وزانجا برانگیخت شبرنگ را
|
|
بدیدش یکی بیشه تنگ را
|
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
|
|
کمان را به زه کرد و اندر کشید
|
بزد تیر بر سینهی شیر چاک
|
|
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
|
بر ماده شد تیز بگشاد دست
|
|
بر شیر با گردرانش ببست
|
چنین گفت کان تیر بیپر بود
|
|
نبد تیز پیکان او کر بود
|
سپاهی همی خواندند آفرین
|
|
که ای نامور شهریار زمین
|
ندید و نبیند کسی در جهان
|
|
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
|
چو با تیر بیپر تو شیرافگنی
|
|
پی کوه خارا ز بن برکنی
|
بدان مرغزار اندرون راند شاه
|
|
ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه
|
یکی بیشه دیدند پر گوسفند
|
|
شبانان گریزان ز بیم گزند
|
یکی سرشبان دید بهرام را
|
|
بر او دوید از پی نام را
|
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
|
|
که آرد بدین جای ناسودمند
|
بدو سرشبان گفت کای شهریار
|
|
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
|
همین گوسفندان گوهرفروش
|
|
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
|
توانگر خداوند این گوسفند
|
|
بپیچد همی از نهیب گزند
|
به خروار با نامور گوهرست
|
|
همان زر و سیمست و هم زیورست
|
ندارد جز از دختری چنگزن
|
|
سر جعد زلفش شکن بر شکن
|
نخواهد جز از دست دختر نبید
|
|
کسی مردم پیر ازین سان ندید
|
اگر نیستی داد بهرامشاه
|
|
مر او را کجا ماندی دستگاه
|
شهنشاه گیتی نکوشد به زر
|
|
همان موبدش نیست بیدادگر
|
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
|
|
که او را خدای جهان باد پشت
|
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
|
|
تبه شد به پیکان مرد دلیر
|
چو شیران جنگی بکشت او برفت
|
|
سواری سرافراز با یار هفت
|
کجا باشد ایوان گوهرفروش
|
|
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
|
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
|
|
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
|
به شهر آید آواز زان جایگاه
|
|
به نزدیکی کاخ بهرامشاه
|
چو گردون بپوشد حریر سیاه
|
|
به جشن آید آن مرد با دستگاه
|
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
|
|
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
|
چو بشنید بهرام بالای خواست
|
|
یکی جامهی خسرو آرای خواست
|
جدا شد ز دستور وز لشکرش
|
|
همانا پر از آرزو شد سرش
|
چنین گفت با موبدان روزبه
|
|
که اکنون شود شاه ایران به ده
|
نشنید بدان خان گوهر فروش
|
|
همه سوی گفتار دارید گوش
|
بخواهد همان دخترش از پدر
|
|
نهد بیگمان بر سرش تاج زر
|
نیابد همی سیری از خفت و خیز
|
|
شب تیره زو جفت گیرد گریز
|
شبستان مر او را فزون از صدست
|
|
شهنشاه زینسان که باشد به دست
|
کنون نه صد و سی زن از مهتران
|
|
همه بر سران افسر از گوهران
|
ابا یاره و تاج و با تخت زر
|
|
درفشان ز دیبای رومی گهر
|
شمردست خادم به مشکوی شاه
|
|
کزیشان یکی نیست بیدستگاه
|
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
|
|
به سالی پریشان رود باژ روم
|
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
|
|
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
|
نبیند چنو کس به بالای و زور
|
|
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
|
تبه گردد از خفت و خیز زنان
|
|
به زودی شود سست چون پرنیان
|
کند دیده تاریک و رخساره زرد
|
|
