چو نزدیکی نرمپایان رسید
|
|
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
|
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
|
|
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
|
چو رعد خروشان برآمد غریو
|
|
برهنه سپاهی به کردار دیو
|
یکی سنگباران بکردند سخت
|
|
چو باد خزان برزند بر درخت
|
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
|
|
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
|
چو از نرمپایان فراوان بماند
|
|
سکندر برآسود و لشکر براند
|
بشد تازیان تا به شهری رسید
|
|
که آن را کران و میانه ندید
|
به آیین همه پیش باز آمدند
|
|
گشادهدل و بینیاز آمدند
|
ببردند هرگونه گستردنی
|
|
ز پوشیدنیها و از خوردنی
|
سکندر بپرسید و بنواختشان
|
|
براندازه بر پایگه ساختشان
|
کشیدند بر دشت پردهسرای
|
|
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
|
سر اندر ستاره یکی کوه دید
|
|
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
|
بران کوه مردم بدی اندکی
|
|
شب تیره زیشان نماندی یکی
|
بپرسید ازیشان سکندر که راه
|
|
کدامست و چون راند باید سپاه
|
همه یکسره خواندند آفرین
|
|
که ای نامور شهریار زمین
|
به رفتن برین کوه بودی گذر
|
|
اگر برگذشتی برو راهبر
|
یکی اژدهایست زان روی کوه
|
|
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
|
نیارد گذشتن بروبر سپاه
|
|
همی دود زهرش برآید به ماه
|
همی آتش افروزد از کام اوی
|
|
دو گیسو بود پیل را دام اوی
|
همه شهر با او نداریم تاو
|
|
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
|
بجوییم و بر کوه خارا بریم
|
|
پر اندیشه و پر مدارا بریم
|
بدان تا نیاید بدین روی کوه
|
|
نینجامید از ما گروها گروه
|
بفرمود سالار دیهیم جوی
|
|
که آن روز ندهند چیز بدوی
|
چو گاه خورش درگذشت اژدها
|
|
بیامد چو آتش بران تند جا
|
سکندر بفرمود تا لشکرش
|
|
یکی تیرباران کنند ازبرش
|
بزد یک دم آن اژدهای پلید
|
|
تنی چند ازیشان به دم درکشید
|
بفرمود اسکندر فیلقوس
|
|
تبیره به زخم آوریدند و کوس
|
همان بیکران آتش افروختند
|
|
به هرجای مشعل همی سوختند
|
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
|
|
بترسید ازان اژدها بازگشت
|
چو خورشید برزد سر از برج گاو
|
|
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
|
چو آن اژدها را خورش بود گاه
|
|
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
|
درم داد سالار چندی ز گنج
|
|
بیاورد با خویشتن گاو پنج
|
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
|
|
بدان جادوی داده دل مرد دوست
|
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
|
|
سوی اژدها روی بنهاد تفت
|
مران چرمها را پر از باد کرد
|
|
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
|
بفرمود تا پوست برداشتند
|
|
همی دست بر دست بگذاشتند
|
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
|
|
بسان یکی ابر دیدش سپاه
|
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
|
|
همی آتش آمد ز کامش برون
|
چو گاو از سر کوه بنداختند
|
|
بران اژدها دل بپرداختند
|
فرو برد چون باد گاو اژدها
|
|
چو آمد ز چنگ دلیران رها
|
چو از گاو پیوندش آگنده شد
|
|
بر اندام زهرش پراگنده شد
|
همه رودگانیش سوراخ کرد
|
|
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
|
همی زد سرش را بران کوه سنگ
|
|
چنین تا برآمد زمانی درنگ
|
سپاهی بروبر ببارید تیر
|
|
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
|
وزان جایگه تیز لشکر براند
|
|
تن اژدها را همانجا بماند
|
بیاورد لشکر به کوهی دگر
|
|
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
|
بلندیش بینا همی دیر دید
|
|
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
|
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
|
|
ز انبوه یکسو و دور از گروه
|
یکی مرده مرد اندران تختبر
|
|
همانا که بودش پس از مرگ فر
|
ز دیبا کشیده برو چادری
|
|
ز هر گوهری بر سرش افسری
|
همه گرد بر گرد او سیم و زر
|
|
کسی را نبودی بروبر گذر
