چو کسری نشست از بر تخت عاج
|
|
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
|
بزرگان گیتی شدند انجمن
|
|
چو بنشست سالار با رایزن
|
سر نامداران زبان برگشاد
|
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
|
چنین گفت کز کردگار سپهر
|
|
دل ما پر از آفرین باد و مهر
|
کزویست نیک و بدویست کام
|
|
ازو مستمندیم وزو شادکام
|
ازویست فرمان و زویست مهر
|
|
به فرمان اویست بر چرخ مهر
|
ز رای وز تیمار او نگذریم
|
|
نفس جز به فرمان او نشمریم
|
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
|
|
کند در دل او باشد از داد شاد
|
هر آنکس که اندیشهی بد کند
|
|
به فرجام بد با تن خود کند
|
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
|
|
بخواهش گران روز فرخ نهیم
|
از اندیشهی دل کس آگاه نیست
|
|
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
|
اگر پادشا را بود پیشه داد
|
|
بود بیگمان هر کس از داد شاد
|
از امروز کاری به فردا ممان
|
|
که داند که فردا چه گردد زمان
|
گلستان که امروز باشد به بار
|
|
تو فردا چنی گل نیاید به کار
|
بدانگه که یابی تن زورمند
|
|
ز بیماری اندیش و درد و گزند
|
پس زندگی یاد کن روز مرگ
|
|
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
|
هر آنگه که در کار سستی کنی
|
|
همه رای ناتندرستی کنی
|
چو چیره شود بر دل مرد رشک
|
|
یکی دردمندی بود بیپزشک
|
دل مرد بیکار و بسیار گوی
|
|
ندارد به نزد کسان آبروی
|
وگر بر خرد چیره گردد هوا
|
|
نخواهد به دیوانگی بر گوا
|
بکژی تو را راه نزدیکتر
|
|
سوی راستی راه باریکتر
|
به کاری کزو پیشدستی کنی
|
|
به آید که کندی و سستی کنی
|
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
|
|
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
|
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
|
|
به بیچارگان بربباید گریست
|
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
|
|
ز دشمن بود ایمن و تندرست
|
خردمند وز خوردنی بینیاز
|
|
فزونی برین رنج و دردست و آز
|
وگر شاه با داد و بخشایشست
|
|
جهان پر ز خوبی و آسایشست
|
وگر کژی آرد بداد اندرون
|
|
کبستش بود خوردن و آب خون
|
هر آنکس که هست اندرین انجمن
|
|
شنید این برآورده آواز من
|
بدانید و سرتاسر آگاه بید
|
|
همه ساله با بخت همراه بید
|
که ما تاجداری به سر بردهایم
|
|
بداد و خرد رای پروردهایم
|
ولیکن ز دستور باید شنید
|
|
بد و نیک بیاو نیاید پدید
|
هر آنکس که آید بدین بارگاه
|
|
ببایست کاری نیابند راه
|
نباشم ز دستور همداستان
|
|
که بر من بپوشد چنین داستان
|
بدرگاه بر کارداران من
|
|
ز لشکر نبرده سواران من
|
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
|
|
نگه کرد باید بنام و به ننگ
|
همه مردمی باید و راستی
|
|
نباید به کار اندرون کاستی
|
هر آنکس که باشد از ایرانیان
|
|
ببندد بدین بارگه برمیان
|
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
|
|
چو باشد پرستنده با رای و شرم
|
چو بیداد جوید یکی زیردست
|
|
نباشد خردمند و خسروپرست
|
مکافات باید بدان بد که کرد
|
|
نباید غم ناجوانمرد خورد
|
شما دل به فرمان یزدان پاک
|
|
بدارید وز ما مدارید باک
|
که اویست بر پادشا پادشا
|
|
جهاندار و پیروز و فرمانروا
|
فروزندهی تاج و خورشید و ماه
|
|
نماینده ما را سوی داد راه
|
جهاندار بر داوران داورست
|
|
