سواری ز قنوج تازان برفت
|
|
به آگاهی رفتن شاه تفت
|
که برزوی و ایرانیان رفتهاند
|
|
همان دختر شاه را بردهاند
|
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
|
|
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
|
همه لشکر خویش را برنشاند
|
|
پس شاه بهرام لشکر براند
|
بدینگونه تا پیش دریا رسید
|
|
سپینود و بهرام یل را بدید
|
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم
|
|
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
|
بدیدش سپینود و بهرام را
|
|
مران مرد بیباک خودکام را
|
به دختر چنین گفت کای بدنژاد
|
|
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
|
تو با این فریبنده مرد دلیر
|
|
ز دریا گذشتی به کردار شیر
|
که بیآگهی من به ایران شوی
|
|
ز مینوی خرم به ویران شوی
|
ببینی کنون زخم ژوپین من
|
|
چو ناگاه رفتی ز بالین من
|
بدو گفت بهرام کای بدنشان
|
|
چرا تاختی باره چون بیهشان
|
مرا آزمودی گه کارزار
|
|
چنانم که با باده و میگسار
|
تو دانی که از هندوان صدهزار
|
|
بود پیش من کمتر از یک سوار
|
چو من باشم و نامور یار سی
|
|
زرهدار با خنجر پارسی
|
پر از خون کنم کشور هندوان
|
|
نمانم که باشد کسی با روان
|
بدانست شنگل که او راست گفت
|
|
دلیری و گردی نشاید نهفت
|
بدو گفت شنگل که فرزند را
|
|
بیفگندم و خویش و پیوند را
|
ز دیده گرامیترت داشتم
|
|
به سر بر همی افسرت داشتم
|
ترا دادم آن را که خود خواستی
|
|
مرا راستی بد ترا کاستی
|
جفا برگزیدی به جای وفا
|
|
وفا را جفا کی پسندی سزا
|
چه گویم تراکانک فرزند بود
|
|
به اندیشهی من خردمند بود
|
کنون چون دلاور سواری شدست
|
|
گمانم که او شهریاری شدست
|
دل پارسی باوفا کی بود
|
|
چو آری کند رای او نی بود
|
چنان بچهی شیر بودی درست
|
|
که از خون دل دایگانش بشست
|
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ
|
|
به پروردگار آمدش رای جنگ
|
بدو گفت بهرام چون دانیم
|
|
بداندیش و بدساز چون خوانیم
|
به رفتن نباشد مرا سرزنش
|
|
نخواهی مرا بددل و بدکنش
|
شهنشاه ایران و توران منم
|
|
سپهدار و پشت دلیران منم
|
ازین پس سزای تو نیکی کنم
|
|
سر بدسگالت ز تن برکنم
|
به ایران به جای پدر دارمت
|
|
هم از باژ کشور نیازارمت
|
همان دخترت شمع خاور بود
|
|
سر بانوان را چو افسر بود
|
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
|
|
ز سر شارهی هندوی برگرفت
|
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه
|
|
بیامد به پوزش به نزدیک شاه
|
شهنشاه را شاد در بر گرفت
|
|
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
|
به دیدار بهرام شد شادکام
|
|
بیاراست خوان و بیاورد جام
|
برآورد بهرام راز از نهفت
|
|
سخنهای ایرانیان باز گفت
|
که کردار چون بود و اندیشه چون
|
|
که بودم بدین داستان رهنمون
|
می چند خوردند و برخاستند
|
|
زبان را به پوزش بیاراستند
|
دو شاه دلارای یزدانپرست
|
|
وفا را بسودند بر دست دست
|
کزین پس دل از راستی نشکنیم
|
|
همی بیخ کژی ز بن برکنیم
|
وفادار باشیم تا جاودان
|
|
سخن بشنویم از لب بخردان
|
سپینود را نیز پدرود کرد
|
|
بر خویش تار و برش پود کرد
|
سبک پشت بر یکدگر گاشتند
|
|
دل کینه بر جای بگذاشتند
|
یکی سوی خشک و یکی سوی آب
|
|
برفتند شاداندل و پرشتاب
|
| | |
|