به تن سست گردد به لب لاژورد
|
ز بوی زنان موی گردد سپید
|
|
سپیدی کند در جهان ناامید
|
جوان را شود گوژ بالای راست
|
|
ز کار زنان چندگونه بلاست
|
به یک ماه یک بار آمیختن
|
|
گر افزون بود خون بود ریختن
|
همین بار از بهر فرزند را
|
|
بباید جوان خردمند را
|
چو افزون کنی کاهش افزون کند
|
|
ز سستی تن مرد بیخون کند
|
برفتند گویان به ایوان شاه
|
|
یکی گفت خورشید گم کرد راه
|
شب تیرهگون رفت بهرام گور
|
|
پرستنده یک تن ز بهر ستور
|
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
|
|
بشد شاه تا خان گوهر فروش
|
همی تاخت باره به آواز چنگ
|
|
سوی خان بازارگان بیدرنگ
|
بزد حلقه را بر در و بار خواست
|
|
خداوند خورشید را یار خواست
|
پرستندهی مهربان گفت کیست
|
|
زدن در شب تیره از بهر چیست
|
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
|
|
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
|
بلنگید در زیر من بارگی
|
|
ازو بازگشتم به بیچارگی
|
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی
|
|
بدزدد کسی من شوم چارهجوی
|
بیامد کنیزک به دهقان بگفت
|
|
که مردی همی خواهد از ما نهفت
|
همی گوید اسپی به زرین ستام
|
|
بدزدند از ایدر شود کار خام
|
چنین داد پاسخ که بگشای در
|
|
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
|
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
|
|
پرستنده هر جای برپای دید
|
چنین گفت کای دادگر یک خدای
|
|
به خوبی توی بنده را رهنمای
|
مبادا جز از داد آیین من
|
|
مباد آز و گردنکشی دین من
|
همه کار و کردار من داد باد
|
|
دل زیردستان به ما شاد باد
|
گر افزون شود دانش و داد من
|
|
پس از مرگ روشن بود یاد من
|
همه زیردستان چو گوهرفروش
|
|
بمانند با نالهی چنگ و نوش
|
چو آمد به بالای ایوان رسید
|
|
ز در دختر میزبان را بدید
|
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
|
|
بیامد خم آورد بالای راست
|
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
|
|
همه بدسگالان ترا بنده باد
|
نهالی بیفگند و مسند نهاد
|
|
ز دیدار او میزبان گشت شاد
|
گرانمایه خوانی بیاورد زود
|
|
برو خوردنیها ازان سان که بود
|
بیامد یکی مرد مهترپرست
|
|
بفرمود تا اسپ او را ببست
|
پرستنده را نیز خوان خواستند
|
|
یکی جای دیگر بیاراستند
|
همان میزبان را یکی زیرگاه
|
|
نهادند و بنشست نزدیک شاه
|
به پوزش بیاراست پس میزبان
|
|
به بهرام گفت ای گو مرزبان
|
توی میهمان اندرین خان من
|
|
فدای تو بادا تن و جان من
|
بدو گفت بهرام تیره شبان
|
|
که یابد چنین تازهرو میزبان
|
چو نان خورده شد جام باید گرفت
|
|
به خواب خوش آرام باید گرفت
|
به یزدان نباید بود ناسپاس
|
|
دل ناسپاسان بود پرهراس
|
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
|
|
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
|
چو شد دست شسته می و جام خواست
|
|
به می رامش و نام و آرام خواست
|
کنیزک بیاورد جامی نبید
|
|
می سرخ و جام و گل و شنبلید
|
بیازید دهقان به جام از نخست
|
|
بخورد و به مشک و گلابش بشست
|
به بهرام داد آن دلارای جام
|
|
بدو گفت میخواره را چیست نام
|
هماکنون بدین با تو پیمان کنم
|
|
به بهرام شاهت گروگان کنم
|
فراوان بخندید زو شهریار
|
|
بدو گفت نامم گشسپ سوار
|
من ایدر به آواز چنگ آمدم
|
|
نه از بهر جای درنگ آمدم
|
بدو میزبان گفت کاین دخترم
|
|
همی به آسمان اندر آرد سرم
|
همو میگسارست و هم چنگزن
|
|
همان چامه گویست و لشکر شکن
