ز راه بیابان به شهری رسید
|
|
ببد شاد کواز مردم شنید
|
همه بوم و بر باغ آباد بود
|
|
در مردم از خرمی شاد بود
|
پذیره شدندش بزرگان شهر
|
|
کسی را که از مردمی بود بهر
|
برو همگنان آفرین خواندند
|
|
همه زر و گوهر برافشاندند
|
همی گفت هرکس که ای شهریار
|
|
انوشه که کردی بمابر گذار
|
بدین شهر هرگز نیامد سپاه
|
|
نه هرگز شنیدست کس نام شاه
|
کنون کامدی جان ما پیش تست
|
|
که روشنروان بادی و تن درست
|
سکندر دل از مردمان شاد کرد
|
|
ز راه بیابان تن آزاد کرد
|
بپرسید ازیشان که ایدر شگفت
|
|
چه چیزست کاندازه باید گرفت
|
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
|
|
که ای شاه پیروز پاکیزهرای
|
شگفتیست ایدر که اندر جهان
|
|
کسی آن ندید آشکار و نهان
|
درختیست ایدر دو بن گشته جفت
|
|
که چونان شگفتی نشاید نهفت
|
یکی ماده و دیگری نر اوی
|
|
سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی
|
به شب ماده گویا و بویا شود
|
|
چو روشن شود نر گویا شود
|
سکندر بشد با سواران روم
|
|
همان نامداران آن مرز و بوم
|
بپرسید زیشان که اکنون درخت
|
|
سخن کی سراید به آواز سخت
|
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
|
|
که از روز چون بگذرد نه زمان
|
سخنگوی گردد یکی زین درخت
|
|
که آواز او بشنود نیکبخت
|
شب تیرهگون ماده گویا شود
|
|
بر و برگ چون مشک بویا شود
|
بپرسید چون بگذریم از درخت
|
|
شگفتی چه پیش آید ای نیکبخت
|
چنین داد پاسخ کزو بگذری
|
|
ز رفتنت کوته شود داوری
|
چو زو برگذشتی نماندت جای
|
|
کران جهان خواندش رهنمای
|
بیابان و تاریکی آید به پیش
|
|
به سیری نیامد کس از جان خویش
|
نه کس دید از ما نه هرگز شنید
|
|
که دام و دد و مرغ بر ره پرید
|
همی راند با رومیان نیکبخت
|
|
چو آمد به نزدیک گویا درخت
|
زمینش ز گرمی همی بردمید
|
|
ز پوست ددان خاک پیدا ندید
|
ز گوینده پرسید کین پوست چیست
|
|
ددان را برین گونه درنده کیست
|
چنین داد پاسخ بدو نیکبخت
|
|
که چندین پرستنده دارد درخت
|
چو باید پرستندگان را خورش
|
|
ز گوشت ددان باشدش پرورش
|
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
|
|
سکندر ز بالا خروشی شنید
|
که آمد ز برگ درخت بلند
|
|
خروشی پر از سهم و ناسودمند
|
بترسید و پرسید زان ترجمان
|
|
که ای مرد بیدار نیکی گمان
|
چنین برگ گویا چه گوید همی
|
|
که دل را به خوناب شوید همی
|
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت
|
|
همی گوید این برگ شاخ درخت
|
که چندین سکندر چه پوید به دهر
|
|
که برداشت از نیکویهایش بهر
|
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
|
|
ز تخت بزرگی ببایدش رفت
|
سکندر ز دیده ببارید خون
|
|
دلش گشت پر درد از رهنمون
|
ازان پس به کس نیز نگشاد لب
|
|
پر از غم همی بود تا نیمشب
|
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
|
|
دگر باره پرسید زان نیکبخت
|
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
|
|
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
|
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
|
|
همی گوید اندر جهان فراخ
|
از آز فراوان نگنجی همی
|
|
روان را چرا بر شکنجی همی
|
ترا آز گرد جهان گشتن است
|
|
کس آزردن و پادشا کشتن است
|
نماندت ایدر فراوان درنگ
|
|
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
|
بپرسید از ترجمان پادشا
|
|
که ای مرد روشندل و پارسا
|
یکی بازپرسش که باشم به روم
|
|
چو پیش آید آن گردش روز شوم
|
مگر زنده بیند مرا مادرم
|
|
یکی تا به رخ برکشد چادرم
|
چنین گفت با شاه گویا درخت
|
|
که کوتاه کن روز و بربند رخت
|
نه مادرت بیند نه خویشان به روم
|
|
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم
|
به شهر کسان مرگت آید نه دیر
|
|
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
|
چو بشنید برگشت زان دو درخت
|
|
دلش خسته گشته به شمشیر سخت
|
چو آمد به لشکرگه خویش باز
|
|
برفتند گردان گردنفراز
|
به شهر اندرون هدیهها ساختند
|
|
بزرگان بر پادشا تاختند
|
یکی جوشنی بود تابان چو نیل
|
|
به بالای و پهنای یک چرم پیل
|
دو دندان پیل و برش پنج بود
|
|
که آن را به برداشتن رنج بود
|
زره بود و دیبای پرمایه بود
|
|
ز زر کرده آگنده صد خایه بود
|
به سنگ درم هر یکی شست من
|
|
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن
|
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
|
|
ز دیده همی خون دل برفشاند
|
| | |
|