کنون از خردمندی اردشیر
|
|
سخن بشنو و یک به یک یادگیر
|
بکوشید و آیین نیکو نهاد
|
|
بگسترد بر هر سوی مهر و داد
|
به درگاه چون خواست لشکر فزون
|
|
فرستاد بر هر سوی رهنمون
|
که تا هرکسی را که دارد پسر
|
|
نماند که بالا کند بیهنر
|
سواری بیاموزد و رسم جنگ
|
|
به گرز و کمان و به تیر خدنگ
|
چو کودک ز کوشش به مردی شدی
|
|
بهر بخششی در بی آهو بدی
|
ز کشور به درگاه شاه آمدند
|
|
بدان نامور بارگاه آمدند
|
نوشتی عرض نام دیوان اوی
|
|
بیاراستی کاخ و ایوان اوی
|
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
|
|
برفتی ز درگاه با پهلوان
|
یکی موبدان را ز کارآگهان
|
|
که بودی خریدار کار جهان
|
ابر هر هزاری یکی کارجوی
|
|
برفتی نگه داشتی کار اوی
|
هرانکس که در جنگ سست آمدی
|
|
به آورد ناتندرست آمدی
|
شهنشاه را نامه کردی بران
|
|
هم از بیهنر هم ز جنگآوران
|
جهاندار چون نامه برخواندی
|
|
فرستاده را پیش بنشاندی
|
هنرمند را خلعت آراستی
|
|
ز گنج آنچ پرمایهتر خواستی
|
چو کردی نگاه اندران بیهنر
|
|
نبستی میان جنگ را بیشتر
|
چنین تا سپاهش بدانجا رسید
|
|
که پهنای ایشان ستاره ندید
|
ازیشان کسی را که بد رایزن
|
|
برافراختندی سرش ز انجمن
|
که هرکس که خشنودی شاه جست
|
|
زمین را به خوان دلیران بشست
|
بیابد ز من خلعت شهریار
|
|
بود در جهان نام او یادگار
|
به لشکر بیاراست گیتی همه
|
|
شبان گشت و پرخاشجویان رمه
|
به دیوانش کارآگهان داشتی
|
|
به بیدانشی کار نگذاشتی
|
بلاغت نگه داشتندی و خط
|
|
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
|
چو برداشتی آن سخن رهنمون
|
|
شهنشاه کردیش روزی فزون
|
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
|
|
نرفتی به دیوان شاه اردشیر
|
سوی کارداران شدندی به کار
|
|
قلمزن بماندی بر شهریار
|
شناسنده بد شهریار اردشیر
|
|
چو دیدی به درگاه مرد دبیر
|
نویسنده گفتی که گنج آگنید
|
|
هم از رای او رنج بپراگنید
|
بدو باشد آباد شهر و سپاه
|
|
همان زیردستان فریادخواه
|
دبیران چو پیوند جان منند
|
|
همه پادشا بر نهان منند
|
چو رفتی سوی کشور کاردار
|
|
بدو شاه گفتی درم خوار دار
|
نباید که مردم فروشی به گنج
|
|
که برکس نماند سرای سپنج
|
همه راستی جوی و فرزانگی
|
|
ز تو دور باد آز و دیوانگی
|
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
|
|
سپاه آنچ من یار دادمت بس
|
درم بخش هر ماه درویش را
|
|
مده چیز مرد بداندیش را
|
اگر کشور آباد داری به داد
|
|
بمانی تو آباد وز داد شاد
|
و گر هیچ درویش خسپد به بیم
|
|
همی جان فروشی به زر و به سیم
|
هرانکس که رفتی به درگاه شاه
|
|
به شایسته کاری و گر دادخواه
|
بدندی به سر استواران اوی
|
|
بپرسیدن از کارداران اوی
|
که دادست ازیشان و بگرفت چیز
|
|
وزیشان که خسپد به تیمار نیز
|
دگر آنک در شهر دانا کهاند
|
|
گر از نیستی ناتوانا کهاند
|
دگر کیست آنک از در پادشاست
|
|
جهاندیده پیرست و گر پارساست
|
شهنشاه گوید که از رنج من
|
|
مبادا کسی شاد بیگنج من
|
مگر مرد با دانش و یادگیر
|
|
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر
|
جهاندیدگان را همه خواستار
|
|
جوان و پسندیده و بردبار