|
دلارام را آرزو نام بود
|
|
همو میگسار و دلارام بود
|
به سرو سهی گفت بردار چنگ
|
|
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
|
بیامد بر پادشا چنگ زن
|
|
خرامان بسان بت برهمن
|
به بهرام گفت ای گزیده سوار
|
|
به هر چیز مانندهی شهریار
|
چنان دان که این خانه بر سور تست
|
|
پدر میزبانست و گنجور تست
|
شبان سیه بر تو فرخنده باد
|
|
سرت برتر از ابر بارنده باد
|
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
|
|
یکی چامه باید مرا بیدرنگ
|
شود ماهیار ایدر امشب جوان
|
|
گروگان کند پیش مهمان روان
|
زن چنگزن چنگ در بر گرفت
|
|
نخستین خروش مغان درگرفت
|
دگر چامه را باب خود ماهیار
|
|
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
|
چو رود بریشم سخنگوی گشت
|
|
همه خانهی وی سمن بوی گشت
|
پدر را چنین گفت کای ماهیار
|
|
چو سرو سهی بر لب جویبار
|
چو کافور کرده سر مشکبوی
|
|
زبان گرمگوی و دل آزرم جوی
|
همیشه بداندیشت آزرده باد
|
|
به دانش روان تو پرورده باد
|
توی چون فریدون آزاده خوی
|
|
منم چون پرستار نام آرزوی
|
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
|
|
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
|
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
|
|
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
|
به مهمان چنین گفت کای شاهفش
|
|
بلنداختر و یکدل و کینهکش
|
کسی کو ندیدست بهرام را
|
|
خنیده سوار دلارام را
|
نگه کرد باید به روی تو بس
|
|
جز او را نمانی ز لشکر به کس
|
میانت چو غروست و بالا چو سرو
|
|
خرامان شده سرو همچون تذرو
|
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل
|
|
بناورد خشت افگنی بر دو میل
|
رخانت به گلنار ماند درست
|
|
تو گویی به می برگ گل را بشست
|
دو بازو به کردار ران هیون
|
|
به پای اندر آری که بیستون
|
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
|
|
ندید و نبیند به روز نبرد
|
تن آرزو خاک پای تو باد
|
|
همهساله زنده برای تو باد
|
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
|
|
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
|
بروبر ازان گونه شد مبتلا
|
|
که گفتی دلش گشت گنج بلا
|
چو در پیش او مست شد ماهیار
|
|
چنین گفت با میزبان شهریار
|
که دختر به من ده به آیین و دین
|
|
چو خواهی که یابی به داد آفرین
|
چنین گفت با آرزو ماهیار
|
|
کزین شیردل چند خواهی نثار
|
نگه کن بدو تا پسند آیدت
|
|
بر آسودگی سودمند آیدت
|
چنین گفت با ماهیار آرزوی
|
|
که ای باب آزاده و نیک خوی
|
مرا گر همی داد خواهی به کس
|
|
همالم گشسپ سوارست و بس
|
تو گویی به بهرام ماند همی
|
|
چو جانست و با او نشستن دمی
|
به گفتار دختر بسنده نکرد
|
|
به بهرام گفت ای سوار نبرد
|
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
|
|
همان دانش و کوشش و رای اوی
|
نگه کن بدو تا پسند تو هست
|
|
ازو آگهی بهترست ار نشست
|
بدین نیکوی نیز درویش نیست
|
|
به گفتن مرا رای کمبیش نیست
|
اگر بشمری گوهر ماهیار
|
|
فزون آید از بدرهی شهریار
|
گر او را همی بایدت جامگیر
|
|
مکن سرسری امشب آرامگیر
|
به مستی بزرگان نبستند بند
|
|
به ویژه کسی کو بود ارجمند
|
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
|
|
سر نامداران برآید ز خواب
|
بیاریم پیران داننده را
|
|
شکیبا دل و چیز خواننده را
|
شب تیره از رسم بیرون بود
|
|
نه آیین شاه آفریدون بود
|
