دگر روز چون بردمید آفتاب
|
|
ببالید کوه و بپالود خواب
|
به نزدیک منذر شدند این گروه
|
|
که بهرام شه بود زیشان ستوه
|
که خواهشگری کن به نزدیک شاه
|
|
ز کردار ما تا ببخشد گناه
|
که چونان بدیم از بد یزدگرد
|
|
که خون در تن نامداران فسرد
|
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
|
|
ز بیدادی و درد و آزار اوی
|
دل ما به بهرام ازان بود سرد
|
|
که از شاه بودیم یکسر به درد
|
بشد منذر و شاه را کرد نرم
|
|
بگسترد پیشش سخنهای گرم
|
ببخشید اگر چندشان بد گناه
|
|
که با گوهر و دادگر بود شاه
|
بیاراست ایوان شاهنشهی
|
|
برفت آنک بودند یکسر مهی
|
چو جای بزرگی بپرداختند
|
|
کرا بود شایسته بنشاختند
|
به هر جای خوانی بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
دوم روز رفتند دیگر گروه
|
|
سپهبد نیامد ز خوردن ستوه
|
سیم روز جشن و می و سور بود
|
|
غم از کاخ شاه جهان دور بود
|
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد
|
|
ز بهر من این پاک زاده دو مرد
|
همه مهتران خواندند آفرین
|
|
بران دشت آباد و مردان کین
|
ازان پس در گنج بگشاد شاه
|
|
به دینار و دیبا بیاراست گاه
|
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ
|
|
ز خود و ز هر گوهری رنگرنگ
|
سراسر به نعمان و منذر سپرد
|
|
جوانوی رفت آن بدیشان شمرد
|
کس اندازهی بخشش او نداشت
|
|
همان تاو با کوشش او نداشت
|
همان تازیان را بسی هدیه داد
|
|
از ایوان شاهی برفتند شاد
|
بیاورد پس خلعت خسروی
|
|
همان اسپ و هم جامهی پهلوی
|
به خسرو سپردند و بنواختش
|
|
بر گاه فرخنده بنشاختش
|
شهنشاه خسرو به نرسی رسید
|
|
ز تخت اندر آمد به کرسی رسید
|
برادرش بد یکدل و یکزبان
|
|
ازو کهتر آن نامدار جوان
|
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
|
|
بدان تا به آیین بود کشورش
|
سپه را سراسر به نرسی سپرد
|
|
به بخشش همی پادشاهی ببرد
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
سپاهش به دینار گشتند شاد
|
بفرمود پس تا گشسپ دبیر
|
|
بیامد بر شاه مردم پذیر
|
کجا بود دانا بدان روزگار
|
|
شمار جهان داشت اندر کنار
|
جوانوی بیدار با او بهم
|
|
که نزدیک او بد شمار درم
|
ز باقی که بد نزد ایرانیان
|
|
بفرمود تا بگسلد از میان
|
دبیران دانا به دیوان شدند
|
|
ز بهر درم پیش کیوان شدند
|
ز باقی که بد بر جهان سربسر
|
|
همه برگرفتند یک با دگر
|
نود بار و سه بار کرده شمار
|
|
به ایران درم بد هزاران هزار
|
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد
|
|
همه شهر ایران بدو گشت شاد
|
چو آگاه شد زان سخن هرکسی
|
|
همی آفرین خواند هرکس بسی
|
برفتند یکسر به آتشکده
|
|
به ایوان نوروز و جشن سده
|
همی مشک بر آتش افشاندند
|
|
به بهرام بر آفرین خواندند
|
وزان پس بفرمود کارآگهان
|
|
یکی تا بگردند گرد جهان
|
کسی را کجا رانده بد یزدگرد
|
|
بجست و به یک شهرشان کرد گرد
|
بدان تا شود نامهی شهریار
|
|
که آزادگان را کند خواستار
|
فرستاد خلعت به هر مهتری
|
|
ببخشید به اندازهشان کشوری
|
رد و موبد و مرزبان هرک بود
|
|
که آواز بهرام زان سان شنود
|
سراسر به درگاه شاه آمدند
|
|
گشادهدل و نیکخواه آمدند
|
بفرمود تا هرک بد دادجوی
|
|
سوی موبد موبد آورد روی
|
چو فرمانش آمد ز گیتی به جای
|
|
منادیگری کرد بر در به پای
|
که ای زیردستان بیدار شاه
|
|
ز غم دور باشید و دور از گناه
|
وزین پس بران کس کنید آفرین
|
|
که از داد آباد دارد زمین
|
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
|
|
که دارنده اویست و فریادرس
|
هرانکس که بگزید فرمان ما
|
|
نپیچد سر از رای و پیمان ما
|
برو نیکویها برافزون کنیم
|
|
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
|
هرانکس که از داد بگریزد اوی
|
|
به بادآفره در بیاویزد اوی
|
گر ایدونک نیرو دهد کردگار
|
|
به کام دل ما شود روزگار
|
برین نیکویها فزایش بود
|
|
شما را بر ما ستایش بود
|
همه شهر ایران به گفتار اوی
|
|
برفتند شاداندل و تازهروی
|
بدانگه که شد پادشاهیش راست
|
|
فزون گشت شادی و انده بکاست
|
همه روز نخچیر بد کار اوی
|
|
دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی
|
| | |
|