ز شهر کجاران برآمد نفیر
|
|
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
|
هیم رفت پیش اندرون هفتواد
|
|
به جنگ اندرون داد مردی بداد
|
همه شهر بگرفت و او را بکشت
|
|
بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
|
به نزدیک او مردم انبوه شد
|
|
ز شهر کجاران سوی کوه شد
|
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
|
|
شد آن شهر با او همه همگروه
|
نهاد اندران دژ دری آهنین
|
|
هم آرامگه بود هم جای کین
|
یکی چشمهیی بود بر کوهسار
|
|
ز تخت اندرآمد میان حصار
|
یکی بارهیی کرد گرداندرش
|
|
که بینا به دیده ندیدی سرش
|
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ
|
|
یکی حوض کردند بر کوه سنگ
|
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
|
|
نهادند کرم اندرو نرم نرم
|
چنان بد که دارنده هر بامداد
|
|
برفتی دوان از بر هفتواد
|
گزیدی به رنجش علف ساختی
|
|
تن آگنده کرم آن پرداختی
|
بر آمد برین کار بر پنج سال
|
|
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال
|
چو یک چند بگذشت بر هفتواد
|
|
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
|
همان دخت خرم نگهدار کرم
|
|
پدر گشته جنگی سپهدار کرم
|
بیاراستندش وزیر و دبیر
|
|
به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر
|
سپهبد بدی بر دژ هفتواد
|
|
همان پرسش کار بیداد و داد
|
سپاهی و دستور و سالار بار
|
|
هران چیز کاید شهان را به کار
|
همه هرچ بایستش آراستند
|
|
چنانچون شهان را بپیراستند
|
به کشور پراگنده شد لشکرش
|
|
همه گشت آراسته کشورش
|
ز دریای چین تا به کرمان رسید
|
|
همه روی کشور سپه گسترید
|
پسر هفت با تیغزن ده هزار
|
|
همان گنج با آلت کارزار
|
هران پادشا کو کشیدی به جنگ
|
|
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ
|
شکسته شدی لشکری کامدی
|
|
چو آواز این داستان بشندی
|
چنان شد دژ نامور هفتواد
|
|
که گردش نیارست جنبید باد
|
همی گشت هر روز برترش بخت
|
|
یکی خویشتن را بیاراست سخت
|
همی خواندندی ورا شهریار
|
|
سر مرد بخرد ازو در خمار
|
سپهبد که بودی به مرز اندرون
|
|
به یک چنگ در جنگ کردش زبون
|
نتابید با او کسی بر به جنگ
|
|
برآمد برین نیز چندی درنگ
|
حصاری شدش پر ز گنج و سپاه
|
|
ندیدی بران بارهبر باد راه
|
| | |
|