|
چو بشنید کامد ز راه حرم
|
|
جهانگیر پیروز با باد و دم
|
پذیره شدش با فراوان سپاه
|
|
ابا بدره و برده و تاج و گاه
|
سکندر به دیدار او گشت شاد
|
|
همان گفت بدخواه او گشت باد
|
به مصر اندرون بود یک سال شاه
|
|
بدان تا برآسود شاه و سپاه
|
زنی بود در اندلس شهریار
|
|
خردمند و با لشکری بیشمار
|
جهانجوی بخشنده قیدافه بود
|
|
ز روی بهی یافته کام و سود
|
ز لشکر سواری مصور بجست
|
|
که مانند صورت نگارد درست
|
بدو گفت سوی سکندر خرام
|
|
وزین مرز و از ما مبر هیچ نام
|
به ژرفی نگه کن چنان چون که هست
|
|
به کردار تا چون برآیدت دست
|
ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی
|
|
یکی صورت آر از سر پای اوی
|
نگارنده بشنید و زو بر نشست
|
|
به فرمان مهتر میان را ببست
|
به مصر آمد از اندلس چون نوند
|
|
بر قیصر اسکندر ارجمند
|
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین
|
|
بیاورد قرطاس و دیبای چین
|
نگار سکندر چنان هم که بود
|
|
نگارید و ز جای برگشت زود
|
چو قیدافه چهر سکندر بدید
|
|
غمی گشت و بنهفت و دم در کشید
|
سکندر ز قیطون بپرسید و گفت
|
|
که قیدافه را بر زمین کیست جفت
|
بدو گفت قیطون که ای شهریار
|
|
چنو نیست اندر جهان کامگار
|
شمار سپاهش نداند کسی
|
|
مگر باز جوید ز دفتر بسی
|
ز گنج و بزرگی و شایستگی
|
|
ز آهستگی هم ز بایستگی
|
به رای و به گفتار نیکی گمان
|
|
نبینی به مانند او در جهان
|
یکی شارستان کرده دارد ز سنگ
|
|
که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ
|
زمین چار فرسنگ بالای اوی
|
|
برین هم نشانست پهنای اوی
|
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست
|
|
سخنهای او در جهان تازه نیست
|
| | |
|