|
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
|
|
که از مرده چیزی کند خواستار
|
بران کوه از بیم لرزان شدی
|
|
به مردی و بر جای ریزان شدی
|
سکندر برآمد بران کوهسر
|
|
نظاره بران مرد با سیم و زر
|
یکی بانگ بشنید کای شهریار
|
|
بسی بردی اندر جهان روزگار
|
بسی تخت شاهان بپرداختی
|
|
سرت را به گردون برافراختی
|
بسی دشمن و دوست کردی تباه
|
|
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
|
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
|
|
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
|
همی رفت با نامداران روم
|
|
بدان شارستان شد که خوانی هروم
|
که آن شهر یکسر زنان داشتند
|
|
کسی را دران شهر نگذاشتند
|
سوی راست پستان چو آن زنان
|
|
بسان یکی نار بر پرنیان
|
سوی چپ به کردار جوینده مرد
|
|
که جوشن بپوشد به روز نبرد
|
چو آمد به نزدیک شهر هروم
|
|
سرافراز با نامداران روم
|
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
|
|
چنانچون بود مرد فرخنژاد
|
به عنوان بر از شاه ایران و روم
|
|
سوی آنک دارند مرز هروم
|
سر نامه از کردگار سپهر
|
|
کزویست بخشایش و داد و مهر
|
هرانکس که دارد روانش خرد
|
|
جهان را به عمری همی بسپرد
|
شنید آنک ما در جهان کردهایم
|
|
سر مهتری بر کجا بردهایم
|
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
|
|
نهالی بجز خاک تیره نیافت
|
نخواهم که جایی بود در جهان
|
|
که دیدار آن باشد از من نهان
|
گر آیم مرا با شما نیست رزم
|
|
به دل آشتی دارم و رای بزم
|
اگر هیچ دارید دانندهیی
|
|
خردمند و بیدار خوانندهیی
|
چو برخواند این نامهی پندمند
|
|
برآنکس که هست از شما ارجمند
|
ببندید پیش آمدن را میان
|
|
کزین آمدن کس ندارد زیان
|
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
|
|
برد نامه نزدیک شهر هروم
|
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
|
|
فرستاده خود با خرد بود جفت
|
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
|
|
همه شهر زن دید و مردی ندید
|
همه لشکر از شهر بیرون شدند
|
|
به دیدار رومی به هامون شدند
|
بران نامهبر شد جهان انجمن
|
|
ازیشان هرانکس که بد رای زن
|
چو این نامه برخواند دانای شهر
|
|
ز رای دل شاه برداشت بهر
|
نشستند و پاسخ نوشتند باز
|
|
که دایم بزی شاه گردن فراز
|
فرستاده را پیش بنشاندیم
|
|
یکایک همه نامه برخواندیم
|
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
|
|
ز پیروزی و رزمهای کهن
|
اگر لشکر آری به شهر هروم
|
|
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
|
بیاندازه در شهر ما برزنست
|
|
بهر برزنی بر هزاران زنست
|
همه شب به خفتان جنگ اندریم
|
|
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
|
ز چندین یکی را نبودست شوی
|
|
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
|
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
|
|
بجز ژرف دریا نبینی گذر
|
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
|
|
ازان پس کس او را نهبینیم روی
|
بباید گذشتن به دریای ژرف
|
|
اگر خوش و گر نیز باریده برف
|
اگر دختر آیدش چون کردشوی
|
|
زنآسا و جویندهی رنگ و بوی
|
هم آن خانه جاوید جای وی است
|
|
بلند آسمانش هوای وی است
|
وگر مردوش باشد و سرفراز
|
|
بسوی هرومش فرستند باز
|
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
|
|
بباشد نباشد بر ماش دست
|
ز ما هرک او روزگار نبرد
|
|
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
|
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
|
|
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
|
همانا ز ما زن بود سیهزار
|
|
که با تاج زرند و با گوشوار
|
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
|
|
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
|
تو مردی بزرگی و نامت بلند
|
|
در نام بر خویشتن در مبند
|
که گویند با زن برآویختنی
|
|
ز آویختن نیز بگریختی
|
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
|
|
که تا هست گیتی نگردد کهن
|