نه فرخ بود مست زن خواستن
|
|
وگر نیز کاری نو آراستن
|
بدو گفت بهرام کاین بیهدهست
|
|
زدن فال بد رای و راه به دست
|
پسند منست امشب این چنگزن
|
|
تو این فال بد تا توانی مزن
|
چنین گفت با دخترش آرزوی
|
|
پسندیدی او را به گفتار و خوی
|
بدو گفت آری پسندیدهام
|
|
به جان و به دل هست چون دیدهام
|
بکن کار زان پس به یزدان سپار
|
|
نه گردون به جنگست با ماهیار
|
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
|
|
چنان دان که اندر نهفت ویی
|
بدو داد و بهرام گورش بخواست
|
|
چو شب روز شد کار او گشت راست
|
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی
|
|
سرایش همه خفته بد چار سوی
|
بیامد به جای دگر ماهیار
|
|
همی ساخت کار گشسپ سوار
|
پرستنده را گفت درها ببند
|
|
یکی را بتاز از پس گوسفند
|
نباید که آرند خوان بیبره
|
|
بره نیز پرورده باید سره
|
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
|
|
همی باش پیش گشسپ سوار
|
یکی جام کافور بر با گلاب
|
|
چنان کن که بویا بود جای خواب
|
من از جام می همچنانم که دوش
|
|
نتابد می این پیر گوهر فروش
|
بگفت این و چادر به سر برکشید
|
|
تنآسانی و خواب در بر کشید
|
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
|
|
زمین شد به کردار دریای عاج
|
پرستنده تازانه شهریار
|
|
بیاویخت از خانهی ماهیار
|
سپه را ز سالار گردنکشان
|
|
بجستند زان تازیانه نشان
|
سپاه انجمن شد به درگاه بر
|
|
کجا همچنان بر در شاهبر
|
هرانکس که تازانه دانست باز
|
|
برفتند و بردند پیشش نماز
|
چو دربان بدید آن سپاهگران
|
|
کمردار بسیار و ژوپین وران
|
بیامد بر خفته برسان گرد
|
|
سر پیر از خواب بیدار کرد
|
بدو گفت برخیز و بگشای دست
|
|
نه هنگام خوابست و جای نشست
|
که شاه جهانست مهمان تو
|
|
بدین بینوا خانه و مان تو
|
یکایک دل مرد گوهرفروش
|
|
ز گفتار دربان برآمد به جوش
|
بدو گفت کاین را چه گویی همی
|
|
پی شهریاران چه جویی همی
|
همان چو ز گوینده بشنید مست
|
|
خروشان ازانجای برپای جست
|
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
|
|
نگوید خردمند مرد کهن
|
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
|
|
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
|
بیامد پرستنده هنگام روز
|
|
که پیدا نبد هور گیتی فروز
|
یکی تازیانه به زر تافته
|
|
به هرجای گوهر برو بافته
|
بیاویخت از پیش درگاه ما
|
|
بدان سو که باشد گذرگاه ما
|
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
|
|
بپیچید بیدار مرد کهن
|
که من دوش پیش شهنشاه مست
|
|
چرا بودم و دخترم می پرست
|
بیامد سوی حجرهی آرزوی
|
|
بدو گفت کای ماه آزادهخوی
|
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
|
|
بیامد سوی خان گوهرفروش
|
همی آمد از دشت نخچیرگاه
|
|
عنان تافتست از کهن دژ به راه
|
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
|
|
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
|
نثارش کن از گوهر شاهوار
|
|
سه یاقوت سرخ از در شهریار
|
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
|
|
دو تایی برو دست کرده بکش
|
مبین مر ورا چشم در پیش دار
|
|
ورا چون روان و تن خویش دار
|
چو پرسدت با او سخن نرمگوی
|
|
سخنهای با شرم و بازرم گوی
|
من اکنون نیایم اگر خواندم
|
|
به جای پرستنده بنشاندم
|
بسان همالان نشستم به خوان
|
|
که اندر تنم خرد با استخوان
|
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
|
