چو خورشید بر چرخ بنمود دست
|
|
شهنشاه بر تخت زرین نشست
|
فرستادهی قیصر آمد به در
|
|
خرد یافته موبد پرگهر
|
به پیش شهنشاه رفتند شاد
|
|
سخنها ز هرگونه کردند یاد
|
فرستاده را موبد شاه گفت
|
|
که ای مرد هشیار بییار و جفت
|
ز گیتی زیانکارتر کار چیست
|
|
که بر کردهی او بباید گریست
|
چه دانی تو اندر جهان سودمند
|
|
که از کردنش مرد گردد بلند
|
فرستاده گفت آنک دانا بود
|
|
همیشه بزرگ و توانا بود
|
تن مرد نادان ز گل خوارتر
|
|
به هر نیکی ناسزاوارتر
|
ز نادان و دانا زدی داستان
|
|
شنیدی مگر پاسخ راستان
|
بدو گفت موبد که نیکو نگر
|
|
بیندیش و ماهی به خشکی مبر
|
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
|
|
سخنها ز دانش توان یاد کرد
|
تو این گر دگرگونه دانی بگوی
|
|
که از دانش افزون شود آبروی
|
بدو گفت موبد که اندیشه کن
|
|
کز اندیشه بازیب گردد سخن
|
ز گیتی هرانکو بیآزارتر
|
|
چنان دان که مرگش زیانکارتر
|
به مرگ بدان شاد باشی رواست
|
|
چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
|
ازین سودمندی بود زان زیان
|
|
خرد را میانجی کن اندر میان
|
چو بشنید رومی پسند آمدش
|
|
سخنهای او سودمند آمدش
|
بخندید و بر شاه کرد آفرین
|
|
بدو گفت فرخنده ایران زمین
|
که تخت شهنشاه بیند همی
|
|
چو موبد بروبر نشیند همی
|
به دانش جهان را بلند افسری
|
|
به موبد ز هر مهتری برتری
|
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
|
|
ک دستور تو بر جهان پادشاست
|
ز گفتار او شاد شد شهریار
|
|
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
|
برون شد فرستاده از پیش شاه
|
|
شب آمد برآمد درفش سیاه
|
پدید آمد آن چادر مشکبوی
|
|
به عنبر بیالود خورشید روی
|
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
|
|
سر خفته از خواب بیدار کرد
|
درفشی بزد چشمهی آفتاب
|
|
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
|
در بار بگشاد سالار بار
|
|
نشست از بر تخت خود شهریار
|
بفرمود تا خلعت آراستند
|
|
فرستاده را پیش او خواستند
|
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
|
|
ز دینار گیتی که بردند نام
|
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
|
|
فزون گشت از اندیشهی تیزویر
|
| | |
|