ز شاهیش بگذشت پنجاه سال
|
|
که اندر زمانه نبودش همال
|
بیامد یکی مرد گویا ز چین
|
|
که چون او مصور نبیند زمین
|
بدان چربه دستی رسیده به کام
|
|
یکی برمنش مرد مانی به نام
|
به صورتگری گفت پیغمبرم
|
|
ز دینآوران جهان برترم
|
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
|
|
به پیغمبری شاه را یار خواست
|
سخن گفت مرد گشادهزبان
|
|
جهاندار شد زان سخن بدگمان
|
سرش تیز شد موبدان را بخواند
|
|
زمانی فراوان سخنها براند
|
کزین مرد چینی و چیرهزبان
|
|
فتادستم از دین او در گمان
|
بگویید و هم زو سخن بشنوید
|
|
مگر خود به گفتار او بگروید
|
بگفتند کین مرد صورت پرست
|
|
نه بر مایهی موبدان موبه دست
|
زمانی سخن بشنو او را بخوان
|
|
چو بیند ورا کی گشاید زبان
|
بفرمود تا موبد آمدش پیش
|
|
سخن گفت با او ز اندازه بیش
|
فرو ماند مانی میان سخن
|
|
به گفتار موبد ز دین کهن
|
بدو گفت کای مرد صورت پرست
|
|
به یزدان چرا آختی خیرهدست
|
کسی کو بلند آسمان آفرید
|
|
بدو در مکان و زمان آفرید
|
کجا نور و ظلمت بدو اندرست
|
|
ز هر گوهری گوهرش برترست
|
شب و روز و گردان سپهر بلند
|
|
کزویت پناهست و زویت گزند
|
همه کردهی کردگارست و بس
|
|
جزو کرد نتواند این کرده کس
|
به برهان صورت چرا بگروی
|
|
همی پند دینآوران نشنوی
|
همه جفت و همتا و یزدان یکیست
|
|
جز از بندگی کردنت رای نیست
|
گرین صورت کرده جنبان کنی
|
|
سزد گر ز جنبده برهان کنی
|
ندانی که برهان نیاید به کار
|
|
ندارد کسی این سخن استوار
|
اگر اهرمن جفت یزدان بدی
|
|
شب تیره چون روز خندان بدی
|
همه ساله بودی شب و روز راست
|
|
به گردش فزونی نبودی نه کاست
|
نگنجد جهانآفرین در گمان
|
|
که او برترست از زمان و مکان
|
سخنهای دیوانگانست و بس
|
|
بدینبر نباشد ترا یار کس
|
سخنها جزین نیز بسیار گفت
|
|
که با دانش و مردمی بود جفت
|
فرو ماند مانی ز گفتار اوی
|
|
بپژمرد شاداب بازار اوی
|
ز مانی برآشفت پس شهریار
|
|
برو تنگ شد گردش روزگار
|
بفرمود پس تاش برداشتند
|
|
به خواری ز درگاه بگذاشتند
|
چنین گفت کاین مرد صورتپرست
|
|
نگنجد همی در سرای نشست
|
چو آشوب و آرام گیتی به دوست
|
|
بباید کشیدن سراپاش پوست
|
همان خامش آگنده باید به کاه
|
|
بدان تا نجوید کس این پایگاه
|
بیاویختند از در شارستان
|
|
دگر پیش دیوار بیمارستان
|
جهانی برو آفرین خواندند
|
|
همی خاک بر کشته افشاندند
|
| | |
|