ز اندیشهی هر کسی برترست
|
مکان و زمان آفرید و سپهر
|
|
بیاراست جان و دل ما به مهر
|
شما را دل از مهر ما برفروخت
|
|
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
|
شما رای و فرمان یزدان کنید
|
|
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
|
نگهدار تا جست و تخت بلند
|
|
تو را بر پرستش بود یارمند
|
همه تندرستی به فرمان اوست
|
|
همه نیکویی زیر پیمان اوست
|
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
|
|
همان آتش و آب و خاک نژند
|
به هستی یزدان گوایی دهند
|
|
روان تو را آشنایی دهند
|
ستایش همه زیر فرمان اوست
|
|
پرستش همه زیر پیمان اوست
|
چو نوشینروان این سخن برگرفت
|
|
جهانی ازو مانده اندر شگفت
|
همه یک سر از جای برخاستند
|
|
برو آفرین نو آراستند
|
شهنشاه دانندگان را بخواند
|
|
سخنهای گیتی سراسر براند
|
جهان را ببخشید بر چار بهر
|
|
وزو نامزد کرد آبادشهر
|
نخستین خراسان ازو یاد کرد
|
|
دل نامداران بدو شاد کرد
|
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
|
|
نهاد بزرگان و جای مهان
|
وزین بهره بود آذرابادگان
|
|
که بخشش نهادند آزادگان
|
وز ارمینیه تا در اردبیل
|
|
بپیمود بینادل و بوم گیل
|
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
|
|
ز خاور ورا بود تا باختر
|
چهارم عراق آمد و بوم روم
|
|
چنین پادشاهی و آباد بوم
|
وزین مرزها هرک درویش بود
|
|
نیازش به رنج تن خویش بود
|
ببخشید آگنده گنجی برین
|
|
جهانی برو خواندند آفرین
|
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی
|
|
اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
|
بجستند بهره ز کشت و درود
|
|
نرستست کس پیش ازین نابسود
|
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
|
|
قباد آمد و ده یک آورد راه
|
زده یک بر آن بد که کمتر کند
|
|
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
|
زمانه ندادش بران بر درنگ
|
|
به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
|
به کسری رسید آن سزاوار تاج
|
|
ببخشید بر جای ده یک خراج
|
شدند انجمن بخردان و ردان
|
|
بزرگان و بیداردل موبدان
|
همه پادشاهان شدند انجمن
|
|
زمین را ببخشید و برزد رسن
|
گزیتی نهادند بر یک درم
|
|
گر ای دون که دهقان نباشد دژم
|
کسی را کجا تخم گر چارپای
|
|
به هنگام ورزش نبودی بجای
|
ز گنج شهنشاه برداشتی
|
|
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
|
بنا کشته اندر نبودی سخن
|
|
پراگنده شد رسمهای کهن
|
گزیت رز بارور شش درم
|
|
به خرما ستان بر همین بد رقم
|
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار
|
|
که در مهرگان شاخ بودی ببار
|
ز ده بن درمی رسیدی به گنج
|
|
نبوید جزین تا سر سال رنج
|
وزین خوردنیهای خردادماه
|
|
نکردی به کار اندرون کس نگاه
|
کسی کش درم بود و دهقان نبود
|
|
ندیدی غم رنج و کشت و درود
|
بر اندازه از ده درم تا چهار
|
|
بسالی ازو بستدی کاردار
|
کسی بر کدیور نکردی ستم
|
|
به سالی به سه بهره بود این درم
|
گزارنده بودی به دیوان شاه
|
|
ازین باژ بهری به هر چار ماه
|
دبیر و پرستندهی شهریار
|
|
نبودی به دیوان کسی زین شمار
|
گزیت و خراج آنچ بد نام برد
|
|
بسه روزنامه به موبد سپرد
|
یکی آنک بر دست گنجور بود
|
|
نگهبان آن نامه دستور بود
|
دگر تا فرستد به هر کشوری
|
|
به هر نامداری و هر مهتری
|
سه دیگر که نزدیک موبد برند
|
|
