چو بهرام و خسرو به هامون شدند
|
|
بر شیر با دل پر از خون شدند
|
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
|
|
نهاده یکی افسر اندر میان
|
بدان موبدان گفت تاج از نخست
|
|
مر آن را سزاتر که شاهی بجست
|
و دیگر که من پیرم و او جوان
|
|
به چنگال شیر ژیان ناتوان
|
بران بد که او پیشدستی کند
|
|
به برنایی و تندرستی کند
|
بدو گفت بهرام کری رواست
|
|
نهانی نداریم گفتار راست
|
یکی گرزه گاوسر برگرفت
|
|
جهانی بدو مانده اندر شگفت
|
بدو گفت موبد که ای پادشا
|
|
خردمند و بادانش و پارسا
|
همی جنگ شیران که فرمایدت
|
|
جز از تاج شاهی چه افزایدت
|
تو جان از پی پادشاهی مده
|
|
خورش بیبهانه به ماهی مده
|
همه بیگناهیم و این کار تست
|
|
جهان را همه دل به بازار تست
|
بدو گفت بهرام کای دینپژوه
|
|
تو زین بیگناهی و دیگر گروه
|
همآورد این نره شیران منم
|
|
خریدار جنگ دلیران منم
|
بدو گفت موبد به یزدان پناه
|
|
چو رفتی دلت را بشوی از گناه
|
چنان کرد کو گفت بهرامشاه
|
|
دلش پاک شد توبه کرد از گناه
|
همی رفت با گرزهی گاوروی
|
|
چو دیدند شیران پرخاشجوی
|
یکی زود زنجیر بگسست و بند
|
|
بیامد بر شهریار بلند
|
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
|
|
ز چشمش همی روشنایی ببرد
|
بر دیگر آمد بزد بر سرش
|
|
فرو ریخت از دیده خون از برش
|
جهاندار بنشست بر تخت عاج
|
|
به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
|
به یزدان پناهید کو بد پناه
|
|
نمایندهی راه گم کرده راه
|
بشد خسرو و برد پیشش نماز
|
|
چنین گفت کای شاه گردنفراز
|
نشست تو بر گاه فرخنده باد
|
|
یلان جهان پیش تو بنده باد
|
تو شاهی و ما بندگان توایم
|
|
به خوبی فزایندگان توایم
|
بزرگان برو گوهر افشاندند
|
|
بران تاج نو آفرین خواندند
|
ز گیتی برآمد سراسر خروش
|
|
در آذر بد این جشن روز سروش
|
برآمد یکی ابر و شد تیرهماه
|
|
همی تیر بارید ز ابر سیاه
|
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
|
|
نبینم همی در هوا پر زاغ
|
حواصل فشاند هوا هر زمان
|
|
چه سازد همی زین بلند آسمان
|
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
|
|
نه چیزی پدیدست تا جودرو
|
بدین تیرگی روز و بیم خراج
|
|
زمین گشته از برف چون کوه عاج
|
همه کارها را سراندر نشیب
|
|
مگر دست گیرد حسین قتیب
|
کنون داستانی بگویم شگفت
|
|
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
|
| | |
|