به جهرم یکی مرد بد بدنژاد
|
|
کجا نام او مهرک نوشزاد
|
چو آگه شد از رفتن اردشیر
|
|
وزان ماندن او بران آبگیر
|
ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه
|
|
ز بهر خورشها برو بسته راه
|
ز جهرم بیامد به ایوان شاه
|
|
ز هر سو بیاورد بیمر سپاه
|
همه گنج او را به تاراج داد
|
|
به لشکر بسی بدره و تاج داد
|
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
|
|
پراندیشه شد بر لب آبگیر
|
همی گفت ناساخته خانه را
|
|
چرا ساختم رزم بیگانه را
|
بزرگان لشکرش را پیش خواند
|
|
ز مهرک فراوان سخنها براند
|
چه بینید گفت ای سران سپاه
|
|
که ما را چنین تنگ شد دستگاه
|
چشیدم بسی تلخی روزگار
|
|
نبد رنج مهرک مرا در شمار
|
به آواز گفتند کای شهریار
|
|
مبیناد چشمت بد روزگار
|
چو مهرک بود دشمن اندر نهان
|
|
چرا جست باید به سختی جهان
|
تو داری بزرگی و گیهان تراست
|
|
همه بندگانیم و فرمان تراست
|
بفرمود تا خوان بیاراستند
|
|
می و جام و رامشگران خواستند
|
به خوان بر نهادند چندی بره
|
|
به خوردن نهادند سر یکسره
|
چو نان را به خوردن گرفت اردشیر
|
|
همانگه بیامد یکی تیز تیر
|
نشست اندران پاک فربه بره
|
|
که تیر اندرو غرقه شد یکسره
|
بزرگان فرزانهی رزمساز
|
|
ز نان داشتند آن زمان دست باز
|
بدیدند نقشی بران تیز تیر
|
|
بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر
|
ز غم هرکسی از جگر خون کشید
|
|
یکی از بره تیر بیرون کشید
|
نوشته بران تیر بر پهلوی
|
|
که ای شاه داننده گر بشنوی
|
چنین تیز تیر آمد از بام دژ
|
|
که از بخت کرمست آرام دژ
|
گر انداختیمی بر اردشیر
|
|
بروبر گذر یافتی پر تیر
|
نباید که چون او یکی شهریار
|
|
کند پست کرم اندرین روزگار
|
بران موبدان نامدار اردشیر
|
|
نوشته همی خواند آن چوب تیر
|
ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود
|
|
دل مهتران زان سخن تنگ بود
|
همی هر کسی خواندند آفرین
|
|
ز دادار بر فر شاه زمین
|
| | |
|