بدانست کش مرگ نزدیک شد
|
|
بروبر همی روز تاریک شد
|
بران بودش اندیشه کاندر جهان
|
|
نماند کسی از نژاد مهان
|
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
|
|
نهد پی بران خاک آباد بوم
|
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
|
|
همانگه سطالیس را نامه کرد
|
هرانکس کجا بد ز تخم کیان
|
|
بفرمودشان تا ببندد میان
|
همه روی را سوی درگه کنند
|
|
ز بدها گمانیش کوته کنند
|
چو این نامه بردند نزد حکیم
|
|
دل ارسطالیس شد به دو نیم
|
هماندر زمان پاسخ نامه کرد
|
|
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
|
که آن نامهی شاه گیهان رسید
|
|
ز بدکام دستش بباید کشید
|
ازان بد که کردی میندیش نیز
|
|
از اندیشه درویش را بخش چیز
|
بپرهیز و جان را به یزدان سپار
|
|
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
|
همه مرگ راییم تا زندهایم
|
|
به بیچارگی در سرافگندهایم
|
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
|
|
برفت و بزرگی کسی را سپرد
|
بپرهیز و خون بزرگان مریز
|
|
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
|
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
|
|
نباشد همان شاه در پیشگاه
|
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
|
|
سپاه آید از هر سوی همچنین
|
به روم آید آنکس که ایران گرفت
|
|
اگر کین بسیچد نباشد شگفت
|
هرآنکس که هست از نژاد کیان
|
|
نباید که از باد یابد زیان
|
بزرگان و آزادگان را بخوان
|
|
به بخش و به سور و به رای و به خوان
|
سزاوار هر مهتری کشوری
|
|
بیارای و آغاز کن دفتری
|
به نام بزرگان و آزادگان
|
|
کزیشان جهان یافتی رایگان
|
یکی را مده بر دگر دستگاه
|
|
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
|
سپر کن کیان را همه پیش بوم
|
|
چو خواهی که لشکر نیاید به روم
|
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
|
|
به اندیشه و رای دیگر شتافت
|
بزرگان و آزادگان را ز دهر
|
|
کسی را کش از مردمی بود بهر
|
بفرمود تا پیش او خواندند
|
|
به جای سزاوار بنشاندند
|
یکی عهد بنوشت تا هر یکی
|
|
فزونی نجوید ز دهر اندکی
|
بران نامداران جوینده کام
|
|
ملوک طوایف نهادند نام
|
همان شب سکندر به بابل رسید
|
|
مهان را به دیدار خود شاد دید
|
یکی کودک آمد زنی را به شب
|
|
بدو ماند هرکس که دیدش عجب
|
سرش چون سر شیر و بر پای سم
|
|
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
|
بمرد از شگفتی همآنگه که زاد
|
|
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
|
ببردند هم در زمان نزد شاه
|
|
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه
|
به فالش بد آمد همانگاه گفت
|
|
که این بچه در خاک باید نهفت
|
ز اخترشناسان بسی پیش خواند
|
|
وزان کودک مرده چندی براند
|
ستارهشمر زان غمی گشت سخت
|
|
بپوشید بر خسرو نیکبخت
|
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
|
|
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
|
هماکنون ببرم سرانتان ز تن
|
|
نیابید جز کام شیران کفن
|
ستارهشمر چون برآشفت شاه
|
|
بدو گفت کای نامور پیشگاه
|
تو بر اختر شیر زادی نخست
|
|
بر موبدان و ردان شد درست
|
سر کودک مرده بینی چو شیر
|
|
بگردد سر پادشاهیت زیر
|
پرآشوب گردد زمین چندگاه
|
|
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
|
ستارهشمر بیش ازین هرک بود
|
|
همی گفت و آن را نشانه نمود
|
سکندر چو بشنید زان شد غمی
|
|
به رای و به مغزش درآمد کمی
|
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
|
|
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
|
مرا بیش ازین زندگانی نبود
|
|
زمانه نکاهد نخواهد فزود
|
| | |
|