پادشاهی هرمز یک سال بود |
چو هرمز برآمد به تخت پدر
|
|
به سر برنهاد آن کیی تاج زر
|
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم
|
|
همی آب رشک اندر آمد به چشم
|
سوی شاه هیتال شد ناگهان
|
|
ابا لشکر و گنج و چندی مهان
|
چغانی شهی بد فغانیش نام
|
|
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
|
فغانیش را گفت کای نیکخواه
|
|
دو فرزند بودیم زیبای گاه
|
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد
|
|
چو بیدادگر بد سپرد و بمرد
|
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست
|
|
سلیح و بزرگی و نیروی دست
|
فغانی بدو گفت که آری رواست
|
|
جهاندار هم بر پدر پادشاست
|
به پیمان سپارم سپاهی تو را
|
|
نمایم سوی داد راهی تو را
|
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد
|
|
که خون عهد این دارم از یزدگرد
|
بدو گفت پیروز کری رواست
|
|
فزون زان بتو پادشاهی سزاست
|
بدو داد شمشیرزن سیهزار
|
|
ز هیتالیان لشکری نامدار
|
سپاهی بیاورد پیروزشاه
|
|
که از گرد تاریک شد چرخ ماه
|
برآویخت با هرمز شهریار
|
|
فراوان ببودستشان کارزار
|
سرانجام هرمز گرفتار شد
|
|
همه تاجها پیش او خوار شد
|
چو پیروز روی برادر بدید
|
|
دلش مهر پیوند او برگزید
|
بفرمود تا بارگی برنشست
|
|
بشد تیز و ببسود رویش بدست
|
فرستاد بازش بایوان خویش
|
|
بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
|
| | |
| |