چه خواهی که با نامداران روم
|
|
بیایی بگردی به مرز هروم
|
چو با راستی باشی و مردمی
|
|
نبینی جز از خوبی و خرمی
|
به پیش تو آریم چندان سپاه
|
|
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
|
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
|
|
زنی بود گویا به پیغمبری
|
ابا تاج و با جامهی شاهوار
|
|
همی رفت با خوبرخ ده سوار
|
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
|
|
پذیره فرستاد چندی به راه
|
زن نامبردار نامه بداد
|
|
پیام دلیران همه کرد یاد
|
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
|
|
خردمند و بینادلی برگزید
|
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
|
|
که با مغز مردم خرد باد جفت
|
به گرد جهان شهریاری نماند
|
|
همان بر زمین نامداری نماند
|
که نه سربسر پیش من کهترند
|
|
وگرچه بلندند و نیکاخترند
|
مرا گرد کافور و خاک سیاه
|
|
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
|
نه من جنگ را آمدم تازیان
|
|
به پیلان و کوس و تبیره زنان
|
سپاهی برین سان که هامون و کوه
|
|
همی گردد از سم اسپان ستوه
|
مرا رای دیدار شهر شماست
|
|
گر آیید نزدیک ما هم رواست
|
چو دیدار باشد برانم سپاه
|
|
نباشم فراوان بدین جایگاه
|
ببینیم تا چیستتان رای و فر
|
|
سواری و زیبایی و پای و پر
|
ز کار زهشتان بپرسم نهان
|
|
که بیمرد زن چون بود در جهان
|
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
|
|
به بینم که فرجام این کار چیست
|
فرستاده آمد سخنها بگفت
|
|
همه راز بیرون کشید از نهفت
|
بزرگان یکی انجمن ساختند
|
|
ز گفتار دل را بپرداختند
|
که ما برگزیدیم زن دو هزار
|
|
سخنگوی و داننده و هوشیار
|
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
|
|
بدو در نشانده فراوان گهر
|
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
|
|
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
|
یکایک بسختیم و کردیم تل
|
|
اباگوهران هر یکی سی رطل
|
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
|
|
یکایک پذیره شویمش به راه
|
چو آمد به نزدیک ما آگهی
|
|
ز دانایی شاه وز فرهی
|
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
|
|
سخنها همه با خرد بود جفت
|
سکندر ز منزل سپه برگرفت
|
|
ز کار زنان مانده اندر شگفت
|
دو منزل بیامد یکی باد خاست
|
|
وزو برف با کوه و درگشت راست
|
تبه شد بسی مردم پایکار
|
|
ز سرما و برف اندر آن روزگار
|
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
|
|
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
|
زره کتف آزادگان را بسوخت
|
|
ز نعل سواران زمین برفروخت
|
بدین هم نشان تا به شهری رسید
|
|
که مردم بسان شب تیره دید
|
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
|
|
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
|
همه دیدههاشان به کردار خون
|
|
همی از دهان آتش آمد برون
|
بسی پیل بردند پیشش به راه
|
|
همان هدیه مردمان سیاه
|
بگفتند کین برف و باد دمان
|
|
ز ما بود کامد شما را زیان
|
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
|
|
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
|
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
|
|
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
|
ازنجا بیامد دمان و دنان
|
|
دلآراسته سوی شهر زنان
|
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
|
|
همه پاک با افسر و گوشوار
|
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
|
|
همه جای روشندل و نیکبخت
|
خورش گرد کردند بر مرغزار
|
|
ز گستردنیها به رنگ و نگار
|
چو آمد سکندر به شهر هروم
|
|
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
|
ببردند پس تاجها پیش اوی
|
|
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
|
سکندر بپذرفت و بنواختشان
|
|
بران خرمی جایگه ساختشان
|
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
|
|
به دیدار برداشت زان شهر بهر
|
کم و بیش ایشان همی بازجست
|
|
همی بود تا رازها شد درست
|
| | |
|