چنان بد که یک روز در بزمگاه
|
|
همی بود بر پای در پیش شاه
|
چو شد تیره بر پای خواب آمدش
|
|
هم از ایستادن شتاب آمدش
|
پدر چون بدیدش بهم برده چشم
|
|
به تندی یکی بانگ برزد به خشم
|
به دژخیم فرمود کو را ببر
|
|
کزین پس نبیند کلاه و کمر
|
بدو خانه زندان کن و بازگرد
|
|
نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد
|
به ایوان همی بود خسته جگر
|
|
ندید اندران سال روی پدر
|
مگر مهر و نوروز و جشن سده
|
|
که او پیش رفتی میان رده
|
چنان بد که طینوش رومی ز راه
|
|
فرستاده آمد به نزدیک شاه
|
ابا بدره و برده و باژ روم
|
|
فرستاد قیصر به آباد بوم
|
چو آمد شهنشاه بنواختش
|
|
سزاوار او جایگه ساختش
|
فرستاد بهرام زی او پیام
|
|
که ای مرد بیدار گسترده کام
|
ز کهتر به چیزی بیازرد شاه
|
|
ازو دور گشتم چنین بیگناه
|
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
|
|
مگر بخت پژمرده بدرخشدم
|
سوی دایگانم فرستد مگر
|
|
که منذر مرا به ز مام و پدر
|
چو طینوش بشنید پیغام اوی
|
|
برآورد ازان آرزو کام اوی
|
دلآزار بهرام زان شاد گشت
|
|
وزان بند بیمایه آزاد گشت
|
به درویش بخشید بسیار چیز
|
|
وزان جایگه رفتن آراست نیز
|
همه زیردستان خود را بخواند
|
|
شب تیره چون باد لشکر براند
|
به یاران همی گفت یزدان سپاس
|
|
که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
|
چو آمد به نزدیک شهر یمن
|
|
پذیره شدش کودک و مرد و زن
|
برفتند نعمان و منذر ز جای
|
|
همان نیزهداران پاکیزهرای
|
چو منذر ببهرام نزدیک شد
|
|
ز گرد سپه روز تاریک شد
|
پیاده شدند آن دو آزادمرد
|
|
همی گفت بهرام تیمار و درد
|
ز گفتار او چند منذر گریست
|
|
بپرسید گفت اختر شاه چیست
|
بدو گفت بهرام کو خود مباد
|
|
که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
|
که هر کو نیاید به راه خرد
|
|
ز کردار ترسم که کیفر برد
|
فرود آوریدش همانجا که بود
|
|
بران نیکوی نیکویها فزود
|
بجز بزم و میدان نبودیش کار
|
|
وگر بخشش و کوشش کارزار
|
| | |
|