|
جوانان دانا و دانشپذیر
|
|
سزد گر نشینند بر جای پیر
|
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
|
|
خرد یار کردی و رای و درنگ
|
فرستادهیی برگزیدی دبیر
|
|
خردمند و با دانش و یادگیر
|
پیامی به دادی به آیین و چرب
|
|
بدان تا نباشد به بیداد حرب
|
فرستاده رفتی بر دشمنش
|
|
که بشناختی راز پیراهنش
|
شنیدی سخن گر خرد داشتی
|
|
غم و رنج بد را به بد داشتی
|
بدان یافت او خلعت شهریار
|
|
همان عهد و منشور با گوشوار
|
وگر تاب بودی به سرش اندرون
|
|
به دل کین و اندر جگر جوش خون
|
سپه را بدادی سراسر درم
|
|
بدان تا نباشند یک تن دژم
|
یکی پهلوان خواستی نامجوی
|
|
خردمند و بیدار و آرامجوی
|
دبیری به آیین و با دستگاه
|
|
که دارد ز بیداد لشکر نگاه
|
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل
|
|
نشستی که رفتی خروشش دو میل
|
زدی بانگ کای نامداران جنگ
|
|
هرانکس که دارد دل و نام و ننگ
|
نباید که بر هیچ درویش رنج
|
|
رسد گر بر آنکس بود نام و گنج
|
به هر منزلی در خورید و دهید
|
|
بران زیردستان سپاسی نهید
|
به چیز کسان کس میازید دست
|
|
هرانکس که او هست یزدانپرست
|
به دشمن هرانکس که بنمود پشت
|
|
شود زان سپس روزگارش درشت
|
اگر دخمه باشد به چنگال اوی
|
|
وگر بند ساید بر و یال اوی
|
ز دیوان دگر نام او کرده پاک
|
|
خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک
|
به سالار گفتی که سستی مکن
|
|
همان تیز و پیش دستی مکن
|
همیشه به پیش سپه دار پیل
|
|
طلایه پراگنده بر چار میل
|
نخستین یکی گرد لشکر به گرد
|
|
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد
|
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند
|
|
بدین رزمگاه اندرون برچیند
|
از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی
|
|
همان صد به پیش یکی اندکی
|
شما را همه پاک برنا و پیر
|
|
ستانم همه خلعت از اردشیر
|
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی
|
|
نباید که گردان پرخاشجوی
|
بیاید که ماند تهی قلب گاه
|
|
وگر چند بسیار باشد سپاه
|
چنان کن که با میمنه میسره
|
|
بکوشند جنگآوران یکسره
|
همان نیز با میسره میمنه
|
|
بکوشند و دلها همه بر بنه
|
بود لشکر قلب بر جای خویش
|
|
کس از قلبگه نگسلد پای خویش
|
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای
|
|
تو با لشکر از قلبگاه اندر آی
|
چو پیروز گردی ز کس خون مریز
|
|
که شد دشمن بدکنش در گریز
|
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار
|
|
تو زنهارده باش و کینه مدار
|
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز
|
|
مپرداز و مگذر هم از جای نیز
|
نباید که ایمن شوید از کمین
|
|
سپه باشد اندر در و دشت کین
|
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی
|
|
سخن گفتن کس همی نشنوی
|
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست
|
|
به مردی دل از جان شیرین بشست
|
هرانکس که گردد به دستت اسیر
|
|
بدین بارگاه آورش ناگزیر
|
من از بهر ایشان یکی شارستان
|
|
برآرم به بومی که بد خارستان
|
ازین پندها هیچ گونه مگرد
|
|
چو خواهی که مانی تو بیرنج و درد
