همی رفت یک ماه پویان به راه |
همی رفت یک ماه پویان به راه
|
|
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
|
چنین تا به نزدیک کوهی رسید
|
|
که جایی دد و دام و ماهی ندید
|
یکی کوه دید از برش لاژورد
|
|
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
|
همه خانه قندیلهای بلور
|
|
میان اندرون چشمهی آب شور
|
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
|
|
برو خوابنیده یکی شوربخت
|
به تن مردم و سر چو آن گراز
|
|
به بیچارگی مرده بر تخت ناز
|
ز کافور زیراندرش بستری
|
|
کشیده ز دیبا برو چادری
|
یکی سرخ گوهر به جای چراغ
|
|
فروزان شده زو همه بوم و راغ
|
فتاده فروغ ستاره در آب
|
|
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
|
هرانکس که رفتی که چیزی برد
|
|
وگر خاک آن خانه را بسپرد
|
همه تنش بر جای لرزان شدی
|
|
وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
|
خروش آمد از چشمهی آب شور
|
|
که ای آرزومند چندین مشور
|
بسی چیز دیدی که آن کس ندید
|
|
عنان را کنون باز باید کشید
|
کنون زندگانیت کوتاه گشت
|
|
سر تخت شاهیت بیشاه گشت
|
سکندر بترسید و برگشت زود
|
|
به لشکرگه آمد به کردار دود
|
وزان جایگه تیز لشکر براند
|
|
خروشان بسی نام یزدان بخواند
|
ازان کوه راه بیابان گرفت
|
|
غمی گشت و اندیشهی جان گرفت
|
همی راند پر درد و گریان ز جای
|
|
سپاه از پس و پیش او رهنمای
|
| | |
| |