پادشاهی بهرام گور
چو بر تخت بنشست بهرام گور
دگر روز چون بردمید آفتاب
چنان بد که روزی به نخچیر شیر
ز پیش سواران چو ره برگرفت
برفت و بیامد به ایوان خویش
چو یوز شکاری به کار آمدش
چو بنشست می خواست از بامداد
برین‌گونه بگذشت سالی تمام
بیامد سوم روز شبگیر شاه
دگر هفته با موبدان و ردان
دگر هفته آمد به نخچیرگاه
به روز سدیگر برون رفت شاه
به هشتم بیامد به دشت شکار
وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بفرمود تا تخت شاهنشهی
دگر روز چون تاج بفروخت هور
دگر هفته تنها به نخچیر شد
همی بود یک چند با مهتران
برین‌گونه یک چند گیتی بخورد
وزان روی بهرام بیدار بود
بیاسود در مرو بهرام‌گور
چو شد کار توران زمین ساخته
چو شد ساخته کار آتشکده
سیوم روز بزم ردان ساختند
به نرسی چنین گفت یک روز شاه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
چو از کار رومی بپردخت شاه
وزیر خردمند بر پای خاست
چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه
چو بشنید شد نامه را خواستار
چو بشنید شنگل به بهرام گفت
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
یکی کرگ بود اندران شهر شاه
یکی اژدها بود بر خشک و آب
همان شاه شنگل دلی پر ز درد
چو زین آگهی شد به فغفور چین
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
سواری ز قنوج تازان برفت
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
چو باز آمد از راه بهرامشاه
ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
برین سان همی خورد شست و سه سال