برین سان همی خورد شست و سه سال |
برین سان همی خورد شست و سه سال
|
|
کس اندر زمانه نبودش همال
|
سر سال در پیش او شد دبیر
|
|
خردمند موبد که بودش وزیر
|
که شد گنج شاه بزرگان تهی
|
|
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
|
هرانکس که دارد روانش خرد
|
|
به مال کسان از بنه ننگرد
|
چنین پاسخ آورد این خود مساز
|
|
که هستیم زین ساختن بینیاز
|
جهان را بدان باز هل کافرید
|
|
سر گردش آفرینش بدید
|
همی بگذرد چرخ و یزدان به جای
|
|
به نیکی ترا و مرا رهنمای
|
بخفت آن شب و بامداد پگاه
|
|
بیامد به درگاه بیمر سپاه
|
گروهی که بایست کردند گرد
|
|
بر شاه شد پور او یزدگرد
|
به پیش بزرگان بدو داد تاج
|
|
همان طوق با افسر و تخت عاج
|
پرستیدن ایزد آمدش رای
|
|
بینداخت تاج و بپردخت جای
|
گرفتش ز کردار گیتی شتاب
|
|
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
|
چو بنمود دست آفتاب از نشیب
|
|
دل موبد شاه شد پر نهیب
|
که شاه جهان برنخیرد همی
|
|
مگر از کرانی گریزد همی
|
بیامد به نزد پدر یزدگرد
|
|
چو دیدش کف اندر دهانش فسرد
|
ورا دید پژمرده رنگ رخان
|
|
به دیبای زربفت بر داده جان
|
چنین بود تا بود و این بود روز
|
|
تو دل را به آز و فزونی مسوز
|
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
|
|
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ
|
بیآزاری و مردمی بایدت
|
|
گذشته چو خواهی که نگزایدت
|
همی نو کنم بخشش و داد اوی
|
|
مبادا که گیرد به بد یاد اوی
|
ورا دخمهیی ساختند شاهوار
|
|
ابا مرگ او خلق شد سوکوار
|
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
|
|
بگویم جهان جستن یزدگرد
|
| | |
| |