دگر هفته با موبدان و ردان
|
|
به نخچیر شد شهریار جهان
|
چنان بد که ماهی به نخچیرگاه
|
|
همی بود میخواره و با سپاه
|
ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت
|
|
گرفتن ز اندازه اندر گذشت
|
سوی شهر شد شاددل با سپاه
|
|
شب آمد به ره گشت گیتی سیاه
|
برزگان لشکر همی راندند
|
|
سخنهای شاهنشهان خواندند
|
یکی آتشی دید رخشان ز دور
|
|
بران سان که بهمن کند شاه سور
|
شهنشاه بر روشنی بنگرید
|
|
به یک سو دهی خرم آمد پدید
|
یکی آسیا دید در پیش ده
|
|
نشسته پراگنده مردان مه
|
وزان سوی آتش همه دختران
|
|
یکی جشنگه ساخته بر کران
|
ز گل هر یکی بر سرش افسری
|
|
نشسته به هرجای رامشگری
|
همی چامهی رزم خسرو زدند
|
|
وزان جایگه هر زمان نو زدند
|
همه ماهروی و همه جعدموی
|
|
همه جامه گوهر مه مشک موی
|
به نزدیک پیش در آسیا
|
|
به رامش کشیده نخی بر گیا
|
وزان هر یکی دسته گل به دست
|
|
ز شادی و از می شده نیممست
|
ازان پس خروش آمد از جشنگاه
|
|
که جاوید ماناد بهرامشاه
|
که با فر و برزست و با مهر و چهر
|
|
برویست بر پای گردان سپهر
|
همی می چکد گویی از روی اوی
|
|
همی بوی مشک آید از موی اوی
|
شکارش نباشد جز از شیر و گور
|
|
ازیراش خوانند بهرام گور
|
جهاندار کاواز ایشان شنید
|
|
عنان را بپیچید و زان سو کشید
|
چو آمد به نزدیکی دختران
|
|
نگه کرد جای از کران تا کران
|
همه دشت یکسر پر از ماه دید
|
|
به شهر آمدن راه کوتاه دید
|
بفرمود تا میگساران ز راه
|
|
می آرند و میخواره نزدیک شاه
|
گسارنده آورد جام بلور
|
|
نهادند بر دست بهرام گور
|
ازان دختران آنک بد نامدار
|
|
برون آمدند از میانه چهار
|
یکی مشک نام و دگر سیسنک
|
|
یکی نام نار و دگر سوسنک
|
بر شاه رفتند با دستبند
|
|
به رخ چون بهار و به بالا بلند
|
یکی چامه گفتند بهرام را
|
|
شهنشاه با دانش و نام را
|
ز هر چار پرسید بهرام گور
|
|
کزیشان به دلش اندر افتاد شور
|
که ای گلرخان دختران کهاید
|
|
وزین آتش افروختن بر چهاید
|
یکی گفت کای سرو بالا سوار
|
|
به هر چیز ماننده شهریار
|
پدرمان یکی آسیابان پیر
|
|
بدین کوه نخچیر گیرد به تیر
|
بیاید همانا چو شب تیره شد
|
|
ورا دید از تیرگی خیره شد
|
هماندر زمان آسیابان ز کوه
|
|
بیاورد نخچیر خود با گروه
|
چو بهرام را دید رخ را به خاک
|
|
بمالید آن پیر آزاده پاک
|
یکی جام زرین بفرمود شاه
|
|
بدان پیر دادن که آمد ز راه
|
بدو گفت کاین چار خورشید روی
|
|
چه داری چو هستند هنگام شوی
|
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت
|
|
که این دختران مرا نیست جفت
|
رسیده بدین سال دوشیزهاند
|
|
به دوشیزگی نیز پاکیزهاند
|
ولیکن ندارند چیزی فزون
|
|
نگوییم زین بیش چیزی کنون
|
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
|
|
به من ده وزین بیش دختر مکار
|
چنین داد پاسخ ورا پیرمرد
|
|
کزین در که گفتی سوارا مگرد
|
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر
|
|
نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر
|
بدو گفت بهرام شاید مرا
|
|
که بیچیز ایشان بباید مرا
|
بدو گفت هرچار جفت تواند
|
|
پرستارگان نهفت تواند
|
به عیب و هنر چشم تو دیدشان
|
|
بدینسان که دیدی پسندیدهشان
|
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
|
|
پذیرفتم از پاک پروردگار
|
بگفت این و از جای بر پای خاست
|
|
به دشت اندر آوای بالای خاست
|
بفرمود تا خادمان سپاه
|
|
برند آن بتان را به مشکوی شاه
|
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت
|
|
همه شب همی دشت لشکر گذشت
|
فروماند زان آسیابان شگفت
|
|
شب تیره اندیشه اندر گرفت
|
به زن گفت کاین نامدار چو ماه
|
|
بدین برز بالا و این دستگاه
|
شب تیره بر آسیا چون رسید
|
|
زنش گفت کز دور آتش بدید
|
بر آواز این رامش دختران
|
|
ز مستی می آورد و رامشگران
|
چنین گفت پس آسیابان به زن
|
|
که ای زن مرا داستانی بزن
|
که نیکیست فرجام این گر بدی
|
|
زنش گفت کاری بود ایزدی
|
نپرسید چون دید مرد از نژاد
|
|
نه از خواسته بر دلش بود یاد
|
به روی زمین بر همی ماه جست
|
|
نه دینار و نه دختر شاه جست
|
بت آرا ببیند چو ایشان به چین
|
|
گسسته شود بر بتان آفرین
|
برین گونه تا شید بر پشت راغ
|
|
برآمد جهان شد چو روشن چراغ
|
همی رفت هرگونهیی داستان
|
|
چه از بدنژاد و چه از راستان
|
چو شب روز شد مهتر آمد به ده
|
|
بدین پیر گفتا که ای روزبه
|
به بالینت آمد شب تیرهبخت
|
|
به بار آمد آن سبز شاخ درخت
|
شب تیرهگون دوش بهرامشاه
|
|
همی آمد از دشت نخچیرگاه
|
نگه کرد این جشن و آتش بدید
|
|
عنان را بپیچید و زین سو کشید
|
کنون دختران تو جفت ویاند
|
|
به آرام اندر نهفت ویاند
|
بدان روی و آن موی و آن راستی
|
|
همی شاه را دختر آراستی
|
شهنشاه بهرام داماد تست
|
|
به هر کشوری زین سپس یاد تست
|
ترا داد این کشور و مرز پاک
|
|
مخور غم که رستی ز اندوه و باک
|
بفرمای فرمان که پیمان تراست
|
|
همه بندگانیم و فرمان تراست
|
کنون ما همه کهتران توایم
|
|
چه کهتر همه چاکران توایم
|
بدو آسیابان و زن خیره ماند
|
|
همی هر یکی نام یزدان بخواند
|
چنین گفت مهتر که آن روی و موی
|
|
ز چرخ چهارم خور آورد شوی
|
| | |
|