گزیت و سر باژها بشمرند
|
به فرمان او بود کاری که بود
|
|
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
|
پراگنده کاراگهان در جهان
|
|
که تا نیک و بد زو نماند نهان
|
همه روی گیتی پر از داد کرد
|
|
بهرجای ویرانی آباد کرد
|
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
|
|
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
|
یکی نامه فرمود بر پهلوی
|
|
پسند آیدت چون ز من بشنوی
|
نخستین سر نامه کرد از مهست
|
|
شهنشاه کسری یزدانپرست
|
به بهرام روز و بخرداد شهر
|
|
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
|
برومند شاخ از درخت قباد
|
|
که تاج بزرگی به سر برنهاد
|
سوی کارداران باژ و خراج
|
|
پرستنده شایستهی فر و تاج
|
بیاندازه از ما شما را درود
|
|
هنر با نژاد این بود با فزود
|
نخستین سخن چون گشایش کنیم
|
|
جهانآفرین را ستایش کنیم
|
خردمند و بینادل آنرا شناس
|
|
که دارد ز دادار کیهان سپاس
|
بداند که هست او ز ما بینیاز
|
|
به نزدیک او آشکارست راز
|
کسی را کجا سرفرازی دهد
|
|
نخستین ورا بینیازی دهد
|
مرا داد فرمان و خود داورست
|
|
ز هر برتری جاودان برترست
|
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
|
|
کسی را جز از بندگی کار نیست
|
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
|
|
ز افلاک تا تیره خاک نژند
|
پی مور بر خویشتن برگواست
|
|
که ما بندگانیم و او پادشاست
|
نفرمود ما را جز از راستی
|
|
که دیو آورد کژی و کاستی
|
اگر بهر من زین سرای سپنج
|
|
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
|
نجستی دل من به جز داد و مهر
|
|
گشادن بهر کار بیدار چهر
|
کنون روی بوم زمین سر به سر
|
|
ز خاور برو تا در باختر
|
به شاهی مرا داد یزدان پاک
|
|
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
|
نباید که جز داد و مهر آوریم
|
|
وگر چین به کاری بچهر آوریم
|
شبان بداندیش و دشت بزرگ
|
|
همی گوسفندان بماند بگرگ
|
نباید که بر زیردستان ما
|
|
ز دهقان وز دینپرستان ما
|
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
|
|
برخشنده روز و به هنگام خواب
|
ز بازارگانان تر و ز خشک
|
|
درم دارد و در خوشاب و مشک
|
که تابنده خور جز بداد و به مهر
|
|
نتابد بریشان ز خم سپهر
|
برینگونه رفت از نژاد و گهر
|
|
پسر تاج یابد همی از پدر
|
به جز داد و خوبی نبد در جهان
|
|
یکی بود با آشکارا نهان
|
نهادیم بر روی گیتی خراج
|
|
درخت گزیت از پی تخت عاج
|
چو این نامه آرند نزد شما
|
|
که فرخنده باد اورمزد شما
|
کسی کو برین یک درم بگذرد
|
|
ببیداد بر یک نفس بشمرد
|
به یزدان که او داد دیهیم و فر
|
|
که من خود میانش ببرم به ار
|
برین نیز بادافرهی کردگار
|
|
نباید که چشم بد آید به کار
|
همین نامه و رسم بنهید پیش
|
|
مگردید ازین فرخ آیین خویش
|
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
|
|
بخواهید با داد و با آفرین
|
به جایی که باشد زیان ملخ
|
|
وگر تف خورشید تابد به شخ
|
دگر تف باد سپهر بلند
|
|
بدان کشتمندان رساند گزند
|
همان گر نبارد به نوروز نم
|
|
ز خشکی شود دشت خرم دژم
|
مخواهید با ژاندران بوم و رست
|
|
که ابر بهاران به باران نشست
|
ز تخم پراگنده و مزد رنج
|
|
ببخشید کارندگانرا ز گنج
|
زمینی که آن را خداوند نیست
|
|
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
|
نباید که آن بوم ویران بود
|
|
