بدو گفت موبد که ای شهریار
|
|
بگشتی تو از راه پروردگار
|
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
|
|
چو باد خزان آمد از شاخ برگ
|
ترا چاره اینست کز راه شهد
|
|
سوی چشمهی سو گرایی به مهد
|
نیایش کنی پیش یزدان پاک
|
|
بگردی به زاری بران گرم خاک
|
بگویی که من بندهی ناتوان
|
|
زده دام سوگند پیش روان
|
کنون آمدم تا زمانم کجاست
|
|
به پیش تو این داور داد و راست
|
چو بشنید شاه آن پسند آمدش
|
|
همان درد را سودمند آمدش
|
بیاورد سیصد عماری و مهد
|
|
گذر کرد بر سوی دریای شهر
|
شب و روز بودی به مهد اندرون
|
|
ز بینیش گهگه همی رفت خون
|
چو نزدیکی چشمهی سو رسید
|
|
برون آمد از مهد و دریا بدید
|
ازان آب لختی به سر بر نهاد
|
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
|
زمانی نیامد ز بینیش خون
|
|
بخورد و بیاسود با رهنمون
|
منی کرد و گفت اینت آیین و رای
|
|
نشستن چه بایست چندین به جای
|
چو گردنکشی کرد شاه رمه
|
|
که از خویشتن دید نیکی همه
|
ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ
|
|
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
|
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
|
|
بلند و سیهخایه و زاغ چشم
|
کشان دم در پای با یال و بش
|
|
سیه سم و کفکافگن و شیرکش
|
چنین گفت با مهتران یزدگرد
|
|
که این را سپاه اندر آرید گرد
|
بشد گرد چوپان و ده کرهتاز
|
|
یکی زین و پیچان کمند دراز
|
چه دانست راز جهاندار شاه
|
|
که آوردی این اژدها را به راه
|
فروماند چوپان و لشکر همه
|
|
برآشفت ازان شهریار رمه
|
همانگاه برداشت زین و لگام
|
|
به نزدیک آن اسپ شد شادکام
|
چنان رام شد خنگ بر جای خویش
|
|
که ننهاد دست از پس و پای پیش
|
ز شاه جهاندار بستد لگام
|
|
به زین بر نهادن همان گشت رام
|
چو زین بر نهادش برآهخت تنگ
|
|
نجنبید بر جای تازان نهنگ
|
پس پای او شد که بنددش دم
|
|
خروشان شد آن بارهی سنگ سم
|
بغرید و یک جفته زد بر برش
|
|
به خاک اندر آمد سر و افسرش
|
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد
|
|
چه جویی تو زین بر شده هفتگرد
|
چو از گردش او نیابی رها
|
|
پرستیدن او نیارد بها
|
به یزدان گرای و بدو کن پناه
|
|
خداوند گردنده خورشید ماه
|
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد
|
|
بیامد بران چشمهی لاژورد
|
به آب اندرون شد تنش ناپدید
|
|
کس اندر جهان این شگفتی ندید
|
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس
|
|
که شاها زمان آوریدت به طوس
|
همه جامهها را بکردند چاک
|
|
همی ریختند از بر یال و خاک
|
ازان پس بکافید موبد برش
|
|
میان تهیگاه و مغز سرش
|
بیاگند یکسر به کافور و مشک
|
|
به دیبا تنش را بکردند خشک
|
به تابوت زرین و در مهد ساج
|
|
سوی پارس شد آن خداوند تاج
|
چنین است رسم سرای بلند
|
|
چو آرام یابی بترس از گزند
|
تو رامی و با تو جهان رام نیست
|
|
چو نام خورده آید به از جام نیست
|
پرستیدن دین بهست از گناه
|
|
چو باشد کسی را بدین پایگاه
|
| | |
|