ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
|
|
به جایی که درویش بد جامه کرد
|
بپرسید هرجا که بیرنج کیست
|
|
به هرجای درویش و بیگنج کیست
|
ز کار جهان یکسر آگه کنید
|
|
دلم را سوی روشنی ره کنید
|
بیامدش پاسخ ز هر کشوری
|
|
ز هر نامداری و هر مهتری
|
که آباد بینیم روی زمین
|
|
به هرجای پیوسته شد آفرین
|
مگر مرد درویش کز شهریار
|
|
بنالد همی از بد روزگار
|
که چون می گسارد توانگر همی
|
|
به سر بر ز گل دارد افسر همی
|
به آواز رامشگران می خورند
|
|
چو ما مردمان را به کس نشمرند
|
تهی دست بیرود و گل می خورد
|
|
توانگر همانا ندارد خرد
|
بخندید زان نامه بیدار شاه
|
|
هیونی برافگند پویان به راه
|
به نزدیک شنگل فرستاد کس
|
|
چنین گفت کای شاه فریادرس
|
ازان لوریان برگزین ده هزار
|
|
نر و ماده بر زخم بربط سوار
|
به ایران فرستش که رامشگری
|
|
کند پیش هر کهتری بهتری
|
چو برخواند آن نامه شنگل تمام
|
|
گزین کرد زان لوریان به نام
|
به ایران فرستاد نزدیک شاه
|
|
چنان کان بود در خور نیکخواه
|
چو لوری بیامد به درگاه شاه
|
|
بفرمود تا برگشادند راه
|
به هریک یکی گاو داد و خری
|
|
ز لوری همی ساخت برزیگری
|
همان نیز خروار گندم هزار
|
|
بدیشان سپرد آنک بد پایدار
|
بدان تا بورزد به گاو و به خر
|
|
ز گندم کند تخم و آرد به بر
|
کند پیش درویش رامشگری
|
|
چو آزادگان را کند کهتری
|
بشد لوری و گاو و گندم بخورد
|
|
بیامد سر سال رخساره زرد
|
بدو گفت شاه این نه کار تو بود
|
|
پراگندن تخم و کشت و درود
|
خری ماند اکنون بنه برنهید
|
|
بسازید رود و بریشم دهید
|
کنون لوری از پاک گفتار اوی
|
|
همی گردد اندر جهان چارهجوی
|
سگ و کبک بفزود بر گفت شاه
|
|
شب و روز پویان به دزدی به راه
|
| | |
|