پادشاهی اسکندر
سکندر چو بر تخت بنشست گفت
بفرمود تا پیش او شد دبیر
دلارای چون آن سخنها شنید
ز عموریه مادرش را بخواند
چنین گفت گوینده‌ی پهلوی
چو بشنید مهران ز کید این سخن
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستاده آمد به کردار باد
گزین کرد زان رومیان مرد چند
فرستاده برگشت زان مرز و بوم
چو شد کار آن سرو بن ساخته
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
ازان پس بفرمود کان جام زرد
ز میلاد چون باد لشکر براند
چو آن نامه برخواند فور سترگ
چو پاسخ به نزد سکندر رسید
چو اسکندر آمد به نزدیک فور
چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز
چو برگشت و آمد به درگاه قصر
سکندر چو بشنید از یادگیر
چو اسکندر آن نامه‌ی او بخواند
جهانجوی ده نامور برگزید
بخندید قیدافه از کار اوی
سکندر بیامد دلی همچو کوه
چو طینوش گفت سکندر شنید
همی چاره جست آن شب دیریاز
وزان جایگه لشکر اندر کشید
همی رفت منزل به منزل به راه
وزان جایگه رفت خورشیدفش
چو نزدیکی نرم‌پایان رسید
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان جایگه شاد لشگر براند
سکندر سوی روشنایی رسید
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
سوی باختر شد چو خاور بدید
همی رفت یک ماه پویان به راه
ز راه بیابان به شهری رسید
وزان روی لشکر سوی چین کشید
بدان جایگه شاه ماهی بماند
سکندر سپه را به بابل کشید
بدانست کش مرگ نزدیک شد
به بابل هم‌ان روز شد دردمند
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
چو آمد سکندر به اسکندری
ازان پس بیامد دوان مادرش
الا ای برآورده چرخ بلند