که در سایهی شاه ایران بود
|
که بدگو برین کار ننگ آورد
|
|
که چونین بهانه بچنگ آورد
|
ز گنج آنچ باید مدارید باز
|
|
که کردست یزدان مرا بینیاز
|
چو ویران بود بوم در بر من
|
|
نتابد درو سایهی فر من
|
کسی را که باشد برین مایه کار
|
|
اگر گیرد این کار دشوار خوار
|
کنم زنده بر دار جایی که هست
|
|
اگر سرفرازست و گر زیردست
|
بزرگان که شاهان پیشین بدند
|
|
ازین کار بر دیگر آیین بدند
|
بد و نیک با کارداران بدی
|
|
جهان پیش اسبسواران بدی
|
خرد را همه خیره بفریفتند
|
|
بافزونی گنج نشکیفتند
|
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
|
|
نخواهیم بدینار کردن نگاه
|
شما را جهان بازجستن بداد
|
|
نگه داشتن ارج مرد نژاد
|
گرامیتر از جان بدخواه من
|
|
که جوید همی کشور و گاه من
|
سپهبد که مردم فروشد به زر
|
|
نباید بدین بارگه برگذر
|
کسی را کند ارج این بارگاه
|
|
که با داد و مهرست و با رسم و راه
|
چو بیداردل کارداران من
|
|
به دیوان موبد شدند انجمن
|
پدید آید از گفت یک تن دروغ
|
|
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
|
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
|
|
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
|
هر آنکس که او راه یزدان بجست
|
|
بب خرد جان تیره بشست
|
بدین بارگاهش بلندی بود
|
|
بر موبدان ارجمندی بود
|
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
|
|
به باید بپاداش خرم بهشت
|
که ما بینیازیم ازین خواسته
|
|
که گردد به نفرین روان کاسته
|
گر از پوست درویش باشد خورش
|
|
ز چرمش بود بیگمان پرورش
|
پلنگی به از شهریاری چنین
|
|
که نه شرم دارد نه آیین نه دین
|
گشادست بر ما در راستی
|
|
چه کوبیم خیره در کاستی
|
نهانی بدو داد دادن بروی
|
|
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی
|
به نزدیک یزدان بود ناپسند
|
|
نباشد بدین بارگه ارجمند
|
ز یزدان وز ما بدان کس درود
|
|
که از داد و مهرش بود تاروپود
|
اگر دادگر باشدی شهریار
|
|
بماند به گیتی بسی پایدار
|
که جاوید هر کس کنند آفرین
|
|
بران شاه کباد دارد زمین
|
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
|
|
به گنج و به لشکر توانگر بدند
|
نبد دادگرتر ز نوشینروان
|
|
که بادا همیشه روانش جوان
|
نه زو پرهنرتر به فرزانگی
|
|
به تخت و بداد و به مردانگی
|
ورا موبدی بود بابک بنام
|
|
هشیوار و دانادل و شادکام
|
بدو داد دیوان عرض و سپاه
|
|
بفرمود تا پیش درگاه شاه
|
بیاراست جایی فراخ و بلند
|
|
سرش برتر از تیغ کوه پرند
|
بگسترد فرشی برو شاهوار
|
|
نشستند هرکس که بود او به کار
|
ز دیوان بابک برآمد خروش
|
|
نهادند یک سر برآواز گوش
|
که ای نامداران جنگ آزمای
|
|
سراسر به اسب اندر آرید پای
|
خرامید یکیک به درگاه شاه
|
|
به سر برنهاده ز آهن کلاه
|
زرهدار با گرزهی گاوسار
|
|
کسی کو درم خواهد از شهریار
|
بیامد به ایوان بابک سپاه
|
|
هوا شد ز گرد سواران سیاه
|
چو بابک سپه را همه بنگرید
|
|
درفش و سر تاج کسری ندید
|
ز ایوان باسب اندر آورد پای
|
|
بفرمودشان بازگشتن ز جای
|
برین نیز بگذشت گردان سپهر
|
|
چو خورشید تابنده بنمود چهر
|
خروشی برآمد ز درگاه شاه
|
|
که ای گرزداران ایران سپاه
|
همه با سلیح و کمان و کمند
|
|
بدیوان بابک شوید ارجمند
|
برفتند با نیزه و خود و کبر
|
|
همی گرد لشکر برآمد به ابر
|
نگه کرد بابک به گرد سپاه
|
|
چو پیدا نبد فر و اورند شاه
