کنون ای سراینده فرتوت مرد
|
|
سوی گاه اشکانیان بازگرد
|
چه گفت اندر آن نامهی راستان
|
|
که گوینده یاد آرد از باستان
|
پس از روزگار سکندر جهان
|
|
چه گوید کرا بود تخت مهان
|
چنین گفت داننده دهقان چاچ
|
|
کزان پس کسی را نبد تخت عاج
|
بزرگان که از تخم آرش بدند
|
|
دلیر و سبکسار و سرکش بدند
|
به گیتی به هر گوشهیی بر یکی
|
|
گرفته ز هر کشوری اندکی
|
چو بر تختشان شاد بنشاندند
|
|
ملوک طوایف همی خواندند
|
برین گونه بگذشت سالی دویست
|
|
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
|
نکردند یاد این ازان آن ازین
|
|
برآسود یک چند روی زمین
|
سکندر سگالید زینگونه رای
|
|
که تا روم آباد ماند به جای
|
نخست اشک بود از نژاد قباد
|
|
دگر گرد شاپور خسرو نژاد
|
ز یک دست گودرز اشکانیان
|
|
چو بیژن که بود از نژاد کیان
|
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ
|
|
چو آرش که بد نامدار سترگ
|
چو زو بگذری نامدار اردوان
|
|
خردمند و با رای و روشنروان
|
چو بنشست بهرام ز اشکانیان
|
|
ببخشید گنجی با رزانیان
|
ورا خواندند اردوان بزرگ
|
|
که از میش بگسست چنگال گرگ
|
ورا بود شیراز تا اصفهان
|
|
که داننده خواندش مرز مهان
|
به اصطخر بد بابک از دست اوی
|
|
که تنین خروشان بد از شست اوی
|
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
|
|
نگوید جهاندار تاریخشان
|
کزیشان جز از نام نشنیدهام
|
|
نه در نامهی خسروان دیدهام
|
سکندر چو نومید گشت از جهان
|
|
بیفگند رایی میان مهان
|
بدان تا نگیرد کس از روم یاد
|
|
بماند مران کشور آباد و شاد
|
چو دانا بود بر زمین شهریار
|
|
چنین آورد دانش شاه بار
|
| | |
|