برانوش چون پاسخ نامه دید
|
|
ز شادی دل پاکتن بردمید
|
بفرمود تا نامداران روم
|
|
برفتند صد مرد زان مرز و بوم
|
درم بار کردند خروار شست
|
|
هم از گوهر و جامهی بر نشست
|
ز دینار گنجی ز بهر نثار
|
|
فراز آمد از هر سوی سی هزار
|
همه مهتران نزد شاه آمدند
|
|
برهنه سر و بیکلاه آمدند
|
چو دینار پیشش فرو ریختند
|
|
بگسترده زر کهن بیختند
|
ببخشود و شاپور و بنواختشان
|
|
به خوبی بر اندازه بنشاختشان
|
برانوش را گفت کز شهر روم
|
|
بیامد بسی مرد بیداد و شوم
|
به ایران زمین آنچ بد شارستان
|
|
کنون گشت یکسر همه خارستان
|
عوض خواهم آن را که ویران شدست
|
|
کنام پلنگان و شیران شدست
|
برانوش گفتا چه باید بگوی
|
|
چو زنهار دادی مه بر تاب روی
|
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
|
|
چو خواهی که یکسر ببخشم گناه
|
ز دینار رومی به سالی سه بار
|
|
همی داد باید هزاران هزار
|
دگر آنک باشد نصیبین مرا
|
|
چو خواهی که کوته شود کین مرا
|
برانوش گفتا که ایران تراست
|
|
نصیبین و دشت دلیران تراست
|
پذیرفتم این مایهور باژ و ساو
|
|
که با کین و خشمت نداریم تاو
|
نوشتند عهدی ز شاپور شاه
|
|
کزان پس نراند ز ایران سپاه
|
مگر با سزاواری و خرمی
|
|
کجا روم را زو نیاید کمی
|
ازان پس گسی کرد و بنواختشان
|
|
سر از نامداران برافراختشان
|
چو ایشان برفتند لشکر براند
|
|
جهانآفرین را فراوان بخواند
|
همی رفت شادان به اصطخر پارس
|
|
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
|
چو اندر نصیبین خبر یافتند
|
|
همه جنگ را تیز بشتافتند
|
که ما را نباید که شاپور شاه
|
|
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
|
که دین مسیحا ندارد درست
|
|
همش کیش زردشت و زند است و است
|
چو آید ز ما برنگیرد سخن
|
|
نخواهیم استا و دین کهن
|
زبردست شد مردم زیردست
|
|
به کین مرد شهری به زین برنشست
|
چو آگاهی آمد به شاپور شاه
|
|
که اندر نصیبین ندادند راه
|
ز دین مسیحا برآشفت شاه
|
|
سپاهی فرستاد بیمر به راه
|
همی گفت پیغمبری کش جهود
|
|
کشد دین او را نشاید ستود
|
برفتند لشکر به کردار گرد
|
|
سواران و شیران روز نبرد
|
به یک هفته آنجا همی جنگ بود
|
|
دران شهر از جنگ بس تنگ بود
|
بکشتند زیشان فراوان سران
|
|
نهادند بر زنده بند گران
|
همه خواستند آن زمان زینهار
|
|
نوشتند نامه بر شهریار
|
ببخشیدشان نامبردار شاه
|
|
بفرمود تا بازگردد سپاه
|
به هر کشوری نامداری گرفت
|
|
همان بر جهان کامگاری گرفت
|
همی خواندندیش پیروز شاه
|
|
همی بود یک چند با تاج و گاه
|
کنیزک که او را رهانیده بود
|
|
بدان کامگاری رسانیده بود
|
دلفروزو فرخپیش نام کرد
|
|
ز خوبان مر او را دلارام کرد
|
همان باغبان را بسی خواسته
|
|
بداد و گسی کردش آراسته
|
همی بود قیصر به زندان و بند
|
|
به زاری و خواری و زخم کمند
|
به روم اندرون هرچ بودش ز گنج
|
|
فراز آوریده ز هر سو به رنج
|
بیاورد و یکسر به شاپور داد
|
|
همی بود یک چند لب پر ز باد
|
سرانجام در بند و زندان بمرد
|
|
کلاه کیی دیگری را سپرد
|
به رومش فرستاد شاپور شاه
|
|
به تابوت وز مشک بر سر کلاه
|
چنین گفت کاینست فرجام ما
|
|
ندانم کجا باشد آرام ما
|
یکی را همه زفتی و ابلهیست
|
|
یکی با خردمندی و فرهیست
|
برین و بران روز هم بگذرد
|
|
خنگ آنک گیتی به بد نسپرد
|
به تخت کیان اندر آورد پای
|
|
همی بود چندی جهان کدخدای
|
وزان پس بر کشور خوزیان
|
|
فرستاد بسیار سود و زیان
|
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
|
|
جهان را ازان بوم پر بهر کرد
|
کجا خرمآباد بد نام شهر
|
|
وزان بوم خرم کرا بود بهر
|
کسی را که از پیش ببرید دست
|
|
بدین مرز بودیش جای نشست
|
بر و بوم او یکسر او را بدی
|
|
سر سال نو خلعتی بستدی
|
یکی شارستان کرد دیگر به شام
|
|
که پیروز شاپور کردش به نام
|
به اهواز کرد آن سیم شارستان
|
|
بدو اندرون کاخ و بیمارستان
|
کنام اسیرانش کردند نام
|
|
اسیر اندرو یافتی خواب و کام
|
| | |
|