|
چنین گفت کامروز با مهر و داد
|
|
همه بازگردید پیروز و شاد
|
به روز سه دیگر برآمد خروش
|
|
که ای نامداران با فر و هوش
|
مبادا که از لشکری یک سوار
|
|
نه با ترگ و با جوشن کارزار
|
بیاید برین بارگه بگذرد
|
|
عرض گاه و ایوان او بنگرد
|
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
|
|
به فر و بزرگی و تخت بلند
|
بداند که بر عرض آزرم نیست
|
|
سخن با محابا و با شرم نیست
|
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
|
|
ز دیوان بابک برآمد خروش
|
بخندید کسری و مغفر بخواست
|
|
درفش بزرگی برافراشت راست
|
به دیوان بابک خرامید شاه
|
|
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
|
فروهشت از ترگ رومی زره
|
|
زده بر زره بر فراوان گره
|
یکی گرزهی گاوپیکر به چنگ
|
|
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
|
به بازو کمان و بزین بر کمند
|
|
میان را بزرین کمر کرده بند
|
برانگیخت اسب و بیفشارد ران
|
|
به گردن برآورد گرز گران
|
عنان را چپ و راست لختی بسود
|
|
سلیح سواری به بابک نمود
|
نگه کرد بابک پسند آمدش
|
|
شهنشاه را فرمند آمدش
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
روان را به فرهنگ توشه بدی
|
بیاراستی روی کشور بداد
|
|
ازین گونه داد از تو داریم یاد
|
دلیری بد از بنده این گفت و گوی
|
|
سزد گر نپیچی تو از داد روی
|
عنان را یکی بازپیچی براست
|
|
چنان کز هنرمندی تو سزاست
|
دگرباره کسری برانگیخت اسب
|
|
چپ و راست برسان آذرگشسب
|
نگه کرد بابک ازو خیره ماند
|
|
جهانآفرین را فراوان بخواند
|
سواری هزار و گوی دوهزار
|
|
نبودی کسی را گذر بر چهار
|
درمی فزون کرد روزی شاه
|
|
به دیوان خروش آمد از بارگاه
|
که اسب سر جنگجویان بیار
|
|
سوار جهان نامور شهریار
|
فراوان بخندید نوشین روان
|
|
که دولت جوان بود و خسرو جوان
|
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
|
|
بیامد بر نامور پیشگاه
|
بدو گفت کای شهریار بزرگ
|
|
گر امروز من بنده گشتم سترگ
|
همه در دلم راستی بود و داد
|
|
درشتی نگیرد ز من شاه یاد
|
درشتی نمایم چو باشم درست
|
|
انوشه کسی کو درشتی نجست
|
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
|
|
تو هرگز ز راه درستی مگرد
|
تن خویش را چون محابا کنی
|
|
دل راستی را همیبشکنی
|
بدین ارز تو نزد من بیش گشت
|
|
دلم سوی اندیشه خویش گشت
|
که ما در صف کار ننگ و نبرد
|
|
چگونه برآریم ز آورد گرد
|
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
|
|
که چون نو نبیند نگین و کلاه
|
چو دست و عنان تو ای شهریار
|
|
به ایوان ندیدست پیکرنگار
|
به کام تو گردد سپهر بلند
|
|
دلت شاد بادا تنت بیگزند
|
به موبد چنین گفت نوشینروان
|
|
که با داد ما پیر گردد جوان
|
به گیتی نباید که از شهریار
|
|
بماند جز از راستی یادگار
|
چرا باید این گنج و این روز رنج
|
|
روان بستن اندر سرای سپنج
|
چو ایدر نخواهی همیآرمید
|
|
بباید چرید و بباید چمید
|
پراندیشه بودم ز کار جهان
|
|
سخن را همیداشتم در نهان
|
که تا تاج شاهی مرا دشمنست
|
|
همه گرد بر گرد آهرمنست
|
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه
|
|
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه
|
نگردد سپاه انجمن جز به گنج
|
|
به بی مردی آید هم از گنج رنج
|
اگر بد به درویش خواهد رسید
|
|
ازین آرزو دل بباید برید
|
همیراندم با دل خویش راز
|
|
