گذشت آن شب و بامداد پگاه
|
|
بیامد نشست از بر گاه شاه
|
فرستاد و ایرانیان را بخواند
|
|
ز روز گذشته فراوان براند
|
به آواز گفتند پس موبدان
|
|
که هستی تو داناتر از بخردان
|
به شاهنشهی در چه پیش آوری
|
|
چو گیری بلندی و کنداوری
|
چه پیش آری از داد و از راستی
|
|
کزان گم شود کژی و کاستی
|
چنین داد پاسخ به فرزانگان
|
|
بدان نامداران و مردانگان
|
که بخشش بیفزایم از گفتوگوی
|
|
بکاهم ز بیدادی و جست و جوی
|
کسی را کجا پادشاهی سزاست
|
|
زمین را بدیشان ببخشیم راست
|
جهان را بدارم به رای و به داد
|
|
چو ایمنی کنم باشم از داد شاد
|
کسی را که درویش باشد به نیز
|
|
ز گنج نهاده ببخشیم چیز
|
گنه کرده را پند پیش آوریم
|
|
چو دیگر کند بند پیش آوریم
|
سپه را به هنگام روزی دهیم
|
|
خردمند را دلفروزی دهیم
|
همان راست داریم دل با زبان
|
|
ز کژی و تاری بپیچم روان
|
کسی کو بمیرد نباشدش خویش
|
|
وزو چیز ماند ز اندازه بیش
|
به دوریش بخشم نیارم به گنج
|
|
نبندم دل اندر سرای سپنج
|
همه رای با کاردانان زنیم
|
|
به تدبیر پشت هوا بشکنیم
|
ز دستور پرسیم یکسر سخن
|
|
چو کاری نو افگند خواهم ز بن
|
کسی کو همی داد خواهد ز من
|
|
نجویم پراگندن انجمن
|
دهم داد آنکس که او داد خواست
|
|
به چیزی نرانم سخن جز به راست
|
مکافات سازم بدان را به بد
|
|
چنان کز ره شهریاران سزد
|
برین پاک یزدان گوای منست
|
|
خرد بر زبان رهنمای منست
|
همان موبد و موبد موبدان
|
|
پسندیده و کاردیده ردان
|
برین کار یک سال گر بگذرد
|
|
نپیچم ز گفتار جان و خرد
|
ز میراث بیزارم و تاج و تخت
|
|
ازان پس نشینم بر شوربخت
|
چو پاسخ شنیدند آن بخردان
|
|
بزرگان و بیداردل موبدان
|
ز گفت گذشته پشیمان شدند
|
|
گنه کارگان سوی درمان شدند
|
به آواز گفتند یک با دگر
|
|
که شاهی بود زین سزاوارتر
|
به مردی و گفتار و رای و نژاد
|
|
ازین پاکتر در جهان کس نزاد
|
ز داد آفریدست ایزد ورا
|
|
مبادا که کاری رسد بد ورا
|
به گفتار اگر هیچ تاب آوریم
|
|
خرد را همی سر به خواب آوریم
|
همه نیکویها بیابیم ازوی
|
|
به خورد و به داد اندر آریم روی
|
بدین برز بالا و این شاخ و یال
|
|
به گیتی کسی نیست او را همال
|
پس پشت او لشکر تازیان
|
|
چو منذرش یاور به سود و زیان
|
اگر خود بگیرد سر گاه خویش
|
|
به گیتی که باشد ز بهرام بیش
|
ازان پس ز ایرانیانش چه باک
|
|
چه ما پیش او در چه یک مشت خاک
|
به بهرام گفتند کای فرمند
|
|
به شاهی توی جان ما را پسند
|
ندانست کس در هنرهای تو
|
|
به پاکی تن و دانش و رای تو
|
چو خسرو که بود از نژاد پشین
|
|
به شاهی برو خواندند آفرین
|
همه زیر سوگند و بند وییم
|
|
که گوید که اندر گزند وییم
|
گرو زین سپس شاه ایران بود
|
|
همه مرز در چنگ شیران بود
|
گروهی به بهرام باشند شاد
|
|
ز خسرو دگر پاره گیرند یاد
|
ز داد آن چنان به که پیمان تست
|
|
ازان پس جهان زیر فرمان تست
|
بهانه همان شیر جنگیست و بس
|
|
ازین پس بزرگی نجویند کس
|
بدان گشت بهرام همداستان
|
|
که آورد او پیش ازین داستان
|
چنین بود آیین شاهان داد
|
|
که چون نو بدی شاه فرخنژاد
|
بر او شدی موبد موبدان
|
|
ببردی سه بینادل از بخردان
|
همو شاه بر گاه بنشاندی
|
|
بدان تاج بر آفرین خواندی
|
نهادی به نام کیان بر سرش
|
|
بسودی به شادی دو رخ بر برش
|
ازان پس هرانکس که بردی نثار
|
|
به خواهنده دادی همی شهریار
|
به موبد سپردند پس تاج و تخت
|
|
به هامون شد از شهر بیداربخت
|
دو شیر ژیان داشت گستهم گرد
|
|
به زنجیر بسته به موبد سپرد
|
ببردند شیران جنگی کشان
|
|
کشنده شد از بیم چون بیهشان
|
ببستند بر پایهی تخت عاج
|
|
نهادند بر گوشهی عاج تاج
|
جهانی نظاره بران تاج و تخت
|
|
که تا چون بود کار آن نیکبخت
|
که گر شاه پیروز گردد برین
|
|
برو شهریاران کنند آفرین
|
| | |
|