|
به پیر و جوان از می آید گناه
|
همانگه یکی بنده آمد دوان
|
|
که بیدار شد شاه روشنروان
|
چو بیدار شد ایمن و تندرست
|
|
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
|
نیایش کنان پیش خورشید شد
|
|
ز یزدان دلی پر ز امید شد
|
وزانجا بیامد به جای نشست
|
|
یکی جام می خواست از می پرست
|
چو از کهتران آگهی یافت شاه
|
|
بفرمودشان بازگشتن به راه
|
بفرمود تا رفت پیش آرزوی
|
|
همی بودش از آرزوی آرزوی
|
برفت آرزو با می و با نثار
|
|
پرستنده با تاج و با گوشوار
|
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
|
|
بخندید زو شاه و برگشت شاد
|
بدو گفت شاه این کجا داشتی
|
|
مرا مست کردی و بگذاشتی
|
همان چامه و چنگ ما را بس است
|
|
نثار زنان بهر دیگر کس است
|
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه
|
|
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
|
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
|
|
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
|
چو بشنید دختر پدر را بخواند
|
|
همی از دل شاه خیره بماند
|
بیامد پدر دست کرده به کش
|
|
به پیش شهنشاه خورشیدفش
|
بدو گفت شاها ردا بخردا
|
|
بزرگا سترگا گوا موبدا
|
کسی کو خرد دارد و باهشی
|
|
نباید گزیدن جز از خامشی
|
ز نادانی آمد گنهکاریم
|
|
گمانم که دیوانه پنداریم
|
سزد گر ببخشی گناه مرا
|
|
درفشان کنی روز و ماه مرا
|
منم بر درت بندهی بیخرد
|
|
شهنشاهم از بخردان نشمرد
|
چنین داد پاسخ که از مرد مست
|
|
خردمند چیزی نگیرد به دست
|
کسی را که می انده آرد به روی
|
|
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
|
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
|
|
همی ز آرزو این سخن بشنوی
|
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
|
|
بگوید همان لاله اندر سمن
|
بگوید یکی تا بدان می خوریم
|
|
پی روز ناآمده نشمریم
|
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
|
|
بیاورد خوان و برآراست کار
|
بزرگان که بودند بر در به پای
|
|
بیاوردشان مرد پاکیزهرای
|
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی
|
|
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
|
همی بود تا چرخ پوشد سیاه
|
|
ستاره پدید آید از گرد ماه
|
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
|
|
به کرسی زر پیکرش برنشاند
|
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
|
|
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
|
چنین گفت کای شهریار دلیر
|
|
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
|
توی شاه پیروز و لشکرشکن
|
|
همان رویه چون لاله اندر چمن
|
به بالای تو بر زمین شاه نیست
|
|
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
|
سپاهی که بیند سپاه ترا
|
|
به جنگ اندر آوردگاه ترا
|
بدرد دل و مغزشان از نهیب
|
|
بلندی ندانند باز از نشیب
|
همانگه چو از باده خرم شدند
|
|
ز خردک به جام دمادم شدند
|
بیامد بر پادشا روزبه
|
|
گزیدند جایی مر او را به ده
|
بفرمود بهرام خادم چهل
|
|
همه ماهچهر و همه دلگسل
|
رخ رومیان همچو دیبای روم
|
|
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
|
بشد آرزو تا به مشکوی شاه
|
|
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
|
بیامد شهنشاه با روزبه
|
|
گشادهدل و شاد از ایوان مه
|
همیراند گویان به مشکوی خویش
|
|
به سوی بتان سمنبوی خویش
|
| | |
|