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
|
سوی پهلوانان و سوی ردان
|
|
هم از پند بیداردل بخردان
|
نبشتم بخ هر کشوری نامهای
|
|
به هر نامداری و خودکامهای
|
که هر کس که دارید هوش و خرد
|
|
همی کهتری را پسر پرورد
|
به میدان فرستید با ساز جنگ
|
|
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
|
نباید که اندر فراز و نشیب
|
|
ندانند چنگ و عنان و رکیب
|
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
|
|
بدانند پیچید با بدگمان
|
جوان بیهنر سخت ناخوش بود
|
|
اگر چند فرزند آرش بود
|
عرض شد ز در سوی هر کشوری
|
|
درم برد نزدیک هر مهتری
|
چهل روز بودی درم را درنگ
|
|
برفتند از شهر با ساز جنگ
|
ز دیوان چو دینار برداشتند
|
|
بدان خرمی روز بگذاشتند
|
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
|
|
بیاراستم تا کی آید نبرد
|
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
|
|
فزونست و هم دولت و رای بیش
|
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
|
|
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
|
چو خورشید بنمود تابنده چهر
|
|
در باغ بگشاد گردان سپهر
|
پدید آمد آن تودهی شنبلید
|
|
دو زلف شب تیره شد ناپدید
|
نشست از بر تخت نوشین روان
|
|
خجسته دلفروز شاه جوان
|
جهانی به درگاه بنهاد روی
|
|
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
|
خروشی برآمد ز درگاه شاه
|
|
که هر کس که جوید سوی داد راه
|
بیاید بدرگاه نوشین روان
|
|
لب شاه خندان و دولت جوان
|
به آواز گفت آن زمان شهریار
|
|
که جز پاک یزدان مجویید یار
|
که دارنده اویست و هم رهنمای
|
|
همو دست گیرد به هر دوسرای
|
مترسید هرگز ز تخت و کلاه
|
|
گشادست بر هر کس این بارگاه
|
هر آنکس که آید به روز و به شب
|
|
ز گفتار بسته مدارید لب
|
اگر می گساریم با انجمن
|
|
گر آهسته باشیم با رایزن
|
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
|
|
بر ما شما را گشادست راه
|
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
|
|
ازین بارگه کس مگردید باز
|
مخسبید یک تن ز من تافته
|
|
مگر آرزوها همه یافته
|
بدان گه شود شاد و روشن دلم
|
|
که رنج ستم دیدهگان بگسلم
|
مبادا که از کارداران من
|
|
گر از لشکر و پیشکاران من
|
نخسبد کسی با دلی دردمند
|
|
که از درد او بر من آید گزند
|
سخنها اگرچه بود در نهان
|
|
بپرسد ز من کردگار جهان
|
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
|
|
که موبد به دیوان ما رانده است
|
نخواهند نیز از شما زر و سیم
|
|
مخسبید زین پس ز من دل ببیم
|
برآمد ز ایوان یکی آفرین
|
|
بجوشید تابنده روی زمین
|
که نوشین روان باد با فرهی
|
|
همه ساله با تخت شاهنشهی
|
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
|
|
مه این نامور خسروانی کلاه
|
برفتند با شادی و خرمی
|
|
چو باغ ارم گشت روی زمی
|
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
|
|
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
|
جهان شد به کردار خرم بهشت
|
|
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
|
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
|
|
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
|
پس آگاهی آمد به روم و به هند
|
|
که شد روی ایران چو رومی پرند
|
زمین را به کردار تابنده ماه
|
|
به داد و به لشکر بیاراست شاه