|
به پیروزی اندر به یزدان گرای
|
|
که او باشدت بیگمان رهنمای
|
ز جایی که آمد فرستادهیی
|
|
ز ترکی و رومی و آزادهیی
|
ازو مرزبان آگهی داشتی
|
|
چنین کارها خوار نگذاشتی
|
بره بر بدی خان او ساخته
|
|
کنارنگ زان کار پرداخته
|
ز پوشیدنیها و از خوردنی
|
|
نیازش نبودی به گستردنی
|
چو آگه شدی زان سخن کاردار
|
|
که او بر چه آمد بر شهریار
|
هیونی سرافراز و مردی دبیر
|
|
برفتی به نزدیک شاه اردشیر
|
بدان تا پذیره شدندی سپاه
|
|
بیاراستی تخت پیروز شاه
|
کشیدی پرستنده هر سو رده
|
|
همه جامههاشان به زر آژده
|
فرستاده را پیش خود خواندی
|
|
به نزدیکی تخت بنشاندی
|
به پرسش گرفتی همه راز اوی
|
|
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
|
ز داد و ز بیداد وز کشورش
|
|
ز آیین وز شاه وز لشکرش
|
به ایوانش بردی فرستادهوار
|
|
بیاراستی هرچ بودی به کار
|
وزان پس به خوان و میش خواندی
|
|
بر تخت زرینش بنشاندی
|
به نخچیر بردیش با خویشتن
|
|
شدی لشکر بیشمار انجمن
|
کسی کردنش را فرستادهوار
|
|
بیاراستی خلعت شهریار
|
به هر سو فرستاد پس موبدان
|
|
بیآزار و بیداردل بخردان
|
که تا هر سوی شهرها ساختند
|
|
بدین نیز گنجی بپرداختند
|
بدان تا کسی را که بیخانه بود
|
|
نبودش نوا بخت بیگانه بود
|
همان تا فراوان شود زیردست
|
|
خورش ساخت با جایگاه نشست
|
ازو نام نیکی بود در جهان
|
|
چه بر آشکار و چه اندر نهان
|
چو او در جهان شهریاری نبود
|
|
پس از مرگ او یادگاری نبود
|
منم ویژه زنده کن نام اوی
|
|
مبادا جز از نیکی انجام اوی
|
فراوان سخن در نهان داشتی
|
|
به هر جای کارآگهان داشتی
|
چو بیمایه گشتی یکی مایهدار
|
|
ازان آگهی یافتی شهریار
|
چو بایست برساختی کار اوی
|
|
نماندی چنان تیره بازار اوی
|
زمین برومند و جای نشست
|
|
پرستیدن مردم زیردست
|
بیاراستی چون ببایست کار
|
|
نگشتی نهانش به کس آشکار
|
تهیدست را مایه دادی بسی
|
|
بدو شاد کردی دل هرکسی
|
همان کودکان را به فرهنگیان
|
|
سپردی چو بودی ورا هنگ آن
|
به هر برزنی در دبستان بدی
|
|
همان جای آتشپرستان بدی
|
نماندی که بودی کسی را نیاز
|
|
نگه داشتی سختی خویش راز
|
به میدان شدی بامداد پگاه
|
|
برفتی کسی کو بدی دادخواه
|
نچستی بداد اندر آزرم کس
|
|
چه کهتر چه فرزند فریادرس
|
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی
|
|
نجستی همی رای تاریک اوی
|
ز دادش جهان یکسر آباد کرد
|
|
دل زیردستان به خود شاد کرد
|
جهاندار چون گشت با داد جفت
|
|
زمانه پی او نیارد نهفت
|
فرستاده بودی به گرد جهان
|
|
خردمند و بیدار کارآگهان
|
به جایی که بودی زمینی خراب
|
|
وگر تنگ بودی به رود اندر آب
|
خراج اندر آن بوم برداشتی
|
|
زمین کسان خوار نگذاشتی
|
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست
|
|
سوی نیستی گشته کارش ز هست
|
بدادی ز گنج آلت و چارپای
|
|
نماندی که پایش برفتی ز جای
|
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
|
|
جهان را برین گونه آباد دار
|
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
|
|
بیآزار و بیرنج آگنده گنج
|
بیآزاری زیردستان گزین
|
|
بیابی ز هرکس به داد آفرین
|
| | |
|