چو هنگامه زادن آمد فراز
|
|
ازان کار بر باد نگشاد راز
|
پسر زاد پس دختر اردوان
|
|
یکی خسروآیین و روشنروان
|
از ایوان خویش انجمن دور کرد
|
|
ورا نام دستور شاپور کرد
|
نهانش همی داشت تا هفت سال
|
|
یکی شاه نو گشت با فر و یال
|
چنان بد که روزی بیامد وزیر
|
|
بدید آب در چهرهی اردشیر
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
روان را به اندیشه توشه بدی
|
ز گیتی همه کام دل یافتی
|
|
سر دشمن از تخت برتافتی
|
کنون گاه شادی و می خوردنست
|
|
نه هنگام اندیشهها کردنست
|
زمین هفت کشور سراسر تراست
|
|
جهان یکسر از داد تو گشت راست
|
چنین داد پاسخ ورا شهریار
|
|
که ای پاکدل موبد رازدار
|
زمانه به شمشیر ما راست گشت
|
|
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت
|
مرا سال بر پنجه و یک رسید
|
|
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
|
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
|
|
دلارای و نیروده و رهنمای
|
پدر بیپسر چون پسر بیپدر
|
|
که بیگانه او را نگیرد به بر
|
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
|
|
مرا خاک سود آید و درد و رنج
|
به دل گفت بیدار مرد کهن
|
|
که آمد کنون روزگار سخن
|
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
|
|
جوانمرد روشندل و سرفراز
|
گر ایدونک یابم به جان زینهار
|
|
من این رنج بردارم از شهریار
|
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
|
|
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
|
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
|
|
ز گفت خردمند برتر چه چیز
|
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
|
|
که ای شاه روشندل و پاکرای
|
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
|
|
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
|
به گنجور گفت آنک او زینهار
|
|
ترا داد آمد کنون خواستار
|
بدو بازده تا ببینم که چیست
|
|
مگرمان نباید به اندیشه زیست
|
بیاورد آن حقه گنجور اوی
|
|
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
|
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
|
|
نهاده برین بند بر مهر کیست
|
بدو گفت کان خون گرم منست
|
|
بریده ز بن پاک شرم منست
|
سپردی مرا دختر اردوان
|
|
که تا بازخواهی تن بیروان
|
نکشتم که فرزند بد در نهان
|
|
بترسیدم از کردگار جهان
|
بجستم ز فرمانت آزرم خویش
|
|
بریدم هماندر زمان شرم خویش
|
بدان تا کسی بد نگوید مرا
|
|
به دریای تهمت نشوید مرا
|
کنون هفتسالهست شاپور تو
|
|
که دایم خرد باد دستور تو
|
چنو نیست فرزند یک شاه را
|
|
نماند مگر بر فلک ماه را
|
ورا نام شاپور کردم ز مهر
|
|
که از بخت تو شاد بادا سپهر
|
همان مادرش نیز با او به جای
|
|
جهانجوی فرزند را رهنمای
|
بدو ماند شاه جهان درشگفت
|
|
ازان کودک اندیشهها برگرفت
|
ازان پس چنین گفت با کدخدای
|
|
که ای مرد روشندل و پاکرای
|
بسی رنج برداشتی زین سخن
|
|
نمانم که رنج تو گردد کهن
|
کنون صد پسر گیر همسال اوی
|
|
به بالا و دوش و بر و یال اوی
|
همان جامه پوشیده با او بهم
|
|
نباید که چیزی بود بیش و کم
|
همه کودکان را به میدان فرست
|
|
به بازیدن گوی و چوگان فرست
|
چو یک دشت کودک بود خوبچهر
|
|
بپیچد ز فرزند جانم به مهر
|
بدان راستی دل گواهی دهد
|
|
مرا با پسر آشنایی دهد
|
| | |
|