|
کسی آن سپه را نداند شمار
|
|
به گیتی مگر نامور شهریار
|
همه با دل شاد و با ساز جنگ
|
|
همه گیتی افروز با نام و ننگ
|
دل شاه هر کشوری خیره گشت
|
|
ز نوشینروان رایشان تیره گشت
|
فرستاده آمد ز هند و ز چین
|
|
همه شاه را خواندند آفرین
|
ندیدند با خویشتن تاو او
|
|
سبک شد به دل باژ با ساو او
|
همه کهتری را بیاراستند
|
|
بسی بدره و بردهها خواستند
|
به زرین عمود و به زرین کلاه
|
|
فرستادگان برگرفتند راه
|
به درگاه شاه جهان آمدند
|
|
چه با ساو و باژ مهان آمدند
|
بهشتی بد آراسته بارگاه
|
|
ز بس برده و بدره و بارخواه
|
برین نیز بگذشت چندی سپهر
|
|
همیرفت با شاه ایران به مهر
|
خردمند کسری چنان کرد رای
|
|
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
|
بگردد یکی گرد خرم جهان
|
|
گشاده کند رازهای نهان
|
بزد کوس وز جای لشکر براند
|
|
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
|
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
|
|
کمرهای زرین و زرین سپر
|
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
|
|
همان در خوشاب و گوهر نماند
|
تن آسان بسوی خراسان کشید
|
|
سپه را به آیین ساسان کشید
|
به هر بوم آباد کو بربگذشت
|
|
سراپرده و خیمهها زد به دشت
|
چو برخاستی نالهی کرنای
|
|
منادیگری پیش کردی به پای
|
که ای زیردستان شاه جهان
|
|
که دارد گزندی ز ما در نهان
|
مخسبید ناایمن از شهریار
|
|
مدارید ز اندیشه دل نابکار
|
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
|
|
همی تاج و تخت بزرگان کشید
|
چنان دان که کمی نباشد ز داد
|
|
هنر باید از شاه و رای و نژاد
|
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
|
|
به هنگام آواز بلبل شدند
|
در و دشت یه کسر همه بیشه بود
|
|
دل شاه ایران پراندیشه بود
|
ز هامون به کوهی برآمد بلند
|
|
یکی تازیی برنشسته سمند
|
سر کوه و آن بیشهها بنگرید
|
|
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
|
چنین گفت کای روشن کردگار
|
|
جهاندار و پیروز و پروردگار
|
تویی آفرینندهی هور و ماه
|
|
گشاینده و هم نماینده راه
|
جهان آفریدی بدین خرمی
|
|
که از آسمان نیست پیدا زمی
|
کسی کو جز از تو پرستد همی
|
|
روان را به دوزخ فرستد همی
|
ازیرا فریدون یزدانپرست
|
|
بدین بیشه برساخت جای نشست
|
بدو گفت گوینده کای دادگر
|
|
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
|
ازین مایهور جا بدین فرهی
|
|
دل ما ز رامش نبودی تهی
|
نیاریم گردن برافراختن
|
|
ز بس کشتن و غارت و تاختن
|
نماند ز بسیار و اندک به جای
|
|
ز پرنده و مردم و چارپای
|
گزندی که آید به ایران سپاه
|
|
ز کشور به کشور جزین نیست راه
|
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
|
|
گذر ترک را راه خوارزم بود
|
کنون چون ز دهقان و آزادگان
|
|
برین بوم و بر پارسازادگان
|
نکاهد همی رنج کافزایشست
|
|
به ما برکنون جای بخشایست
|
نباشد به گیتی چنین جای شهر
|
|
گر از داد تو ما بیابیم بهر
|
همان آفریدون یزدانپرست
|
|
به بد بر سوی ما نیازید دست
|
اگر شاه بیند به رای بلند
|
|
به ما برکند راه دشمن ببند
|
سرشک از دو دیده ببارید شاه
|
|
چو بشنید گفتار فریادخواه
|
به دستور گفت آن زمان شهریار
|
|
که پیش آمد این کار دشوار خوار
|
نشاید کزین پس چمیم و چریم
|
|
وگر تاج را خویشتن پروریم
|
جهاندار نپسندد از ما ستم
|
|
که باشیم شادان و دهقان دژم
