سکندر بیامد دلی همچو کوه
|
|
رها گشته از شاه دانش پژوه
|
نبودش ز قیدافه چین در به روی
|
|
نبرداشت هرگز دل از آرزوی
|
ببود آن شب و بامداد پگاه
|
|
ز ایوان بیامد به نزدیک شاه
|
سپهدار در خان پیلاسته بود
|
|
همه گرد بر گرد او رسته بود
|
سر خانه را پیکر از جزع و زر
|
|
به زر اندرون چند گونه گهر
|
به پیش اندرون دستهی مشک بوی
|
|
دو فرزند بایسته در پیش اوی
|
چو طینوش اسپافگن و قیدروش
|
|
نهاده به گفتار قیدافه گوش
|
به مادر چنین گفت کهتر پسر
|
|
که ای شاه نیک اختر و دادگر
|
چنان کن که از پیش تو بیطقون
|
|
شود شاد و خشنود با رهنمون
|
بره بر کسی تا نیازاردش
|
|
ور از دشمنان نیز نشماردش
|
که زنده کن پاک جان من اوست
|
|
برآنم که روشن روان من اوست
|
بدو گفت مادر که ایدون کنم
|
|
که او را بزرگی بر افزون کنم
|
به اسکندر نامور شاه گفت
|
|
که پیدا کن اکنون نهان از نهفت
|
چه خواهی و رای سکندر به چیست
|
|
چه رانی تو از شاه و دستور کیست
|
سکندر بدو گفت کای سرفراز
|
|
به نزد تو شد بودن من دراز
|
مرا گفت رو باژ مرزش بخواه
|
|
وگر دیر مانی بیارم سپاه
|
نمانم بدو کشور و تاج و تخت
|
|
نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت
|
| | |
|