|
چنین کوه و این دشتهای فراخ
|
|
همه از در باغ و میدان و کاخ
|
پر از گاو و نخچیر و آب روان
|
|
ز دیدن همی خیره گردد روان
|
نمانیم کین بوم ویران کنند
|
|
همی غارت از شهر ایران کنند
|
ز شاهی وز روی فرزانگی
|
|
نشاید چنین هم ز مردانگی
|
نخوانند بر ما کسی آفرین
|
|
چو ویران بود بوم ایران زمین
|
به دستور فرمود کز هند و روم
|
|
کجا نام باشد به آباد بوم
|
ز هر کشوری مردم بیش بین
|
|
که استاد بینی برین برگزین
|
یکی باره از آب برکش بلند
|
|
برش پهن و بالای او ده کمند
|
به سنگ و به گچ باید از قعر آب
|
|
برآورده تا چشمهی آفتاب
|
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
|
|
ز دشمن به ایران نیاید گزند
|
نباید که آید یکی زین به رنج
|
|
بده هرچ خواهند و بگشای گنج
|
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
|
|
نباید که آزار یابد ز داد
|
یکی پیر موبد بران کار کرد
|
|
بیابان همه پیش دیوار کرد
|
دری برنهادند ز آهن بزرگ
|
|
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
|
همه روی کشور نگهبان نشاند
|
|
چو ایمن شد از دشت لشکر براند
|
ز دریا به راه الانان کشید
|
|
یکی مرز ویران و بیکار دید
|
به آزادگان گفت ننگست این
|
|
که ویران بود بوم ایران زمین
|
نشاید که باشیم همداستان
|
|
که دشمن زند زین نشان داستان
|
ز لشکر فرستادهای برگزید
|
|
سخنگوی و دانا چنان چون سزید
|
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی
|
|
بدین مرزبانان لشکر بگوی
|
شنیدم ز گفتار کارآگهان
|
|
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
|
که گفتید ما را ز کسری چه باک
|
|
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
|
بیابان فراخست و کوهش بلند
|
|
سپاه از در تیر و گرز و کمند
|
همه جنگجویان بیگانهایم
|
|
سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
|
کنون ما به نزد شما آمدیم
|
|
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
|
در و غار جای کمین شماست
|
|
بر و بوم و کوه و زمین شماست
|
فرستاده آمد بگفت این سخن
|
|
که سالار ایران چه افگند بن
|
سپاه الانی شدند انجمن
|
|
بزرگان فرزانه و رای زن
|
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
|
|
وز آزادمردی کماندیشه بود
|
از ایشان بدی شهر ایران ببیم
|
|
نماندی بکس جامه و زر و سیم
|
زن و مرد با کودک و چارپای
|
|
به هامون رسیدی نماندی بجای
|
فرستاده پیغام شاه جهان
|
|
بدیشان بگفت آشکار و نهان
|
رخ نامداران ازان تیره گشت
|
|
دل از نام نوشینروان خیره گشت
|
بزرگان آن مرز و کنداوران
|
|
برفتند با باژ و ساو گران
|
همه جامه و برده و سیم و زر
|
|
گرانمایه اسبان بسیار مر
|
از ایشان هر آنکس که پیران بدند
|
|
سخنگوی و دانشپذیران بدند
|
همه پیش نوشینروان آمدند
|
|
ز کار گذشته نوان آمدند
|
چو پیش سراپردهی شهریار
|
|
رسیدند با هدیه و با نثار
|
خروشان و غلتان به خاک اندرون
|
|
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
|
خرد چون بود با دلاور به راز
|
|
به شرم و به پوزش نیاید نیاز
|
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
|
|
ببخشید یک سر گذشته گناه
|
بفرمود تا هرچ ویران شدست
|
|
کنام پلنگان و شیران شدست
|
یکی شارستانی برآرند زود
|
|
بدو اندرون جای کشت و درود
|
یکی بارهای گردش اندر بلند
|
|
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |